عروس و داماد جوان یک شب بعد از جشن ازدواج به جای سفر ماه عسل راهی خانه پدرهایشان شدند تا هر چه زودتر اسم همسر را از شناسنامه پاک کنند، اما بعد از گذشت سه سال همچنان در پیچ و خم پروندههای مختلف گرفتار هستند.
در یکی از روزهای آبان که تهران همزمان با باران پاییزی هوای دلپذیری را تجربه میکرد، ابتدا «شیلا» و سپس «کامبیز» وارد شعبه 276 دادگاه خانواده شدند. برای این زوج جوان نه پاییز و نه بهار شوقی برنمیانگیخت، چرا که در سه سال گذشته تنها دغدغه آنها پروندهسازی علیه یکدیگر بود.
بعد از ورود قاضی «غلامرضا احمدی» به شعبه نگاهی به آنها کرد، سری تکان داد و رو به مرد کرد و گفت:«این بارهمسرتان تقاضای طلاق داده و به دلایلی نیز استناد کرده است. شما چه توضیحی در این باره دارید؟»
مرد جوان از روی صندلی بلند شد و گفت:«این زن اهل زندگی نیست و از فردای عروسی سر ناسازگاری گذاشت. ده جور پرونده علیه من راه انداخته و حالا که نتیجهای نگرفته دادخواست طلاق داده است...»
زن حرف همسرش را قطع کرد و گفت: «آقای قاضی، یک زن بیشتر از هر چیزی به حمایت و عشق شوهرش نیاز دارد. اما این مرد بدون اجازه مادرش حتی حق آب خوردن ندارد!»
کامبیز جواب داد:«مگر قبل از خواستگاری نمیگفتی دوستت دارم، چه شد که تا خیالت بابت عقد راحت شد شروع به بهانهگیری کردی؟»
شیلا هم به تندی گفت: «تو هم که میگفتی همه کاری برای خوشبختیات میکنم، چه شد که میخواستی جلوی ادامه تحصیلم را بگیری؟ مگر نمیگفتی که هیچ کسی در دنیا برایت مهمتر از من نیست، پس چرا جرأت نداری به مادرت بگویی دیگر بزرگ شدهای؟ تو حتی بلد نیستی مسواک بزنی.» سپس رو به قاضی کرد و ادامه داد:«آقای قاضی، یک روز هم ندیدهام مسواک بزند. همیشه جورابهایش بوی بد میدهند و مادرش به او یاد نداده که جورابهایش را بشوید...»
قاضی از آنها خواست سکوت کنند تا پرونده قطورشان را بازنگری کند. چند لحظه بعد سکوت بر دادگاه حاکم شد و زن و شوهر جوان نیز ناخودآگاه به گذشته نه چندان دورشان برگشتند...
آشنایی کامبیز و شیلا به چهار سال پیش باز میگشت، به شبی که هر کدام از آنها با دوستانشان در یک رستوران جمع شده بودند. آن شب پیشخدمت سفارش غذای دو میز را جا به جا سرو کرد و همین موضوع باعث خنده و شوخی دو گروه شد. در این میان کامبیز متوجه شد که شیلا مدیر گروه است، همه دوستانش از او حرف شنوی دارند و از آنجا که خودش تحصیلکرده رشته مدیریت بود از رفتار و گفتار او خوشش آمد. وقت رفتن به شیلا پیشنهاد دوستی داد، اما دختر جوان پیشنهاد کامبیز را رد کرد و توضیح داد که مصمم است وارد دانشگاه شود. مدتی بعد کامبیز با تلاش زیاد موفق شد شماره شیلا را پیدا کند. این بار شیلا قبول کرد به شرط آنکه به درس و تحصیلش لطمهای وارد نشود و فقط تماس تلفنی داشته باشند. اما این رابطه به تماس محدود نشد و آنها گاهی در همان رستوران قرار میگذاشتند و از هر دری صحبت میکردند، تا اینکه بتدریج دلباخته هم شدند. چند ماه مانده به کنکور شیلا خودش را در خانه حبس کرد تا روی کنکور متمرکز شود و در همین مدت کامبیز احساس کرد نمیتواند دوری دختر مورد علاقهاش را تحمل کند. بنابراین یک روز بعد از آزمون سراسری با خانوادهاش به خواستگاری رفت. در شب خواستگاری اختلاف سنی عروس و داماد بحث زیادی به وجود آورد، چرا که شیلا فقط 18 سال داشت و کامبیز در مرز 28 سالگی بود. از سوی دیگر مادر کامبیز اصرار داشت که زوج جوان در آپارتمان مجتمع مسکونی خودشان زندگی کنند و خانواده شیلا روی دوری و دوستی تأکید میکردند. به هر تقدیر دو خانواده درباره مسائل مختلف به توافق رسیدند و خیلی زود مراسم نامزدی و عقد برگزار شد. اما زن و شوهر جوان به مسافرانی میماندند که تازه سوار کشتی زندگی مشترک شدهاند، آنهم در دریایی که آرام به نظر میرسد.
تنها زمانی که شیلا و کامبیز با خوشی کنار هم قرار داشتند، شب عقد بود. از آن پس مشکلات و اختلافات متعدد فاصله آنها را از هم بیشتر و بیشتر کرد. شیلا دختر جوان و کم تجربهای بود که هنوز در حال و هوای نوجوانی به سر میبرد و دغدغهاش دانشگاه و تحصیل و نمره بود. کامبیز هم پسر یکی یکدانهای بود که هر روز بارها با مادرش تماس میگرفت و همه مسائل خود را با او در میان میگذاشت. یک روز بعد از جشن عقد شیلا پیشنهاد کرد به مسافرت بروند، اما کامبیز قبول نکرد و گفت به مادرش قول داده تا شام میهمانشان باشند. این موضوع نخستین اختلاف میان عروس و داماد جوان را پیش آورد و هر روز درباره یک موضوع با هم بحث و مجادله میکردند تا جایی که شیلا همسرش را به دریافت مهریه 375 سکهای تهدید کرد. کامبیز هم موضوع را به مادرش اطلاع داد و بلافاصله شکایت منع از تحصیل به دادگاه ارائه کرد. شیلا هم دیگر پا به خانه همسر و مادرشوهرش نگذاشت و مهریهاش را از طریق دادگاه مطالبه کرد. آنها در طول سه سال گذشته پروندههای خانوادگی و حقوقی زیادی علیه هم طرح کردند تا آنکه شیلا با یک مشاور خانواده در تاکسی آشنا شد و در جلسات مشاوره شرکت کرد. بعد از آن تصمیم گرفت با کمک گرفتن از یک وکیل دعوی دادخواست طلاق بدهد و راه خودش را در این دریای طوفان زده از کامبیز جدا کند.
حالا قاضی احمدی سرش را از روی پرونده شیلا و کامبیز برداشت. او هم زن و شوهر جوان را به قدر کفایت میشناخت و به برخی از پروندههای آنها رسیدگی کرده بود. خوب میدانست هیچ یک از آنها اهل ادامه زندگی مشترک نیستند و تلاش میکنند از همدیگر انتقام بگیرند. با این حال آنها را به صبر و گذشت دعوت کرد و ادامه داد:«خانم و آقای محترم، شما میتوانید تا سالها این جنگ و جدل را ادامه بدهید. اما راه و رسم زندگی مشترک این نیست. حتی راه و رسم مناسبی هم برای طلاق نیست.» سپس رو به مرد جوان کرد و گفت:«آیا موافق طلاق دادن همسرتان هستید، با توجه به اینکه قبل از شروع زندگی نیمی از مهریه به او تعلق خواهد گرفت.» کامبیز با سر اشاره کرد که موافق نیست. قاضی هم در ادامه به زن جوان گفت:«احتمالاً میدانید که حق طلاق در دست زوج است و در مقابل زوجه هم حقوقی مثل مهریه و نفقه و اجرتالمثل و نیمی از دارایی و غیره را دارد. بنابراین پیشنهاد میکنم فعلاً پرونده شما باز بماند و پس از مراجعه به مشاوران خانواده اگر دوباره روی تصمیمتان پافشاری کردید، دادخواست را تبدیل به طلاق توافقی کنید.»
شیلا و کامبیز قبول کردند. سپس بلند شدند، راهشان را کشیدند و رفتند. قاضی نفس بلندی کشید و به منشیاش گفت:«کدام فیلم بود که میگفت؛ پایان تلخ از تلخی بیپایان بهتر است؟» و بدون آنکه منتظر جواب بماند پرونده را کناری گذاشت و رویش نوشت:«رسیدگی در وقت مقرر».
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان