روزنامه ایران می نویسد : در حالی که شور و شادی فرارسیدن بهار، خانههای مردم شهر را پر نور و روشن کرده است، 5 پسر نوجوان در کانون اصلاح و تربیت با حسرت چشم به در دوختهاند تا شاید نگاهشان به معجزهای روشن شود و با دست های پر مهر و بخشنده نیکوکاران در هوای تازه این شهر، به زندگی برگردند.
زندان به خاطر دعوای کودکانه
بی امان میگرید. قلب پر غصهاش مثل ابر بهاری دنبال بهانهای برای باریدن است. دلتنگ مادر بزرگی است که برایش بوی مادر میدهد. نمیخواهد به دوری از او و به پیراهن کبودی که بر تن دارد، عادت کند. دلش دست های نوازشگر میخواهد. هنوز عطر بچگی با خودش دارد.
17 ساله است. میگوید: بچه که بودم، پدرم زندانی بود. 6 ماه داشتم که مادرم ترکمان کرد و رفت. در آق تپه زندگی میکنیم. در این سال ها، مادر بزرگ مهربانم از من و پدرم نگهداری میکند. پدرم در مغازهها، بار خالی میکند و پول کمی در میآورد. پدربزرگم در قید حیات نیست و مادربزرگم برای خرجی خانه، از بچههایش کمک میگیرد.
صدای هق هق گریه پسر زندانی، قلبم را میشکند، وقتی میگوید: تا 5 سال پیش مادربزرگم مراقبمان بود، اما او زمینگیر شد و من بیش از پیش تنها شدم. زمستان گذشته هیچکس نبود که حتی یک جفت جوراب برام بیاورد. اینجا تک و تنها مانده ام. الان 9 ماه است که زندانم و کسی به ملاقاتم نیامده. چون پدرم شناسنامه ندارد و نمیتواند به ملاقاتم بیاید. دوست دارم شب عید خانه کنار مادربزرگم باشم. او دوستم داشت و مرا بزرگ کرد. کسی نیست مرا ضمانت کند. دیه باید بدهم. شاکی به خانه مان رفته و زندگیمان را دیده و با 5 میلیون تومان رضایت میدهد.
پسرک خاطرات آن روز شوم را مرور میکند: قبلاً در یک دکه کنار پارک کار میکردم. دعوا شد. رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده که یک توپ به کتفم خورد. جر و بحثمان بالا گرفت و من با مشت و لگد پسر جوانی را زدم. همه همدیگر را میزدند اما من کسی را نداشتم و مقصر ماجرا شدم.
شاگرد آشپز
5 سال پیش پدر و مادرش از هم جدا شدند. پدر معتاد بود اما مادر نتوانست از 4 فرزندش دست بکشد و در خانه مستأجری برای فرزندانش هم پدر شد، هم مادر.
2 برادر دارد که کارگر هستند و با دستمزد ناچیز بار زندگی را به دوش میکشند. پسر 17 ساله در حصارک کرج در رستورانی کار میکرد و کمک آشپز بود. شش کلاس بیشتر درس نخوانده و ترک تحصیل کرده بود. مگر بدون سایه پدر میشود زیر سقف کلاس درس نشست و به فکر اجاره خانه و تنگدستی مادر نبود؟
مدتی قبل چند پسر شرور از او خفتگیری کردند و او ناچار به دفاع از خود شد. میگوید در محله فقیرنشین ما همه چاقو در جیب دارند.
از 8 ماه پیش به خاطر 10 میلیون تومان دیه زندانی است. با این سن کم هم دیابت دارد و هم چربی خون و اگر درمان نکند...
درگیری با پسر خالهها
2 سال بیشتر نداشت که مادر رهایش کرد و رفت. پسرک را به خانواده شوهرش سپرد. پدر بزرگ و مادر بزرگ مسئولیت نگهداری از نوه را پذیرفتند و مدتی بعد بار دیگر به زندگی پسرشان، سر و سامان دادند. پدر ازدواج مجدد کرده و اعتیاد دارد.
16 ساله است. میگوید در پارک، فوتبال بازی میکردیم. پسر جوانی به عمد تنه زد. آتش دعوا از همان جا روشن شد. آنها از من بزرگتر بودند و پسرخالهها مرا بشدت کتک میزدند. مددکاری کانون اصلاح و تربیت، شاکیانم را برای صلح و سازش به زندان دعوت کرد. اما باید 10 میلیون تومان دیه برای آزادی بدهم. او بیش از 3 ماه است که زندانی است.
