رکنا: فریبرز شهرکی، متولد ٥/ ٧/ ٧٣ است؛ پسری که اهل زابل و حالا ٢٤ ساله است. او در سال ٨٤ در ٩سالگی به علت شباهت اسمش به فرزند یک قاچاقچی مواد مخدر توسط چند مرد افغانستانی در شهر زابل ربوده و به افغانستان منتقل شد، به ناچار ٢ سال و ٨ ماه در کشور افغانستان و در بین مردم قبیلهای که پیشه آنها کاشت و فروش تریاک بود به سر برد تا بالاخره شرایط آزادیاش فراهم شد.
فریبرز با آنکه خودش بسیار مشتاق این گفتوگو بود ولی در تمام مدت طوری حرف میزد که انگار در نظرش کلمات هرگز نمیتوانند چیزی را که او تجربه و احساس کرده، توصیف کنند. او بارها تا دم مرگ رفته و برگشته، سه بار فرار ناکام داشته، در شهرها و روستاهای زیادی در افغانستان زندگی کرده، به قاچاقچیان اعضای بدن در پاکستان فروخته شده و بالاخره در ازای پرداخت ٣٥میلیون تومان به دزدان افغانستانی به ایران برگشته است. او حالا دانشجوی حقوق و کارشناس حقوقی دادگستری زاهدان است. در طول روزهایی که با هم گفتوگو میکردیم بارها گفت دوست دارد یک سازمان تاسیس کند که در آن به مردم مستضعف و بیسواد به صورت رایگان مشاوره حقوقی بدهد. در این مصاحبه فریبرز از جزییات این ماجرا و آن دوران از زندگیاش میگوید.
فریبرز کمی از زندگی و خانوادهات قبل از ماجرای دزدیدهشدنت بگو.
من در زابل به دنیا آمدم، پدرم کارمند دولت و مادرم آن موقع خانهدار بود. دو تا برادر و یک خواهر کوچکتر از خودم دارم، تقریبا خانواده نرمالی بودیم. رابطهمان با هم خوب بود. درسم هم تقریبا خوب بود. خیلی به کار علاقه داشتم، بیشتر غروبها میرفتم مغازه دوست بابام کار میکردم و ٥٠٠ تومان دستمزد میگرفتم.
از آن روز بگو.
سال ٨٤ بود و مدرسهها تعطیل شده بودند. بعد از ناهار با بچههای کوچه داشتیم فوتبال بازی میکردیم، تا اینکه بچهها تشنه شدند و رفتند خانههای خودشان آب بخورند. فقط من و یکی دیگر از بچهها توی کوچه مانده بودیم. یک پژوی ٢٠٦ نقرهای که سه تا مرد سوارش بودند توی کوچه آمد. یکی از مردها پیاده شده و از من پرسید «اسمت چیه» تا گفتم «فریبرز» یک نفر دیگر از پشت سر یک دستمال آغشته به داروی بیهوشکننده گذاشت روی دماغ و دهانم و من را توی ماشین کشید. البته من هم میدیدم و هم میشنیدم، ولی نمیتوانستم حرف بزنم یا دست و پایم را تکان بدهم. حاشیه شهر دو تا از مردها از ماشین پیادهام کردند و ماشین رفت. بعد یک زن به آنها ملحق شد، سپس من را توی کیسه گذاشتند و تقریبا سه چهار ساعت پیاده رفتند تا به خانه کاهگلی بیآب و برق وسط بیابان رسیدند. تقریبا دو هفته آنجا نگهام داشتند.
در آن دو هفته چه حالی داشتی؟ گریه میکردی؟
نه گریههای من بعد این دو هفته بود، چون هم شوکه شده بودم و هم آنها چند بار دیگر با همان دستمال بیحسم کردند، باز هم میدیدم و میشنیدم، ولی تکان نمیتوانستم بخورم. آنها مسلح بودند و صورتهایشان هم وحشتناک بود.
اسم مردهایی که تو را دزدیدند یادت است؟
بله، یکی شیراحمد بود، آن مرد دیگر را یادم نیست. شیراحمد، پسر حاجعبدالله، رئیس قبیله قلجایی بود که به قاچاقچیهای ایرانی تریاک میفروختند. آن زن هم اسمش زهرا بود. بعدها شنیدم او به خاطر شیراحمد شوهرش را با خوراندن تریاک کشته و بچهاش را رها کرده تا با شیراحمد از ایران فرار کند.
آنها در همان محل فهمیدند که تو را اشتباهی دزدیدهاند؟
بله. همانجا سوالهایی درباره شغل پدرم و آدرس خانه پدربزرگم پرسیدند و متوجه اشتباهشان شدند.
