احساس میکنم با چهار نفر ازدواج کردهام... این خلاصه تمام گلایههایی است که فرناز به خاطر آن به دادگاه خانواده آمده است. زن جوان که بعد از چهار سال آشنایی عاشقانه با همسرش ازدواج کرده، بعد از این که با او زیر یک سقف زندگی مشترک را آغاز کردند، هر روز به خاطر رسیدگیهای بیش از حد همسرش به خانواده خود با او مشکل پیدا میکرد و جر و بحثشان میشد.
زن جوان فراز و نشیبهای زیادی را طی کرده و ادعا میکند تمام تلاش خود را به کار بسته تا این مشکل را حل کند. اما همسرش اعتقاد دارد فرناز هر روز با به چالش کشیدن او زندگی را به کام هر دویشان تلخ کرده است. همه این بحثها باعث شد فرناز و سیاوش تصمیم خود را برای جدایی از همدیگر بگیرند.
آشنایی در خیابان
فرناز هنوز هم با یادآوری روزهای اولی که با سیاوش آشنا شده بود، لبخند روی لبش مینشیند. زن جوان در مورد نحوه آشنایی خود با همسرش میگوید: «سیاوش اولین کسی بود که عاشقش شدم. به جز او تا به حال عشق هیچ کسی را در دلم نداشتهام. در اولین روزهای نوجوانی که شاید هنوز خودم را درست نمیشناختم، او را شناختم و با فکر کردن به سیاوش قند در دلم آب میشد.» او در ادامه میافزاید: «چند وقت بود که او را دم در مدرسهمان میدیدم. یک پراید مشکی داشت و عینک دودی میزد و همین برای من مفهوم اوج جذابیت را داشت. تمام روز در مدرسه در عالم هپروت بودم، تا بالاخره زنگ آخر بخورد و او را ببینم.
عاقبت یک روز با ماشین دنبال من آمد و بعد از طی کردن مسافتی من سوار ماشینش شدم و با همدیگر دوست شدیم.» فرناز و سیاوش چهار سال با همدیگر دوست بودند تا این که بالاخره با هم ازدواج کردند. فرناز میگوید: «پدرم با ازدواج ما مخالفت میکرد چرا که پدر و مادر سیاوش وقتی بچههایشان کوچک بودند، از هم جدا شدند و پدر سیاوش همان سال به خارج از کشور رفته بود. خانواده سیاوش حتی تا الان هم خبری از او ندارند. پدرم میگفت اول فکر میکردم مردی که حامی نداشته باشد، در زندگی پیشرفت نمیکند. اما وقتی در مورد سیاوش تحقیق کرد متوجه شد او پسر خیلی زرنگ و اهل کار و خانواده است. پدرم از این خصلت او خیلی خوشش آمده بود. اما من فکرش را هم نمیکردم که روزی همین خصلت او باعث شود آخر زندگی مشترکم به دادگاه بکشد.»
اختلاف زناشویی
سیاوش در مورد اختلافات با فرناز میگوید: «از نوجوانی همیشه مراقب دو خواهر کوچکتر از خود و مادرم بودم. همیشه مرد خانه بودم و به خاطر شرایط زندگیمان و نبود پدرم، میدانستم مسئولیت آنها با من است. حالا دیگر نمیتوانم خانوادهام را تنها بگذارم. اما از همان روز اول که با فرناز ازدواج کردم، همسرم هر روز با گله از اینکه چرا به مادر و خواهرهایم زیاد سر میزنم با من جر و بحث داشت. اوایل سعی میکردم برای او توضیح دهم تا شرایط را درک کند. اما کمکم حوصلهام از این همه حاشیه در زندگی سر رفت.»
