چشمانم را که باز کردم چند معتاد را دیدم که هنوز در حال مصرف مواد مخدر بودند. با نگاهی به پنجره کوچک اتاق فهمیدم هوا کمی روشن شده است اما از آن دو جوانی که مرا به آن لانه سیاه برده بودند خبری نبود و ...
دختر 18 ساله که با چهره ای هراسان و رنگی پریده خود را به کلانتری شهید آستانه پرست مشهد رسانده بود، وارد دایره مددکاری اجتماعی شد و در حالی که رفتار اشتباهش را یک دیوانگی محض می خواند به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: به خاطر اندام کوتاه و ظریفم کم سن و سال به نظر میرسیدم، به همین دلیل احساس می کردم کسی مرا جدی نمی گیرد. با هر جنس مخالفی ارتباط برقرار می کردم تا بزرگ شدنم را اثبات کنم. این درحالی بود که من 18 سال داشتم و تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود با وجود این کسی مرا جدی نمی گرفت و همه افرادی که با آن ها ارتباط مخفیانه برقرار می کردم به بهانه ای از ازدواج با من منصرف می شدند. در واقع من زنگ تفریحی برای سوء استفاده های آن ها بودم اما دوست داشتم با این روابط غیرمتعارف یکی از آن ها را به خودم علاقه مند کنم تا با هم ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدهیم. با این حال این دوستان خیابانی فقط در همان روزهای اول آشنایی به من ابراز علاقه می کردند و پس از آن که به خواسته های شومشان می رسیدند، خیلی راحت از من دور می شدند و حتی به تلفن هایم پاسخ نمی دادند. تا این که مدتی قبل و در آخرین دوستی خیابانی با جوانی به نام «سعید» آشنا شدم. او شش سال از من بزرگ تر بود و چنان با ابراز علاقه هایش به آینده امیدوارم می کرد که با اصرار از او خواستم زودتر به خواستگاری ام بیاید اما دوستی من و سعید هم به نتیجه ای نرسید چرا که او نیز بعد از مدتی دیگر تلفن هایم را جواب نمی داد به همین دلیل دوباره دچار یک شکست عشقی شدم و روحیه ام را از دست دادم. این درحالی بود که پدر و مادرم تا غروب کار می کردند و من با خواهر کوچکم که در مقطع ابتدایی تحصیل می کند در خانه تنها بودم و از این ماجرا زجر می کشیدم. پدرم نیز به رفتارهای من مشکوک شده بود و از برخی ارتباطات خیابانی من خبر داشت. همین موضوع به درگیری و کشاکش های خانوادگی بین من و پدرم منجر شده بود. مدام در این فضای سنگین خانه با پدرم به مشاجره می پرداختم تا این که بالاخره نتوانستم این شرایط روحی را تحمل کنم و در یک فرصت مناسب از خانه فرار کردم. بی هدف در کوچه و خیابان های شهر قدم می زدم و به آینده مبهم خودم می اندیشیدم. دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود.
تصمیم گرفتم هیچ گاه به خانه پدرم بازنگردم و به دنبال سرنوشت خودم بروم. در همین افکار غوطه ور بودم که هوا تاریک شد. هیچ جا و مکانی را برای استراحت نداشتم و از طرفی گرسنگی آزارم می داد. به ناچار به دیوار منزلی تکیه زدم و با خود می اندیشیدم که شب را در کجا سپری کنم.
در همین حال دو پسر جوان که از آن جا عبور می کردند، سراغم آمدند و گفتند اگر جایی را نداری با ما بیا! من هم بی درنگ و بدون هیچ گونه تاملی همراه آن ها به راه افتادم. آن ها مرا در کوچه پس کوچه های شهر به خانه ای بردند که چند زن و مرد مشغول مصرف مواد مخدر بودند. می دانستم در مکانی هولناک قدم گذاشته ام اما دیگر چیزی برایم مهم نبود. در گوشه ای نشستم و آن دو جوان استکانی چای و مقداری غذا برایم آوردند. اما با خوردن چای و غذا سرگیجه شدیدی سراغم آمد و چشمانم به سیاهی و تاریکی رفت دیگر چیزی نفهمیدم و زمانی چشمانم را گشودم که از پنجره کوچک اتاق متوجه شدم هوا کمی روشن شده است. به اطرافم نگاهی انداختم چند نفر دیگر هنوز مشغول مصرف مواد بودند. نمی دانستم چه بلایی برسرم آمده است. ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. معتادان آن خانه متوجه من نبودند. آرام آرام از جایم حرکت کردم و بدون آن که جلب توجه کنم از آن لانه سیاه گریختم ولی باز هم سرگردان بودم و حال مناسبی نداشتم. با پای پیاده خودم را به خانه یکی از دوستانم رساندم و از او کمک خواستم. «پریا» کمی دلداری ام داد و نصیحت ام کرد سپس از من خواست برای یافتن چاره ای به کلانتری بیایم. می دانم خودم را در دهان شیر قرار دادم و این رفتارم دیوانگی محض بود اما باز هم روی بازگشت به خانه را ندارم و ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ ابراهیم فشایی (رئیس کلانتری شهید آستانه پرست) هماهنگی های لازم توسط مشاور کلانتری برای تحویل دختر جوان به خانواده اش صورت گرفت و اقدامات پلیس برای شناسایی لانه سیاه آغاز شد.