پس چرا آزادت نکردند؟
یکسری گفتوگوی تلفنی بین آنها و خانواده من انجام شد، ولی موفق نبود، چون آنها از پدرم خواستند در ازای آزادی من فرامرز پسر محمد ب، همسایهمان را تحویل آنها بدهد.
میدانی دقیقا چه ماجرایی بین محمد ب و قلجاییها پیش آمده؟ چرا آن آقا پول آنها را نداده است؟
بله، بعدا فهمیدم. میگفتند آدمهای قبیله قلجایی همیشه بخشی از تریاکشان را به «محمد ب» میدادند تا او در کرمان و بیرجند و جاهای دیگر بفروشد و پول آن را برایشان بیاورد. در یکی از همین سفرهای آقای ب، شیراحمد با زن او رابطه برقرار میکند. از قضا همسایه روبهرویی آنها را با هم میبیند و به آقای ب خبر میدهد. وقتی محمد ب برمیگردد، شیراحمد را به بهانهای توی بیابان میبرد تا او را بکشد، اما تیرش به خطا میرود و شیراحمد فرار میکند، با دست خالی و بدون گرفتن پول محصول مردم قبیلهاش. بعد از این ماجرا هم بختیار و دار و دستهاش هر جا آدمهای قبیله قلجایی را میدیدند، به پلیس او را لو میدادند.
متوجه نمیشوم چطور شیراحمد، فرامرز را نمیشناخته؟
از خود شیراحمد شنیدم هروقت میخواسته سراغ آن زن برود، او بچههایش را به خانه پدربزرگشان میفرستاده، به همین دلیل تا آن زمان هیچ وقت فرامرز را ندیده.
شیراحمد وقتی پدرت قبول نکرد فرامرز را بدزد و تحویل آنها بدهد، تو را اذیت نکرد؟
نه اصلا!
بعد چه شد؟
آنها یک شب از ترس اینکه خط تلفنشان ردیابی شود، آنجا را ترک کردند. دوتا پشتی گذاشتند روی یک الاغ، من را هم بالای پشتیها گذاشتند و دهانم را بستند. بعد روی من بالش و یکسری لوازم خانه گذاشتن و راه افتادند. در مسیر چند بار بازم کردند تا استراحتی بکنیم و آب و غذایی بخوریم. بعدازظهر وسط بر و بیابان به خانه یک پیرزن بلوچ رسیدیم. پیرزن چای درست کرد، برای من هم غذا آورد و دستی روی سرم کشید و حرفهایی زد که نفهمیدم، چون بلوچی بلد نبودم.
او میدانست آنها تو را دزدیدند؟
بله، بین راه دیدم زهرا صدهزار تومان به شیراحمد داد. اگر اشتباه نکنم شیراحمد ١٠ هزارتومان از آن پول را به آن پیرزن داد. دوباره راه افتادیم و حدود یک ساعت بعد رسیدیم به جایی که یک ماشین گشت ایستاده بود و یک مامور و سرباز آنجا کشیک میدادند. فکر میکنم شیراحمد دم آن مامور را دید و او بدون اینکه بار الاغ را بگردد، گذاشت آنها رد شوند.
بعد از مرز رد شدید؟
نه حدود نیم ساعت ٤٠ دقیقه دیگر رفتیم تا رسیدیم به مرز. یک جاده خاکی که سواریها و کامیونهای افغانستان از آنجا رد میشدند. بعد از مدتی یک کامیون سوارمان کرد.
در راه، پلیسهای افغانستان بازرسیتان نکردند؟
نه آنها اصلا کاری نداشتند؛ آنها همه با هم بودند. ضمنا یکی از برادرهای شیر احمد هم توی پلیس محلی بود.
بعدش کجا رفتید؟
به یک روستا در قندهار. یکی از خواهرهای شیراحمد در قندهار زندگی میکرد. شیراحمد من را برد پیش خواهرش، خودش هم همان جا ماند.
خواهرش ازدواج کرده بود؟
بله، ٤ تا دختر و٣ تا پسر داشت. کوچکترین ٢ و بزرگترینشان١٧ سال داشت.
تو آنجا توی یک اتاق زندانی بودی؟
نه توی باغ و مزرعه میرفتم.
رفتارشان چطور بود؟
خوب بود، با بچههای خواهر شیر احمد بازی میکردم.
بزرگترها چطور بودند؟
آنها هم خوب بودند، آدمهای بد جنسی نبودند. میگفتند تو میهمان مایی ولی تقریبا هر شب توی رختخواب گریه میکردم.