فرناز میگوید: «آن زمان که تازه ازدواج کرده بودیم سیاوش به من گفت باید مراقب مادر و خواهرانش باشد. من هم فکر میکردم گاهی به آنها سر میزند و اگر کاری داشته باشند برای آنها انجام میدهد. اما وقتی بحث رفتن به ماه عسل پیش آمد او از من خواهش کرد که خانوادهاش هم همراه ما باشند من خیلی شوکه شده بودم. گفتم دلم میخواهد با همسرم تنها به ماه عسل بروم. اما سیاوش گفت قول میدهم بعدا با هم به سفرهای تنهایی زیادی برویم. میگفت اگر یکدفعه آنها را تنها بگذارد خیلی به روحیهشان صدمه میخورد و باید کمکم به نبود او عادت کنند. مشکل من با سیاوش از همان جا آغاز شد. اما همیشه در دلم امیدوار بودم بالاخره یک روز همان اتفاقی که سیاوش گفت بیفتد و خانوادهاش مستقل بودن زندگی ما را بپذیرند و به نبود سیاوش عادت کنند. اتفاقی که نهتنها هرگز در زندگی ما رخ نداد، بلکه هر روز اوضاع بدتر و وابستگی آنها به حضور سیاوش بیشتر شد.»
پای بچه وسط است
«حالا دیگر پای یک بچه وسط است.» فرناز این را میگوید و اشکهایش را پاک میکند و ادامه میدهد: «۱۴ سال است با سیاوش زندگی میکنم و حالا صاحب یک دختر هشتساله هستیم. در تمام این سالها حسرت داشتن استقلال در زندگی بر دلم مانده است. دلم میخواهد با همسرم خرید، رستوران یا سفر بروم. اما حالا دیگر کار به جایی رسیده که اگر این کارها را بکنیم خانواده او ناراحت میشوند و با ما قهر میکنند. یک بار قبل از بچهدار شدنمان خواهر سیاوش به خاطر اینکه به مادرش گفتم دلم میخواهد زندگیمان از هم تفکیک شود، با من دعوا کرد و داد و بیداد راه انداخت. او حالش بد شد و کارش به بیمارستان کشید. با من طوری رفتار میکردند که انگار از عمد او را راهی بیمارستان کردهام.
دو هفته در خانه پدرم بودم. روزهای بدی را سپری کردم. همه به من میگفتند خدا را خوش نمیآید... میخواهی سیاوش را از خانوادهاش جدا کنی؟ حرفم را نمیفهمیدند. من نمیخواستم او را از خانوادهاش جدا کنم اما میخواستم کمی رابطهاش را کنترل کند و به زندگی مشترک خودمان هم فکر کند. این قدر در گوشم خواندند که باورم شده بود گناهکارم و خودم را سرزنش میکردم و سعی کردم با شرایط کنار بیایم. اما حالا که دخترم بزرگ شده، تحمل این شرایط برایم سخت است.»
فرناز میگوید: «مادر سیاوش مریض است و رفت و آمد همسرم به خانه مادرش خیلی زیادتر از قبل شده است. به او میگویم خواهرانت دیگر بچه نیستند. قسمتی از مسئولیت را به آنها بسپار. دخترمان نیاز به توجه و رسیدگی پدرانه دارد. اما نهتنها سیاوش مسئولیتی به خواهرانش نمیدهد بلکه کارهای خواهرانش را هم بر عهده میگیرد. آنها در جامعه کار میکنند و در شرف ازدواج هستند. دلیلی ندارد که کوچکترین کارهایشان را سیاوش انجام دهد.»
سیاوش میگوید: «فرناز روی روابط خانوادگی ما خیلی حساس شده است. من از این حساسیت خسته شدهام. ماجرا را برای خودش بزرگ میکند و بارها با خواهرانم جر و بحث کرده است. به آنها میگویم دلم نمیخواهد بین شما بیحرمتی باشد اما به خرجشان نمیرود. زندگی من خلاصه شده در حل و فصل مسائل بین خانواده و همسرم. سالها این وضع را تحمل کردهام اما حالا واقعاً کم آوردهام. فرناز مدتی است قهر کرده و از خانه رفته است. بعد هم به من پیشنهاد طلاق توافقی داد. من هم قبول کردم.»
قاضی احمدی طرفین را دعوت به آشتی میکند و آنها را به واحد مشاوره مجتمع راهنمایی میکند و وقت رسیدگی دیگری برای پرونده آنها تعیین میکند.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان