آن قدر از رفتارها و توهین های فرزندانم زجر کشیده ام که ناگهان در ضمیر ناخودآگاه خودم به عدالت خدا هم شک کردم اما بلافاصله با دست به دهانم کوبیدم و استغفار کردم تا شاید خداوند مرا ببخشد و از گناهم درگذرد. با وجود این دیگر چاره ای نداشتم جز آن که به قانون متوسل شوم و ...
زن 65 ساله در حالی که اشک هایش را زیر چادر رنگ و رو رفته اش پنهان می کرد مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد نشست و با بیان این که نمی خواهم با این شکایت فرزندانم اذیت شوند یا برای آن ها پرونده ای تشکیل شود به تشریح سرگذشت خود پرداخت.
او که پوست زمخت دستانش را به مشاور کلانتری نشان می داد، گفت: همسرم کارگر ساختمانی بود و درآمدش کفاف مخارج زندگی مان را نمی داد به همین دلیل من هم در بیرون از منزل کار می کردم تا کمک خرج خانواده باشم و بتوانم در کنار یکدیگر هزینه های زندگی را تامین کنیم.
اما سختی ها و بدبختی های من از روزی شروع شد که خبر فوت همسرم زندگی ام را به هم ریخت. او هنگام کار در یک ساختمان دو طبقه از بالای داربست پایین افتاد و نرسیده به بیمارستان جان سپرد.
از آن روز به بعد من با دو دختر و یک پسرم تنها ماندم و باید هزینه های زندگی را تنها به دوش می کشیدم. آن زمان من 55 سال داشتم و هنوز دستانم توان کار کردن داشت. با آن که از قبل هم به کار کردن عادت داشتم اما این بار کمر همت بستم تا به تنهایی فرزندانم را به سر و سامان برسانم.
از پرستاری کودکان و سالمندان گرفته تا خدمت گزاری و نظافت خانه های مردم را انجام می دادم.
همه تلاشم این بود که دختر و پسرم درس بخوانند و پله های خوشبختی و ترقی را طی کنند چرا که یکی از دخترانم ازدواج کرده و خیالم از طرف او راحت بود. همه سختی ها را تحمل می کردم تا آن ها در آسایش و آرامش تحصیل کنند و به دانشگاه راه یابند.
بالاخره هر دو فرزندم در یکی از رشته های خوب دانشگاهی پذیرفته شدند. از دیدن پیشرفت آن ها لذت می بردم و همه خستگی های روزانه ام را فراموش می کردم اما فرزندانم هیچ گاه به فکر من نبودند و تنها مرا مانند عابربانک می دیدند. نه تنها احترامی به من نمی گذاشتند و حرف شنوی نداشتند بلکه رفتارهایم را به سخره می گرفتند و مرا مایه خجالت خودشان می پنداشتند. آن ها می گفتند تو کلفت خانه های مردم هستی و ما نمی توانیم نگاه های سرزنش آمیز دیگران را تحمل کنیم به همین دلیل همواره مرا با گفتار و کردارشان عذاب می دادند در حالی که من سعی می کردم با همین دست های زمخت و زخمی کار نظافت منازل مردم را انجام بدهم و آن ها را با پول حلال بزرگ کنم. با وجود این، همه بی احترامی ها و نیش و کنایه ها را تحمل می کردم تا این که شب گذشته خسته و کوفته از سر کار به منزل بازگشتم و پله ها را به سختی طی کردم اما هر چه در زدم کسی در منزل را باز نکرد! به ناچار دسته کلیدم را بیرون آوردم اما باز هم قفل در باز نمی شد به ناچار با گوشی تلفن دخترم تماس گرفتم و صدای زنگ آن را از درون منزل شنیدم.
یک لحظه قلبم فرو ریخت و احساس کردم خدای ناکرده برای فرزندانم اتفاقی افتاده است اما در همین حال ناگهان در خانه باز شد و دختر و پسرم با چهرهای غضب آلود در مقابلم قرار گرفتند.
بی درنگ به سمت دخترم رفتم و در حالی که می گفتم کجا بودید قفل در خراب شده است! قصد داشتم آن ها را به آغوش بکشم که در یک لحظه مشت گره کرده پسرم و دستان بی مهر دخترم بر سینه ام نشست. آن ها مرا به بیرون از منزل پرت کردند و با چهره ای غضبناک فریاد زدند «تو مایه خجالت و سرافکندگی ما هستی! دیگر نمی خواهیم تو را ببینیم». باورم نمی شد فرزندانی که با خون دل بزرگ کردهام این گونه با من رفتار می کنند.
با ضربه آن ها به زمین افتادم و همسایه ها با شنیدن سر و صدا بیرون آمدند. بلافاصله خودم را جمع و جور کردم و ضمن احوال پرسی با همسایه ها گفتم ببخشید اتفاقی زمین خوردم! نمی خواستم آبروریزی شود و بی احترامی به مادر بر سر زبان ها بیفتد. اما با رفتن همسایه ها فرزندانم مرا بیرون کردند و گفتند این منزل ارثیه پدرمان است تو هم سهمت را بگیر و به دنبال زندگی خودت برو تا مایه خجالت ما نباشی و... شب را به یکی از مراکز زیارتی رفتم و تا صبح گریه کردم که خدا از گناهان فرزندانم درگذرد و مرا که به عدالت او شک کرده بودم به رحمت خویش ببخشد و...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) شکایت این زن دل شکسته در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری توسط کارشناسان مورد رسیدگی و بررسی قرار گرفت.