کسب و کار آنها چه بود؟
شوهرخواهرش را دقیق نمیدانم چه کاره بود. در مدتی که آنجا بودم، کلا سه چهار بار بیشتر او را ندیدم. اغلب روزها نبود و برای کار به شهرهای دیگر میرفت، اما اطراف خانه باغ انگور و مزرعه هندوانه و خربزه داشتند. همه کارها را خواهرش میکرد. زن خیلی آرام، پر کار و زحمتکشی بود. قندهار محل سکونت اصلی شیر احمد نبود، قبیله قلجایی ساکن هلمند بودند. آنجا مزارع خشخاش داشتند.
یعنی حاج عبدالله رئیس قبیله، کسی که دستور دزدیدن فرامرز را داده هم توی هلمند زندگی میکرد.
بله.
پس چرا شیر احمد تو را به قندهار برد؟
نمیدانم شاید میخواست رد گم کند.
زهرا و شیر احمد آنجا با هم ازدواج کردند؟
نه عروسی نکردند میگفتند توی ایران عقد ملایی کردند.
رفتار زهرا با تو چطور بود؟
تقریبا از همه بدتر بود. در تمام آن مدت هیچ کس به اندازه زهرا اذیتم نکرد. او بعضی وقتها مرا کتک هم میزد.
شیر احمد دوباره کی با خانوادهات تماس گرفت؟
چند روز بعد از رسیدنمان. ظهر بود با بچهها رفته بودم شنا، وقتی برگشتم شیر احمد گفت میخواهی با خانوادهات حرف بزنی؟ گفتم آره و او زنگ زد. ولی گفت چهار کلمه بیشتر حق نداری حرف بزنی: حالم خوبه ، آره و نه.
با چه کسانی حرف زدی؟
با همه! پدر، مادر، مادر بزرگ، پدر بزرگ، خالهها، خواهر و برادرهایم. آنها حرف میزدند و گریه میکردند. من گوش میدادم و گریه میکردم.
آن خانواده همیشه تنها بودند؟
نه هیچ وقت تنها نبودند. همیشه یه عده مرد آنجا بودند. یک اتاق میهمان هم داشتند که هر شب پر بود و برنامه خوشگذرانی داشتند ولی اینها هم که همه از خودشان بودند.
چند ماه در قندهار بودید؟
حدود سه ماه بودیم تا اینکه طالبان حمله کردند. نیمههای یک شب هر چهار سگ نگهبان خانه شروع به پارس کردند. شیر احمد و بقیه مردهایی که توی خانه بودند بیرون رفتند و به اطراف تیراندازی کردند. از آن طرف هم افراد طالبان شلیک کردند. حدود ٤٠دقیقه همین طور درگیر بودند تا طالبان رفتند. احتمالا فکر نمیکردند اینها این قدر نفر و اسلحه و مهمات داشته باشند.
کسی هم کشته شد؟
نه فقط پنج شش نفر زخمی شدند.
تو آن وسط چه کردی ؟
خیلی ترسیده بودم، رفتم یک گوشه قایم شدم. دو سه روز بعد من و شیر احمد و زهرا آنجا را ترک کردیم و به روستای قبیله قلجایی در هلمند رفتیم. اسم روستا یادم نیست.
خانواده خواهر شیر احمد آنجا ماندند؟
نه آنها هم بعد از یک مدت به قندهار رفتند.
توی قبیله همبازی داشتی؟
من از صبح تا شب با بچههای حاج عبدالله رئیس قبیله که هم سن و سال خودم بودند قاطی بودم، بزرگترها رفتارشان معمولی بود زیاد توجهی به من نداشتند. البته کلا با همه بچهها همین طوری بودند ولی بچهها خیلی خوب بودند به غیر از یکی از پسرها که همیشه با هم دعوا و کتک کاری میکردیم. دخترها خیلی هوای من را داشتند. ما همیشه با هم بودیم. حتی شبهایی که شیر احمد نبود، چون زهرا با من بد بود، پیش آنها میرفتم.
چند تا بچه بودند؟
٩ تا دختر ٣ تا پسر.
آنجا چه بازیهایی میکردید؟
میرفتیم شنا، ذرت کباب میکردیم، توت میخوردیم. یک ماه بعد از رسیدنم به من هم تیراندازی یاد دادند.
با چه اسلحهای؟
با کلاش و کلت. بچههای اونجا همه از ١٠، ٩ سالگی تیراندازی و رانندگی یاد میگیرند.
