«انگلیس همه زندگیام را از من گرفت و من همه چیزم را برای انگلیس از دست دادم. برای انگلیس رفتن باید جنگید و این مبارزه من همچنان ادامه دارد.»
اشک در چشمانش جمع شده است. به دور دست خیره میشود و ادامه میدهد: «چهار سال است که از تونس خارج شدهام. هیچکس به اندازه من این مسیر را نمیشناسد. هرکس که رسید و کمک خواست را راهی کردم و به لندن رسیدند اما خودم همچنان گرفتار ماندهام. انشالله یک روز من هم به مقصدم میرسم.»
اینجا بروکسل است. در میدان مرکزی شهر، چند قدم دورتر از ایستگاه شمالی، پارکی وجود دارد که از دور جمعیت پناهجویان در آن چشمگیر است. گروه گروه گوشهای نشستهاند. خودروی صلیبسرخ و نیروهای امدادگر در ابتدای پارک ایستاده و پناهجویان مقابل آن صف کشیدهاند تا وعده غذای روزانه خود را دریافت کنند. میان آنها میچرخم. با نگرانی نگاهم میکنند. پسری به سمت من میآید و میپرسد: «راستش را بگو، پلیس نیستی؟»
به او اطمینان میدهم که پلیس نیستم. به گپ مینشینیم. پناهجویان حتی به رسانهها هم برای روایت حقیقت اعتماد ندارند. اینجا دیگر پلیس تنها تهدید تو نیست.
ساعات اولیه صبح روز چهارشنبه ۲۳ اکتبر بود که رسانههای بریتانیایی خبر دادند کامیونی کشف شده است که در آن جنازههای ۳۹ پناهجو قرار دارد. همان شب، بعد از انجام تحقیقات اولیه، مشخص شد که این پناهجویان از شهر «زیبروژ» بلژیک در کامیون بار زده شده و به سمت انگلیس به راه افتاده بودند. راننده کامیون، «مو رابینسون»، پسری ۲۵ ساله و بریتانیایی است که حالا به اتهام قتل این پناهجویان که یکی از آنها نوجوان است، در بازپرسی قرار دارد.
اواخر ماه آگوست سال جاری هم رسانههای بلژیکی خبر دادند که مردی عراقی، حدود ۴۰ ساله میخواسته است با شنا کردن، دریا را پشتسر بگذارد و از بندری در بلژیک، خود را به بریتانیا برساند. اما دریا رویای زندگی بهتر را از او ربوده و آن مرد جان باخته بود.
حالا به بلژیک آمدهام تا به دنبال پناهجویان بگردم بلکه راوی قصههای پرتلاش آنها برای رسیدن به مقصدشان باشم. قبل از رفتن به زیبروژ و به محض رسیدن به بروکسل، سراغ پارکی میروم که چندی قبل برای برگزاری تور دوچرخهسواری فرانسه، از پناهجویان تخلیه شده بود. احتمال میدادم که تعداد پرشماری از آنها را در این پارک بیابم. با چند قاچاقچی انسان که حالا پناهنده در فرانسه هستند، تماس گرفتم و آنها هم آدرس همین پارک را به من دادند.
از دور جمعیت آنها را دنبال میکنم؛ گروهی وسط پارک بسکتبال بازی میکنند، عدهای دیگر در همان گوشهوکنار، روی کارتنهای پهن شدن، در کیسههای خواب به خواب رفتهاند و بسیاری در صف غذا و گروهگروه در پارک کنار هم نشسته و گپ میزنند. اینجا رویای بریتانیا در چشمهای خسته از سفرهای طولانی، بیقراری میکند.
خودروی صلیب سرخ و نیروهای امدادگر در ابتدای پارک ایستاده و پناه جویان مقابل آن صف کشیده اند تا وعده غذای روزانه خود را دریافت کنندهوا گرم و آفتاب بر پارک تابیده است. کاپشن خود را در میآورم و سیگاری روشن میکنم. کنار درختی میایستم و به پناهجویان خیره میشوم. بیشتر آنها اهالی آفریقا هستند و گروهی هم به عربی صحبت میکنند. پسری توجه من را جلب میکند. به اشتباه فکر میکنم افغانستانی است. به سراغش میروم.
به انگلیسی میپرسد اهل کجا هستم؟ میگویم ایرانی. میپرسم آیا هیچ ایرانی یا افغانستانی در اینجا میشناسد؟
پاسخ میدهد: «زیاد نه.»
او ادامه میدهد: «اینجا همه میخواهند به بریتانیا بروند.»
تا به حال سعی کردهای به بریتانیا بروی؟
دهها بار.
از هر راهی که فکر کنی.
دوستانش دورمان حلقه میزنند. به آنها میگوید: «افغانستانی است و دنبال افغانستانیها یا ایرانیها است.»