پرونده ای که میخوانید، از غیبگویی تا ارتباط با اجنه به روشهای سرکیسه کردن مردم توسط افراد سودجو پرداخته است.
ماجرای صفکشیدن مشتریان یک آرایشگاه زنانه برای ارتباط با اجنه مشکلگشا!به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، «کارش ردخور نداره. بچهدار نمیشی؟ ماشینت رو دزد برده؟ با شوهرت مشکل داری؟ بدخواه و حسود داری؟ یه سر برو سراغش، دست خالی برنمیگردی»؛ هرکس در زندگیاش دستکم یکبار یکی از این توصیهها را شنیدهاست. زمان پدرومادرهایمان، معرفی کردن و رجوع به رمال، دعانویس و آینهبین عیبوعاری مخفی کردنی نبود. بعدها تا دور به ما برسد، وضع روزگار عوض شد. تعداد درسخواندهها زیاد، دسترسی به متخصصان حوزههای مختلف و کمک گرفتن ازشان، راحت و اتفاقات و دلیل رخدادن یا ندادنشان فهمیدنیتر شد. پس حالا طبیعتا برای هر گره و مشکلی، باید سراغ اهلش یعنی مثلا پزشک، روانشناس و پلیس را بگیریم، اما همه این کار را نمیکنند.
گواهش بیشمار کانال و صفحه طالعبینی و دعانویسی در فضای مجازی با کلی عضو و طرفدار و فراوان طالعبین و دعانویس در کوچهپسکوچهها و خانههای قدیمی و آرایشگاهها با کلی مراجعهکننده معتقد به آن هاست. برای سر درآوردن از کار غیبگوها یا درستترش مدعیان غیبگویی، رفتیم پیش یکی از کارکشتههایشان. خانم دعانویس میانسال توی سالن آرایشگاهش، نسخه مشکلاتمان را پیچید که گزارش مفصلاش را در ادامه میخوانید.
همچنین با یک کارشناس دینی گفتگو کردیم تا بفهمیم مدعیان عوالم نهانی، اعتبارشان را از کجا بهدست میآورند و منشأ اعتقاد مردم به آنها چیست؟ بدیهی است در این پرونده منظور از دعانویسی و غیبگویی و ارتباط با اجنه و... اشاره به افرادی دارد که درصدد سودجویی از مشکلات مردم هستند و بدون علم کافی درباره منابع دعا و... با استفاده از حقهها و ترفندهایی قصد سرکیسه کردن مردم را دارند.
دعانویسی در آرایشگاه زنانه
به دوستان، آشنایان و همکارهایم سپرده بودم برایم یک دعانویس خبره پیدا کنند. کلی اسم و نشانی به دستم میرسد که یکیشان توجهم را بیشتر از همه جلب میکند؛ خانمی در سالن آرایشگاهش در یکی از مناطق نسبتا خوب شهر، برای مشتریهای آشنا و قابل اعتماد دعا مینویسد. یک روز بعد از پایان کار میروم تا تهوتوی ماجرا را دربیاورم. آنچه میخوانید تجربه یک ساعت حضور من در محضر دعانویسی است که خیلیها معتقدند از او جواب گرفتهاند.
تسخیر سرنوشت با وِرد و فوت!
ساعت از ۷ بعدازظهر گذشته به آرایشگاه مرموز میرسم. از مشتری خبری نیست و خوشحالم که میتوانم بدون مزاحم کارم را انجام بدهم. با احتیاط به خانم میانسالی که پشت میز نشسته است، میگویم «من مشکلی دارم که گفتن شما میتونین حلش کنین»، جواب میدهد: «فال قهوه؟» نامطمئن میگویم؛ بدجوری به مشکل خوردهام و دوستم او را به من معرفی کرده و گفته دعاهایش خیلی عالی است.
اصرارم را که میبیند با چند سوال مطمئن میشود از اتحادیه آرایشگری نیامدهام و بالاخره قبول میکند. میگوید: «خب! خودت میگی مشکلت چیه یا من بگم؟». هیجانزده میگویم: «شما بگین»، انگار توقع چنین چیزی را نداشته است، جواب میدهد: «نه، خیلی بهم فشار میاد»، اصرارم بیفایده است. شروع میکنم به تعریف یک قصه غیرواقعی سوزناک. بعد از چند دقیقه باور میکند، دختر بیچارهای هستم که همیشه کارهایش گره میخورد، در مصاحبه حضوری یک شغل خوب رد شده و حالا با آرزوی بازگشت معشوق خیالیاش به او امید بسته است. دلش برایم میسوزد، تأکید میکند: «تو آرایشگاه از این کارا نمیکنم. میدونی اگه اتحادیه بفهمه، چی میشه؟ ولی، چون دختر صاف و سادهای هستی بشین و روتو برگردون!».
آهسته حرف زدن با موجودی که نیست!