فکر نکردند یاد دادن تیراندازی به تو خیلی به نفع خودشان نیست؟
شاید فکر کردند من همیشه قرار است آنجا بمانم.
رفتار آنها با زنها چطور بود؟
تمام کارهای خانه را زنها انجام میدادند و حق حرف زدن هم نداشتند. دخترهایشان را همان وقتی که به دنیا میآمدند رویشان اسم یک پسر را میگذاشتند. خانواده پسر میآمدند و حساب میکردند خرج دختر تا وقتی به سن مورد نظر آنها برسد چقدر میشود. مبلغ را همان جا پرداخت میکردند. در واقع دخترها را همان اول تولد میفروختند ولی به امانت نگهشان میداشتند تا بزرگ شوند.
بچههای آنجا کار نمیکردند؟
چرا آب میآوردیم یا توی مزرعه کار میکردیم.
چه کاری ؟
خشخاش تیغ میزدیم، بعد که خشک میشدند تریاک جمع میکردیم.
راستی مردم قبیله از اینکه به خاطر هوس بازی شیر احمد محصول یک سالشان را از دست داده بودند چه احساسی داشتند و رفتارشان با او چطور بود؟
مردم خیلی ناراحت بودند و شیر احمد خیلی تحت فشار بود . چون آن بار تریاک دست او امانت بود و باید پول محصول هر کس را میداد. برای همین او به خانواده من فشار میآورد.
تو باز هم توانستی با پدر و مادرت صحبت کنی؟
بله. من تقریبا هر روز یا هر دو روز یک بار با آنها حرف میزدم. اغلب خانواده من زنگ میزدند به تلفن ماهوارهای حاج عبدالله ولی فقط یکی دو دقیقه اجازه داشتم صحبت کنم با آره و نه.
عصبانی نمیشدی؟ فکر نمیکردی که چرا برای آزادی تو کاری نمیکنند؟
نه میدانستم اوضاع چطور است. نه پدرم پولی را که آنها میخواستند داشت، نه میشد فرامرز را بدزدد ولی پدر فرامرز قول داده بود خانهشان را بفروشد و طلب آنها را بدهد.برای همین خودم چند بار سعی کردم فرار کنم. آنجا مردم به جای پول از تریاک استفاده میکردند. وقتی تریاکها را از توی مزرعه جمع میکردیم من همیشه یه مقدارش را یواشکی قایم میکردم. هفت هشت ماه بعد از ورودم به هلمند وقتی ذخیره تریاکم زیاد شد، سوار ماشینهای گذری کنار جاده شدم و رفتم. میخواستم بروم شهر و از آنجا به ایران برگردم ولی ذخیره تریاکم کمتر از مقدار لازم بود و زود تمام شد. بنابراین مجبور شدم برگردم. دفعه اول شیر احمد کف پایم را با سیم داغ کرد. بار دوم حدود سه ماه بعد بود. دوباره کنار جاده سوار ماشین شدم. راننده از من سوال کرد: از کدام قبیلهای؟ من هم بچه بودم نمیدانستم نباید بگویم. او وقتی فهمید از کجا آمدهام من را برگرداند. این دفعه شیر احمد میخواست توی صورتم بزند اما دستش با ضرب توی دماغم خورد. دماغم آسیب دید و عفونت کرد. حاج عبدالله مجبور شد چند بار من را دکتر ببرد تا عفونت آن درمان شود. وقتی برگشتم ایران دماغم همچنان مشکل داشت تا بالاخره با جراحی خوب شد.
سومین فرارت را تعریف کن.
من اغلب شبها نمیخوابیدم، مینشستم لب رودخانه و فکر میکردم. یادم بود که بزرگترها توی زابل میگفتند که هیرمند از افغانستان به ایران میآید. من خیال میکردم می توانم از کنار رود پایین بروم تا به شهر خودمان زابل برسم. برای همین یک شب که نوبت من بود آب بیاورم با فرقون رفتم لب رود و همان جا گالنهای آب را ول کردم و توی رودخانه پریدم. شناکنان به ساحل مقابل رفتم و شروع به دویدن کردم ولی هوا خیلی تاریک بود هیچ جا را نمیدیدم. آنها سوار بر ماشینهایشان دنبالم آمدند. از همان سوی رودخانه اول تیر هوایی زدند. وقتی دیدند نمیایستم، به سمتم شلیک کردند، شاید فقط میخواستند بترسم اما یک تیر از بغل پام گذشت و پوستم را زخمی کرد و افتادم. آنها دوباره من را برگرداندند. پایم را بستند و چند روز بهم غذا ندادند ولی بعد چند روز دوباره همه چیز مثل قبل شد.
