نمی دانستم آن پسر جوان قصد سوء استفاده از مرا دارد، عاشق حرف هایش شده بودم و خیال می کردم زندگی جز با او برایم معنی نخواهد داشت ولی آن پسر غریبه خیلی راحت مرا فریب داد به گونه ای که برای حفظ آبروی خانواده ام در یک تصمیم احساسی و احمقانه دیگر، دست به خودکشی زدم چرا که ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 13 سالهای است که برای جلوگیری از یک آبروریزی خانوادگی دست به دامان قانون شده بود تا شاید به حکم قانون به عقد رسمی پسری درآید که همه هستیاش را به پای او ریخته بود. این دختر نوجوان در حالی که اشک ریزان در آغوش مادرش رها شده بود درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید آستانه پرست مشهد گفت: من تنها فرزند خانوادهای هستم که به همراه پدر و مادرم در یکی از مسافرخانه های مشهد زندگی می کنیم. چرا که پدر و مادرم سرایدار مسافرخانه هستند و با کارگری و زحمت کشی روزگار می گذرانند به همین دلیل من همواره در اتاق سرایداری تنها بودم و از کمبود محبت رنج می بردم. دوست داشتم مانند خیلی از دختران دیگر مورد توجه قرار بگیرم و به آرزوها و رویاهایم دست یابم. تا این که چند ماه قبل وقتی از مدرسه به خانه باز می گشتم پسر 22 ساله ای سر راهم قرار گرفت و در حالی که به شدت به من ابراز علاقه میکرد، گفت: من 40 روز خدا را عبادت کردهام تا دختری زیبا و مهربان را برای ازدواج سر راهم قرار بدهد. اکنون وقتی در چهلمین روز از خانه خارج شدم تو در برابرم قرار گرفتی و من این موضوع را به فال نیک گرفتم که جز تو با کسی خوشبخت نخواهم شد و حاضرم همه زندگی ام را برای ازدواج با تو از دست بدهم. من هم که تحت تاثیر چرب زبانی و جملات عاشقانه او قرار گرفته بودم ضربان قلبم تندتر می زد و اشک از چشمانم جاری شده بود. با خودم گفتم حالا که این جوان تا این اندازه به من علاقه مند شده است من هم احساسات پاکم را به پایش می ریزم. این گونه بود که من و «حکمت خان» وارد یک رابطه تلفنی شدیم و من که یکسره در خانه تنها بودم، مدام با او صحبت می کردم اما آن جوان تبعه خارجی بود و اعتقاداتش با ما تفاوت داشت به همین دلیل روزی مرا به خانه خودشان دعوت کرد تا در خلوت و تنهایی برای ازدواج و آینده با هم گفت وگو کنیم چرا که پدرو مادرش به منزل یکی از هم وطنانشان رفته بودند و او نیز در خانه تنها بود. خلاصه آن روز حکمت خان با این ادعا که برای گفت وگو در خلوت باید با یکدیگر محرم شویم جملات عربی را که صیغه شرعی می نامید از اینترنت پیدا کرد و با خواندن آن جملات مرا به عقد خودش درآورد تا زن و شوهر شرعی باشیم. من هم که خیلی به او علاقه مند بودم پذیرفتم و ... آن روز درحالی که بسیار نگران از آینده بودم موضوع را به پدر و مادرم گفتم که دیگر «حکمت خان» شوهر شرعی من است. اگرچه مادرم گریه کنان مخالف بود ولی با اصرارهای من متقاعد شد. از آن روز به بعد حکمت خان به منزل ما رفت و آمد می کرد تا این که روزی مرا نزد خانواده اش برد و گفت که قصد ازدواج با مرا دارد! اما مادر او نیز در حضور من مخالفت کرد. با وجود این نامزدم اجازه نداد دیگر به مدرسه بروم من هم هرچه او می گفت می پذیرفتم ولی چند ماه بعد و در حالی که هستی ام را از دست داده بودم، حکمت خان به خاطر خانواده اش از ازدواج با من منصرف شد و دیگر سراغی از من نگرفت. وقتی فهمیدم قصد دارد برای کارکردن و گرفتن اقامت به ترکیه برود همه وجودم لرزید و از این که چنین اشتباهی کرده ام مورد سرزنش قرار گرفتم. از سوی دیگر خجالت می کشیدم آن چه را در خلوت مان رخ داده بود برای پدر و مادرم بازگو کنم به همین دلیل با اشتباه بزرگ دیگری یک تصمیم احمقانه گرفتم و با خوردن مقداری سم دست به خودکشی زدم اما خوشبختانه مادرم متوجه شده بود و مرا به مرکز درمانی رساند و من از مرگ نجات یافتم با وجود این وقتی حکمت خان و خانواده اش در جریان ماجرا قرار گرفتند هیچ عکس العملی نشان ندادند به طوری که انگار اصلا مرا نمی شناسند.