صندلیام را برمیگردانم و از گوشه آینه روی دیوار چهرهاش را میبینم. یک سررسید و دفترچه روی میز است، چیزهایی توی دفترچه مینویسد. بعد به یک نقطه خیره میشود و میپرسد: «کجا میخواستی کار کنی؟»، «اونی که دوسش داری رو کیا میشناسن؟» «چند وقته با همین؟» و کلی سوال دیگر. جوابهای پرتی میدهم، ولی حواسم را جمع میکنم که حرفهایم یادم نرود، چون بعضی از سوالهایش را در فواصل مختلف چندبار تکرار میکند تا مطمئن شود دروغ نمیبافم. بعد شروع می کند به زمزمه کردن و آهسته حرف زدن با موجودی که من نمیبینم، بهش میگوید: «خیلی خب، باشه بهش میگم»! بعد از چند دقیقه گپ و مشورت با کسی که وجود ندارد، میخواهد رویم را برگردانم. در همین لحظه پرده جلوی در ورودی، کنار میرود و خانم جوانی با ظاهری مرتب و مستأصل وارد میشود. میگوید: «کارم خیلی گیره، فال قهوه فوری میخوام». خانم آرایشگر که نگران است من سوتی بدهم و لو برود، مشتری را فوری دست بهسر میکند: «فالگیرمون الان نیست، شمارهشو یادداشت کن و از خودش وقت بگیر». بعد از رفتن او و رفع شدن خطر، با منت بهم یادآوری میکند: «خیلی شانس آوردی امروز سرم خلوته. من برای هرکسی این کارو نمیکنم، تو جای دخترمی و میخوام مشکلت حل بشه». دوباره در قالبش فرو میرود و بعد از کمی تمرکز میگوید: «اینا دارن میگن مادر پسره زیرپاش نشسته که نیاد تو رو بگیره! میگن فکرش رو از سرت بیرون کن، چون رفته سراغ یکی دیگه». خنده و تعجبم را کنترل میکنم. کمی هم عصبیام که چرا دارم این همه مهمل را درباره ماجرایی الکی و عاشق بیوفایی که اصلا وجود ندارد، تحمل میکنم.
با لحنی دلسوزانه ادامه میدهد: «تعجب نکن، مردها همیناند. امروز عاشق و فردا فارغ» به او میگویم: «ما خیلی تو چشم بودیم. نمیشه فهمید طلسمی، دعایی چیزی برامون گرفتن یا نه؟» میگوید: «نه دخترجان. حتی اگه جادوتون هم کردهباشن کلاش ۴۰ روز دوام داره. اول و آخرش مادرشه که دشمنتونه و نمیذاره به هم برسین. قیدشو بزن یکی بهتر میاد سراغت». به آنهایی فکر میکنم که برای گرههای مهم زندگیشان به کسی اعتماد میکنند که بهراحتی با خالیبندی گول میخورند.
با ناراحتی میپرسم: «یعنی راهی نیست؟ میگن قبلا کار خیلی ها رو راه انداختین». خوشحال میشود و یکی از تجربههای موفقیتآمیزش را برایم تعریف میکند: «یه خانومی بود که حامله نمیشد. دعا بهش دادم، اومد بهم گفت بعد ۱۳ سال باردار شده. الان که دارم میگم موهای تنم سیخ شده». هاجوواج نگاهش میکنم. فکر میکند مسحورِ تواناییاش شدهام، ولی درواقع ماتِ این همه دروغ و توهمام.
رفع طلسم با ۵ تا تخم مرغ!
دوباره شروع میکند به حرف زدن با موجودی که وجود ندارد و بهش جواب میدهد: «خیلی خب! بهش میگم». وارد فاز روانکاوانه میشود:
«ببین، تو یه ترس تو وجودته که باعث میشه همیشه ته صف باشی و هیچی نشی؛ ترس از اینکه با طرفت ازدواج نکنی، ترس از اینکه استخدامت نکنن. همین ترسهاست که نمیذاره موفق بشی. حالا که این پسره رفته پی یه دختر دیگه تو هم مهرشو از دلت بکن، اما اگه اصرار داری برگرده یه دعای محبت شدید برات مینویسم. تا یه هفته بخونش. هر روز برای خودت اسپند با نمک و فلفل دود کن. این وِردی هم که نوشتم به تعداد کلمات ابجدِ اسمت بخون و رو به طرف فوت کن! البته صبر کن، اینا دارن میگن هنوز با کسی وارد رابطه عمیق نشده و کار کارِ مادرهاست!» میخواهم بدانم دیگر چه ترفندی بلد است که رو نکرده، بهش اصرار میکنم هرکار دیگری از دستش برمیآید انجام بدهد.
«برو پنج تا تخم مرغ بخر. زود برگرد تا برات رفع طلسم و جادو کنم. ولی دخترم تو این دوره زمونه که دخترا صد مدل آرایش میکنن و به خودشون میرسن تو زیادی سادهای. بیا پیش خودم پوستت رو پاک سازی کنم». از پیشنهاد صمیمانه و درواقع بازارگرمیاش تشکر میکنم. میروم و با کیسه تخممرغ برمیگردم. یکییکی تخممرغها را برمیدارد و به پیشانی، کف دستها و پاهایم میکشد. ازم میخواهد اسم دوستها و فامیلهایم را بگویم. با هر اسم، خطی روی تخممرغ میکشد. بعد سکهای روی رأس تخممرغ میگذارد، بهم میگوید اسمهایی را که یکبار گفتهام تکرار کنم. روی یکی از اسمهایی که در دنیای واقعی وجود ندارد، تخممرغ میشکند.
هربار این اتفاق تکرار میشود. فکر کنم حیرتم را از توی چشمهایم میخواند که میگوید: «الکی که نیست. اگه تونستی تخممرغ رو اینطوری بشکنی جایزه داری». بهدلیل اسراف تخممرغها حرص میخورم و با سر حرفش را تأیید میکنم. حوصلهام سر رفته است و دیگر اسمی به ذهنم نمیرسد. شروع میکند به پچپچ کردن. با شکستن دو تخممرغ باقیمانده، همسایه سمت چپی و کسی که چهارشنبه من را دیده است به چشم زدن و نظر بد داشتن، متهم میکند و سر و ته قضیه را هم میآورد. مبلغ حق دعا را میگیرد، بهطور تهدیدآمیزی میگوید «شمارهمو داری، ولی اگه جواب نگرفتی، هی زنگ نزنی بگی چرا و چی شد. من دیگه کارمو کردم».