آب از سرم گذشته بود و دیگر به چیزی جز خوش گذرانی و سرکیسه کردن مردان پولدار نمیاندیشیدم. در همه پارتی های مختلط حضور داشتم و با انواع واقسام آرایش های غلیظ و طنازی و عشوه گری خیلی راحت مردان هوسران را به دام می انداختم تا این که...
دختر 29 ساله در حالی که بیان می کرد عاشق خودروهای شاسی بلند بودم و دوست داشتم مانند زنان و دختران پولدار عینک دودی بزنم و با غرور خاصی پشت فرمان بنشینم، نگاهی به دست بندهای حلقه شده بر دستانش انداخت و درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: از همان دوران نوجوانی آرزو داشتم مانند افراد ثروتمند زندگی کنم زیرا سعادت و خوشبختی را فقط در پول می دیدم اما پدرم یک کارگر ساده بود و اوضاع مالی مناسبی نداشت. با وجود این احساس می کردم هیچ گاه به آرزوهایم نمی رسم چرا که با مرگ پدرم وضعیت اقتصادی ما نیز بدتر شد. آن زمان من 12 سال بیشتر نداشتم که مادرم سرپرستی من و خواهر و برادرانم را به عهده گرفت. خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بود و مادرم برای تامین مخارج زندگی خود را به آب و آتش می زد تا این که با سفارش عمویم در یک شرکت نیمه دولتی مشغول کار شد زیرا عمویم در یکی از ادارات دولتی سمت مهمی داشت و از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بود. با این حال، من همواره احساس کمبود می کردم و هر جا یک خودروی شاسی بلند می دیدم برای دقایقی به آن خیره می شدم و در رویاهایم فرو می رفتم تا این که در دوران دبیرستان با «پانته آ» آشنا شدم. پدر او پولدار بود و از نظر مالی کمبودی نداشت ولی دختری خوش گذران بود و از ارتباط با جنس مخالف ابایی نداشت. وقتی برای اولین بار «پانته آ» مرا با خودش به یک پارتی مختلط برد، مورد توجه مردان غریبه قرار گرفتم زیرا زیبایی ظاهری من توجه آن ها را جلب کرده بود به همین دلیل تصمیم به اخاذی از مردان هوسران گرفتم. از آن روز به بعد اهمیتی به درس و مدرسه نمی دادم و بیشتر اوقاتم را در مهمانی های شبانه می گذراندم. مردان غریبه ای را که خودروهای گران قیمت و به ویژه شاسی بلند داشتند، زیر نظر می گرفتم و با عشوه گری های زیرکانه با آن ها ارتباط برقرار می کردم و برایم مهم نبود که آن ها 20 یا 30 سال بیشتر از من سن دارند. اما طوری رفتار می کردم که بتوانم مردان ثروتمند را به راحتی سرکیسه کنم. هنوز دو سال بیشتر از پایان تحصیلاتم در مقطع دبیرستان نگذشته بود که یک دستگاه خودروی پژو خریدم. دیگر آن قدر در منجلاب فساد فرو رفته بودم که چیزی برایم اهمیت نداشت و تنها به باج گیری و سرکیسه کردن پسران و مردان غریبه می اندیشیدم. به مادرم که از دیدن خودرو حیرت زده شده بود به دروغ گفتم چون ترجمه زبان انگلیسی را به خوبی بلدم، در یک شرکت مترجمی زبان امور مربوط به ترجمه را انجام می دهم که دستمزد بالایی دارد و این گونه خلافکاری هایم را برای رسیدن به پول توجیه می کردم. خلاصه آب از سرم گذشته بود و با هر مرد پولداری وارد روابط غیراخلاقی می شدم تا این که روزی به یکی از همین مردانی که در یک پارتی مختلط آشنا شده بودم دل باختم اگرچه «هوشنگ» 15 سال از من بزرگ تر بود و همسر و سه فرزند داشت اما من مجذوب محبت هایش شده بودم و او را از صمیم قلب دوست داشتم. بالاخره روزی که با آرایشی غلیظ سوار خودروی شاسی بلند خارجی اش شده بودم علاقه ام را به او ابراز کردم. اما او که از ارتباط من با مردان غریبه اطلاع داشت حرفم را باور نکرد! آن جا بود که به هوشنگ قول دادم دیگر جز او به کسی فکر نمی کنم و دور خلافکاری هایم خط می کشم. از آن روز به بعد سیم کارت جدیدی خریدم و دیگر به مهمانی نمی رفتم. دیگر مشروب نمی نوشیدم و مواد مخدر گل مصرف نمی کردم. فقط می خواستم در کنار هوشنگ باشم تا به من اعتماد کند. او هم در این مدت هوای مرا داشت و با محبت هایش زندگی ام را دگرگون کرده بود. او از نظر مالی نیز آن قدر کمکم می کرد که هر چیزی دلم می خواست تهیه می کردم. با این حال نمی دانم چرا دوباره فیل من یاد هندوستان کرد و با دوست پسرهای سابقم ارتباط برقرار کردم. وقتی هوشنگ این موضوع را فهمید مرا ترک کرد واین گونه ریشه همه دلبستگی هایم سوخت ولی من دست بردار نبودم. به در منزل هوشنگ رفتم و سیر تا پیاز ماجرای عاشقانه ام را برای همسر و فرزندان او بازگو کردم. همسر هوشنگ با شنیدن این حرف ها نقش بر زمین شد و همزمان با رسیدن نیروهای امدادی پلیس 110 نیز مرا دستگیر کرد و ...
شایان ذکر است به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی توسط کارشناسان و مشاوران زبده مورد رسیدگی قرار گرفت.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان