این روزها که کارهای دم عیدمان روی هم تلنبار شده و باید چندین مسئله را همزمان رفع و رجوع کنیم بازگشت به منزل، موکول میشود به آخر شب. با تمام خستگی بعد از دغدغههای روزانه، قسمت خوب طولانی شدن کار، رانندگی در خیابانهای بدون ترافیک شب است که حس و حال خوبی دارد.
پرده اول: در محضر آدمربا
در آرامش شب وقتی به خیابانهای بولوار میثاق میرسم و در بولوار امیریه کمی سرعتم را زیاد میکنم تا زودتر از میان خانههای نیمهساز و فاصلهدار این بولوار بگذرم. دیدن این همه ساختمان نیمهکاره یک جور حس ناامنی را منتقل میکند. به مجتمع مسکونیمان که نزدیک میشوم خاطرم جمع میشود و سرعت را کاهش میدهم. طبق معمول همیشه جای پارک من در پارکینگ مجتمع درست زیر نور پرژکتور است. جلوی آپارتمانمان توقف میکنم و پس از خاموش کردن ماشین سوئیچ را در دست میگیرم.
باز کردن کمربند، خاموش کردن ضبط، برداشتن گوشی موبایل و دیگر کارهای خرده ریزه کمی زمانبر است.خم میشوم تا قفل پدال را از زیر صندلی بردارم، اما در آینه بغل تصویر فردی را میبینم که در حال باز کردن در پشت سرم است. ابتدا فکر میکنم پسرم مثل خیلی از شبها برای کمک آمده است، اما با کمی دقت متوجه میشوم که مردی لاغر اندام و نحیف است. شروع میکنم به جیغ کشیدن و میخواهم قفل در را باز کرده و فرار کنم. اما دست مرد روی قفل در قرار میگیرد و فقط یک جمله میشنوم: «خفه شو» و سکوت میکنم. برای لحظهای به این فکر میکنم که چه شوخی زشتی، چه کسی تا این حد بیفکر است، برمیگردم و بهتزده پشت سرم را نگاه میکنم. مردی سیاهپوش که شال گردنش را دور صورتش پیچیده و چشمان از حدقه بیرون زدهاش اصلا آشنا نیست از زیر کاپشن خود یک قوطی اسپری را به سمت صورتم میآورد. با سرعت برمیگردم تا چشمانم را از آسیب حفظ کنم. بهتزده به این فکر میکنم که آیا واقعا اتفاقی در حال رخ دادن است؟ در سمت چپ گلویم از روی شال ضخیم زمستانی فشار جسم تیزی را حس میکنم و در سمت راست صورتم یک قوطی قرار گرفته است.
مرد با صدای وحشتناک و گرفتهاش فریاد میزند: «قوطی اسید است، تا روی صورتت خالی نشده ماشین را روشن کن و راه بیفت.» در حالی که ترس در صدایم موج میزند میگویم: «ماشین و کیف و تلفن همراهم مال تو، فقط بگذار من برم.» فریادش بلندتر میشود: «خفهشو و راه بیفت، مواد همراهم دارم و باید خودت مرا ببری به جایی که میگویم.» در حالی که هم تنم و هم صدایم میلرزد، سعی میکنم توصیههای پلیسی را به خاطر بیاورم.ابتدا خونسردی خود را حفظ کرده و با سارق یا آدمربا بحث نکنید تا عصبانی نشود و اتفاق بدتری رخ ندهد. با یادآوری این توصیه میگویم: «باشه، هرجا بگی میبرمت فقط بذار سوئیچ رو پیدا کنم.» دوباره داد میزند و اسپری را جلوی چشمانم میآورد: «روشن کن، زود باش، تا با اسید نسوختی راه بیفت.»بیشتر میلرزم و صورتم را از قوطی دورتر نگه میدارم با گریه میگویم: «وقتی پریدی توی ماشین سوئیچ توی دستم بود، بخدا افتاده، بذار چراغ قوه بندازم پیداش کنم.» چندبار فریاد میزند: «لعنتی زود باش» بعد اجازه میدهد که چراغ قوه تلفنهمراهم را روشن کنم. ته دلم دعا میکنم که سوئیچ پیدا نشود تا راه فراری پیدا کنم. وقتی چراغ روشن میشود و در میان التماسهای من متوجه میشود که فریادهایش بیفایده است داد میزند: « برو صندلی کمک راننده، صندلیات رو بخوابون و روتو برگردون.» من هم از خدا خواسته میپرم روی صندلی کنار، تلفن همراهم را از دستم میگیرد و از همان صندلی عقب خودش را کمی جلو میکشد تا سوئیچ را پیدا کند، اما خبری از سوئیچ نیست. زیرچشمی نگاه میکنم و میبینم که با دقت زیر صندلی را نگاه میکند. فرصت را غنیمت شمرده و در را باز میکنم و خودم را روی زمین میاندازم تا نتواند مرا بگیرد. با همان حالت نیمهخیز جیغ زنان پا به فرار میگذارم و از همسایهها کمک میخواهم.
پرده دوم: در کلانتری
با جمع شدن اهالی در محل مطمئن میشوم که دیگر خبری از آدمربا نیست اما همچنان رعب و وحشت در فضای اطرافم موج میزند. با دیدن چراغ گردان خودرو پلیس متوجه میشوم که همسایهها به پلیس ١١٠ خبر دادهاند. کمی آرام میشوم و منتظر میمانم تا افسر پلیس به صحنه جرم بیاید. اما شب سردی است و افسر کلانتری پیاده نمیشود. با دیدن من فقط میگوید: «سوار شو بریم کلانتری بعد تعریف کن چه اتفاقی افتاده.» با خودرو یکی از همسایهها به کلانتری محل میروم تا ماجرا را تعریف کنم. به محض ورود شروع میکنم: «جناب سرهنگ تا پارک کردم یک نفر پرید توی ماشینم، گفت راه بیفت، مواد همراهش بود، اسید داشت، تهدیدم کرد.» جناب سرهنگ «میم» درحالیکه لبخندی بر لب دارد، حرفم را قطع میکند و ابرویی بالا انداخته و میگوید: « راستشو بگو!» ناراحت میشوم و میگویم: « اول بذارید بگم، بعد راست و دروغش رو کشف کنید. چرا پیاده نشدید از افرادی که ماجرا رو دیدند هم سؤال بپرسید، آدمربا من را با اسید تهدید کرده» با خندهای که بیشتر ناامید و نگرانم میکند میپرسد: «از کجا میدونی اسید بوده؟» دیگر نمیتوانم ریختن اشکهایم را مخفی کنم، میگویم: «حتما باید با اسید میسوختم تا بتوانم شکایت کنم؟» سرهنگ جواب میدهد: «آدمربایی نافرجام بوده و اتفاق خاصی رخ نداده.» من میمانم و یک دنیای ناامن و ترسی که میدانم هیچگاه قلب مرا ترک نخواهد کرد.