حسادت دوست قدیمی زن جوان را سیاه بخت کرد

زن جوان که به حرف‌های دوست قدیمی‌اش اعتماد کرده بود نمی‌دانست وی قصد بر هم زدن زندگی او را دارد.

«قمر» نامی بود که خانواده برایش انتخاب کرده بود اما هرگز به یاد نداشت کسی در خانه پدری او را به این نام صدا کند. همه او را کنیز خانه می‌دانستند. همین رفتارها او را به دختری گوشه گیر با عقده‌های فراوان تبدیل کرده بود. حسرت همه چیز را در دل داشت و همین عقده‌های فروخورده باعث شده بود که حالا پس از چند سال به جای زندگی آرام کنار همسر و پسر خردسالش، باید در تنهایی به‌خاطر ندانم کاری‌هایش اشک حسرت بریزد: «از روزی که خودم را شناختم همه مرا کنیز خطاب می‌کردند. صبح که از خواب بیدار می‌شدم تا شب کاری جز شستن رخت و ظرف و تمیز کردن خانه نداشتم و پایان شب هم باید جوراب و لباس‌های کار برادرانم را می‌شستم. اگر هم کاری دیر می‌شد مورد سرزنش مادر و خانواده قرار می‌گرفتم. انگار هیچ کس مرا نمی‌دید. حتی از بودنم هم خوشحال نبودند. هنوز لحن مادرم را به خاطر دارم که در جمع زنان فامیل از پسرانش چطور صحبت می‌کرد و مرا عضو اضافی خانه می‌خواند. آنقدر نادیده گرفته می‌شدم که حتی درباره زندگی خودم هم نمی‌توانستم تصمیم بگیرم. سال‌های اول زندگی معنی کلمه «کنیز» را متوجه نمی‌شدم اما وقتی بزرگتر شدم معنی کنیز را با تمام وجودم احساس کردم.

پدرم نگهبان بازنشسته بیمارستان بود. سواد زیادی نداشت اما همیشه سعی می‌کرد از راه درست درآمد داشته باشد. مادرم هم که تنها دلخوشی زندگی‌اش کار برای خانواده‌اش و بعد هم خدمت به پدر و پسرانش بود، همیشه سعی می‌کرد مرا هم مانند خودش بار بیاورد. با همه اینها امید داشتم که روزی بزرگ و آزاد شوم مثل همان کنیزهایی که مورد لطف صاحبانشان قرار می‌گرفتند و آزاد می‌شدند. هر چه سنم بالاتر می‌رفت شرایط سخت‌تر می‌شد تا جایی که مادرم بعد از گرفتن کارنامه کلاس پنجم ابتدایی تصمیم گرفت مرا از مدرسه بیرون بیاورد. او معتقد بود دختر اگر درس بخواند دیگر گوش به فرمان نیست اما پس از کلی کشمکش تعدادی از زن‌های همسایه و فامیل نظرش را عوض کردند و من به مدرسه برگشتم.
همیشه در انتظار آن روز آزادی بزرگ بودم. هر روز تصوری برایش داشتم تا اینکه یک روز در مسیر خانه از مدرسه اتفاق جالبی افتاد. پسر همسایه‌مان راهم را سد کرد و مدعی شد ساعت‌ها مرا زیر نظر داشته و عاشقم شده است. حرف‌هایش آن هم در زمانی که هیچ کس حتی کوچکترین توجهی به من نداشت آنقدر برایم جذاب بود که تا رسیدن به خانه بیش از صد بار آن دیدار را در ذهنم مرور کردم.

او سرباز بود و به من قول داد به خواستگاری‌ام بیاید و خواست منتظرش بمانم.... این دیدارهای پنهانی ادامه داشت تا اینکه خانواده‌ام از موضوع خبردار شدند. مادرم که می‌گفت تحمل بی‌آبرویی ندارد، تصمیم گرفت مرا در خانه حبس کند. اما سرانجام باز هم با وساطت فامیل و برادرم به مدرسه رفتم. اما هر روز یک نفر مرا در مسیر مدرسه تا خانه کنترل می‌کرد. با هر بدبختی بود دیپلم گرفتم. آرزو داشتم ادامه تحصیل بدهم و در انتظار عشق دوران دبیرستانم بودم که مادرم به نخستین خواستگارم جواب مثبت داد. من هیچ شناختی از همسرم نداشتم جز اینکه او 10 سال از من بزرگتر است. هیچ کس به من اهمیتی نمی‌داد و تنها افتخار خانواده‌ام این بود که دامادشان کارمند دولت و حقوق بگیر است. درست مانند یک کنیز بدون جهیزیه و با یک مراسم ساده به خانه بخت رفتم.

با اینکه شوهرم تلاش زیادی می‌کرد که من بتوانم در خانه‌اش طعم خوشبختی را بچشم اما از سردی من کم نمی‌شد. این روابط سرد سال‌ها به طول انجامید و اولین فرزندم 10 سال بعد از ازدواجم به دنیا آمد. بعد از تولد سجاد، فکر و ذهنم معطوف او بود و از صبح تا شب فقط دنبال کارهای او بودم. 4 سالی از تولدش گذشته بود که یک روز در مهدکودک دوست قدیمی‌ام «مستوره» را دیدم. آنقدر از دیدن او خوشحال بودم که به او اعتماد کردم و همه اسرار زندگی‌ام را به او گفتم. مستوره بیشتر اوقات به خانه ما می‌آمد هر چند شوهرم از او خوشش نمی‌آمد اما او مدام سعی داشت به شوهرم نزدیک شود. او همیشه از شوهرش بد می‌گفت و از حس نفرتش به او که راننده ماشین سنگین بود، حرف می‌زد بعد هم مدعی شد با مردی جوان به‌نام امیر دوست است او هر روز از امیر و ارتباط عاشقانه‌شان با لذت و افتخار حرف می‌زد. آنقدر که گاهی حسرت شرایطش را می‌خوردم.

مدتی که گذشت سرانجام مستوره پیشنهاد کرد من هم با شاهرخ، دوست امیر آشنا شوم. اوایل نپذیرفتم اما وقتی شاهرخ را دیدم چرب زبانی‌هایش حسابی خام‌ام کرد. دیگر آنقدر بی‌تاب دیدنش بودم که حتی پسر خردسالم نیز برایم اهمیتی نداشت و به هر قیمتی تنها می‌خواستم خلوتی عاشقانه با شاهرخ داشته باشم. یک سال با همین روابط پنهانی گذشت اما در این مدت رفتار «مستوره» هم عوض شده بود. او به هر بهانه‌ای دعوا راه می‌انداخت و سرانجام هم با من قهر کرد. آنجا بود که تازه فهمیدم او در تمام این سال‌ها به من دروغ گفته و سال‌ها قبل از شوهرش طلاق گرفته است. او با ساختن داستان ساختگی دوستی با امیر سعی داشت زندگی مرا خراب کند. بالاخره هم زهرش را ریخت و در یک غافلگیری و با هماهنگی شاهرخ، شوهرم را به خانه آورد. آن موقع بود که فهمیدم این زن حسود عاشق شوهرم بوده و برای از هم پاشیدن زندگی من این کار شیطانی را انجام داده است. حالا هم زندگی‌ام بر باد رفته و هم آبرویم. دیگر نه روی بازگشت به خانه خودم را دارم و نه پدرم. هیچ کس مرا نمی‌خواهد. احضاریه طلاق آمد و از هم جدا شدیم. شوهرم حتی حاضر نشد بچه را به من بدهد. به بن‌بست رسیده ام. اشتباهم غیرقابل بخشش است اما بیش از من، خانواده‌ام مقصر این اتفاقات بودند و امیدوارم روزی بتوانم آنها را ببخشم.
+21
رأی دهید
-3

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.