سرگذشت غم انگیز پسر نوجوان
در رأی دادگاه قید شده که این زندانی محکوم به رد مال یک دستگاه تلویزیون سامسونگ 42 اینچ است. این پسر 17 ساله با شکایت صاحبخانه بازداشت و روانه کانون اصلاح و تربیت شده است.
پسر نوجوان میگوید: 3 ساله بودم که مادرم از ناچاری و بیپناهی مرا به مرد نیکوکاری سپرد و رفت. پدر خواندهام مرا مانند 9 فرزند خودش دوست دارد. او برایم شناسنامه گرفت و به مدرسه فرستاد. مرد مهربان 9 بار سکته کرده و در حال حاضر نیز بهخاطر سکته قلبی در بیمارستان رجایی کرج بستری است. باید به ملاقات پدرم بروم. اگر او نباشد من گم میشوم. او ریشههای مرا میشناسد. او همه هویت من است. میترسم که تنهایم بگذارد. 2 ماه است که زندانم. داشت برای آزادیام تلاش میکرد که سکته کرد. به خاطر ضمانت وام یکی از فرزندانش، حقوقش نیز مسدود شده است و من در اینجا فراموش شدم.
میگوید: چند ماه قبل خانهای اجاره کردیم اما اثاثیه پسر صاحبخانه در یکی از اتاقها بود و خانه را تحویل نمیدادند. من هم بچگی و حماقت کردم و بهخاطر لجبازی و آزار پسر صاحبخانه، تلویزیون او را از اتاقش برداشتم و به دوستم دادم. اما پس از دستگیری و اقرار، دوستم زیر بار نرفت و منکر شد.
داماد 17 ساله در زندان
چهره گریان نوعروس 15 ساله در اتاق ملاقات زندان که در دوری از شوهر 17 سالهاش بیقراری میکند، لحظهای از یادم نمیرود. در خلاصه پرونده داماد نوجوان نوشته شده است «اتهام: تهدید به قتل. سرقت»
بعد از یکسال عاشقی، 6 ماه پیش با هم ازدواج کردند. داماد کارگر پیتزا فروشی بود و ماهی یک میلیون و 500 هزار تومان دریافت میکرد. در هشتگرد قدیم، اتاق کوچکی با 500 هزار تومان ودیعه و ماهانه 200 هزار تومان اجاره تهیه کردند و زندگی مشترکشان را جشن گرفتند، اما طلاهای زن صاحبخانه به سرقت رفت. یکی از مستأجران اعتراف کرد او طلاها را ربوده و داماد نوجوان را بهعنوان همدست معرفی کرد. خودش میگوید بیگناهم و به همین خاطر در برابر این تهمت، نزد قاضی با عصبانیت به شاکی حمله و فحاشی کردم. در اوج ناراحتی، شاکی را به قتل تهدید کردم و قاضی هم مرا بازداشت کرد. داماد زندانی باید برای آزادی 6 میلیون تومان به شاکی بدهد.
خانواده نوعروس دخترشان را نزد خود بردهاند و صاحبخانه گفته است که باید خانه را تخلیه کنند. عمر خوشبختی آنها خیلی کوتاه بود و فقط 6 ماه دوام داشت. پدر داماد نتوانسته برای آزادی پسرش، رضایت شاکی را جلب کند. پدر و مادر عروس هم فقیرتر از آن هستند که قدمی برای داماد و دخترشان بردارند.
این غمنامه داماد 17 سالهای است که پشت میلههای زندان آرزو میکند ای کاش زندگی اش از هم نپاشد و بتواند اولین سفره هفت سین زندگی مشترکشان را کنار همسرش جشن بگیرد.
مددکاران زندان میگویند شاکی این پرونده نیز زندانی است و برای گذشت با او مذاکره کردهاند. اما تنها راه آزادی داماد نوجوان، پرداخت 6 میلیون تومان به شاکی است.
امید به سخاوت نیکوکاران
در آستانه نوروز، آزادی این زندانیان نا امید به همت نیکوکارانی بسته است که دل های خود را به روی دردمندانی گشودهاند که هیچ پناهی ندارند و پشت دیوارهای سرد و سنگین زندان به انتظار روزنهای امید بخش، دست به دعا برداشتهاند تا شاید به معجزهای، قلب پر دردشان سرشار از نور و روشنایی شود.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان