مرد بوکسور که پس از قتل دختر ماساژور جسدش را در کانال آب انداخته بود بزودی در دادگاه کیفری پای میز محاکمه خواهد رفت.
مقتول را از کی میشناختی؟
اصلاً او را نمیشناختم. 24 ساعت قبل از قتل با او آشنا شدم.
چگونه آشنا شدید؟
عضو کانالها و گروههای مختلفی بودم و یکی از این گروهها ماساژور معرفی میکرد. از سر تفریح و سرگرمی با مدیر گروه چت کردم و او هم به من چند نفر را بهعنوان ماساژور معرفی کرد. از او خواستم یک ماساژور به من معرفی کند. کسی که او معرفی کرد نگار بود و من هم با او قرار ملاقات گذاشتم. تمام اینها تفریح و سرگرمی بود و من با نگار چت کردم و گفت برای این کار 300 هزار تومان میگیرد. فردای آن روز حدود ساعت 3 با نگار قرار گذاشتم. من سوار خودرو به محل قرار رفتم و خودروام را در چند متری نگار نگه داشتم، اما واقعاً قصدم این نبود که خودم را به او نشان دهم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
چون از زمان قرار گذشت و من نرفته بودم او به من زنگ زد و از شانس بدم صدای تلفنم را شنید و فهمید من همانی هستم که با او قرار گذاشته ام. سوار ماشینم شد و کمی که حرکت کردم به او گفتم ماجرا کنسل شده است، اما دختر جوان به من گفت باید 250 هزار تومان برای کنسلی پرداخت کنم. سر همین موضوع باهم بحثمان شد، او شروع به داد و بیداد کرد. از آنجایی که محل قرارمان نزدیک خانهام بود و میترسیدم کسی متوجه شود چند مشت به او زدم تا بترسد و ساکت شود، با مشتهای من نگار بیهوش شد و از آنجایی که این موضوع در بوکس طبیعی است و بعد از 10 دقیقه به هوش میآیند، نگران نشدم.
اما نگار به هوش نیامد؟
بله، هر کاری کردم او تکان نمیخورد. نبضش را گرفتم اما نمیزد. آیینه روی بینیاش گرفتم تا ببینم نفس میکشد اما نمیکشید. ترسیده بودم، اول جسد را داخل پتو پیچیدم و روی صندلی جلوی ماشین گذاشتم. بعد گفتم مردم میبینند و لو میرود؛ برای همین گذاشتم در صندلی عقب ماشین. در خیابان حرکت میکردم و حتی در محلی نگه داشتم و یک ساعتی هم گریه کردم.
چرا به بیمارستان نرفتی؟
نگار مرده بود و من بهعنوان قاتل بازداشت میشدم.
درنهایت با جسد چه کردی؟
تصمیم گرفتم در سطل زباله بندازم اما ترسیدم که کسی ببیند. بنابراین صبر کردم هوا تاریک شود و جسد را داخل رودخانه انداختم.
عذاب وجدان نداشتی؟
اگر عذاب وجدان نداشتم که روز دوم به پلیس زنگ نمیزدم و بگویم که جسدی داخل کانال آب افتاده است. عذاب وجدان داشتم اما ترس از دستگیری و اینکه آبرویم برود، باعث شده بود چیزی نگویم.
وسایل نگار را چکار کردی؟
داخل سطل زباله انداختم.
40 روز قبل دستگیر شدی، چرا در این مدت حرفی نزدی؟
ترس از قصاص و مرگ و ریختن آبروی خانوادهام مرا ساکت کرده بود.
تصورش را میکردی که بازداشت شوی؟
خون ناحق دامنگیر است و بالاخره یک جایی آدم را لو میدهد. میدانستم یک روزی دستگیر میشوم اما واقعاً قصدم قتل نبود.