راهروی دادگاه خانواده شلوغ بود و همه نگران و مضطرب به این سو و آن سو میرفتند. در این میان زوج کم سن و سالی توجهم را جلب کردند که در کنار ورودی یکی از شعبهها با فاصله یک صندلی از یکدیگر نشسته بودند.
چهره زن جوان و نوع لباس پوشیدنش حکایت از بیحوصلگی و اضطراب داشت اما برعکس او پسرجوان با سر و وضعی آراسته و چهرهای آرام نشسته بود. جلو رفتم و در حالی که خودم را کارشناس حقوقی معرفی کردم اجازه خواستم تا کنارشان بنشینم و درباره علت حضورشان سؤال کنم.
زن جوان که «لیلی» نام داشت، با بغضی در گلو میخواست صحبت کند اما گریه امانش نداد. در همین موقع مرد جوان که «فرید» نام داشت رو به من کرد و گفت: «آقا؛ من برایت میگویم چه اتفاقی بین ما افتاده است. همسرم دانشجوی جامعه شناسی است و من هم فارغالتحصیل علوم سیاسی هستم. او یک صفحه اینستاگرامی پربیننده داشت و مطالب چالش برانگیزی را به بحث میگذاشت. من هم از طریق یکی از دوستانم صفحه «لیلی» را پیدا کرده و هرازگاهی پستهایش را رصد میکردم. یک بار بر سر موضوعی با او بحث کردم و همین اتفاق باعث آشنایی ما شد. با آنکه او را ندیده بودم اما عاشق جسارت و استدلالهایش شدم. مدتی بعد با او قرار ملاقات گذاشتم و با دیدنش دیگر مطمئن شدم او همان کسی است که من دنبالش بودم. ما میتوانستیم زوج خوبی کنار هم باشیم...»
در این هنگام ناگهان «لیلی» وارد بحث شد و گفت: «اما من را خام حرف هایت کردی تو شبیه هیچکدام از حرف هایت نبودی.»
سپس رو به من کرد و گفت: مراسم خواستگاری و ازدواجمان در کمتر از دو ماه انجام شد و زیر یک سقف رفتیم. همان موقع بود که تازه او چهره واقعی اش را نشان داد. مدام از کارهای من و حرف هایم ایراد میگرفت. هر روز صفحه شخصی مرا زیر و رو میکند... همان صفحهای که باب آشنایی ما بود، حالا معضل زندگیمان شده است. خودش میداند که جلسات حضوری طرفداران اینستاگرامی من فقط برای بحث و مناظره است اما نمیدانم چرا مدتی است به این رفت و آمدها و بحثها حساس شده و میخواهد جلوی پیشرفتم را بگیرد.
«فرید» به نشانه اعتراض دستش را بالا آورد و گفت: «من خودم با یک پست عاشق لیلی شدم. دلم نمیخواهد مرد دیگری این حس را به همسرم داشته باشد. اینکه میگویم با بعضی از این آدمها رفت و آمد نکن و جوابشان را نده غیرمنطقی است؟»«لیلی» گفت: «من عاشق همسرم هستم اما اگر این شرایط ادامه داشته باشد راهی جز طلاق برایمان نمیماند.»
«فرید» که با شنیدن این حرفها عصبی شده بود خطاب به همسرش گفت: «من تو را طلاق نمیدهم. قانون هم حق را به من داده. از طرفی من حتی این حق را دارم که نگذارم تو سر کار بروی... آنقدر آن آدمها زیر پایت نشستهاند که قدر خوشبختیات را نمیدانی. من هرگز تو را طلاق نمیدهم. این را در گوشات فرو کن.»
لیلی با تندی گفت: «قانون برای من هم حقوقی قائل شده... با این حساب پس بچرخ تا بچرخیم...»