بعد از این دیگر تلاش نکردی فرار کنی؟
نه، بعد از آن دیگر آنجا ماندن برایم عادی شده بود.
طالبان آن اطراف فعالیت داشتند؟
بله. البته به آدمهای معمولی و فقیر کار نداشتند.یک شب که من با شیر احمد رفته بودم پاسگاه روستا، نیمههای شب طالبان به آنجا حمله کردند. من و شیر احمد از پنجره پریدیم توی رودخانه و شناکنان فرار کردیم. به غیر از ما و دوتا نگهبان و آشپز بقیه همه کشته شدند، ١٤ نفر بودند. فردای آن روز فردی را که میگفتند به طالبان خبر رسانده، پیدا کردند و میان مردم سرش رو با سیم قطع کردند. جنازه آن مرد را هم با تراکتور توی روستا روی زمین کشیدند و بعد از سه روز دفنش کردند.
تو هم قطع کردن گردن آن مرد را دیدی؟
دقیقا جلوی چشم من بود. تا چند روز نمیتوانستم بخوابم.
آن مرد چه حالی داشت قبل از اینکه گردنش را بزنند؟
آرام بود انگار هیچ حسی نداشت. کلا آنجا این طوری بود. بعد یک مدت همه چیز برای آدم بیتفاوت میشد.
از ایران برای معامله تریاک کسی آنجا میآمد؟
بله. ولی من اجازه نداشتم با آنها حرف بزنم. بعد هم آنها فقط برای کار خودشان میآمدند کاری به چیزهای دیگر نداشتند ولی آنجا یک پادگان بود که مال آمریکاییها یا شاید هم انگلیسیها بود. من فقط یادم است که زبانشان انگلیسی بود. آنها زیاد رفت و آمد داشتند توی قبیله و با هم همکاری میکردند.
تو پشتون یاد گرفته بودی ؟
کاملا. وقتی برگشتم ایران تا چند ماه نمیتوانستم فارسی درست حرف بزنم.
آنها هنوز با خانوادهات مذاکره میکردند؟
بله. آن اواخر با خانواده من دعوا کردند. برای همین من را به قیمت ٥میلیون تومن به یک دلال اعضای بدن پاکستانی فروختند و شیر احمد مرا به پاکستان برد .
خودت میدانستی برای چه کاری داری میروی؟
بله! همه میدانستند. وقتی از بچهها جدا شدم همگی گریه میکردند.
بعد چه شد؟
در یک شهر نزدیک کراچی یه دکتر از من آزمایش خون گرفت و معلوم شد خونم به شخص مورد نظر نمیخورد و دوباره برگشتم هلمند.
حاج عبدالله با تقاضای آن دلال موافقت کرد یا شیراحمد؟
شیر احمد.
مگر توی قبیله حرف آخر را حاج عبدالله نمیزد؟
چرا حاج عبدالله حرف آخر را میزد ولی شیر احمد اول سرخود عمل بعد سعی میکرد حاج عبدالله را راضی کند. چند وقت بعد از این ماجرا اینها به خانوادهام گفتند اگر ٣٥میلیون بدهید پسرتان را آزاد میکنیم. پدرم ماشین و خانهمان را فروخت و با کمک بقیه فامیل ٣٥ میلیون جور شد. یک واسطه پول را به گریش آورد و من را گرفت و به شهر نوی افغانستان برد. آنجا کاکام (شوهر عمه) تحویلم گرفت و با هم به خانه برگشتیم. وقتی وارد ایران شدیم همه خانواده و فامیل لب مرز منتظرم بودند و گریه میکردند.
چه تاریخی بود؟
خرداد سال ٨٧.
وقتی برگشتی حال و رفتارت چطور بود ؟
اوایل خیلی اخلاقم تند و خشن بود، فارسی هم نمیتوانستم حرف بزنم. کم کم بهتر شدم. بعد از برگشتنم فهمیدم خانوادهام چقدر برای آزادی من تلاش کردهاند. دو ماه بعد از دزدیدن من، پدرم با کمک چند تا از دوستانش برادر زهرا به اسم قاسم را گرفتند و پنج شش ماه توی خانه خودمان زندانی کردند که شاید بتوانند به این وسیله موجب آزادی من شوند که موفق نشدند و قاسم هم فرار کرده بود. ٧ماه بعد از ربوده شدن من پدر و پدربزرگم به صورت غیر قانونی آمده بودند افغانستان ولی هر چه گشتند نتوانستند من را پیدا کنند. همین موضوع باعث شده بود پدرم از شغلش اخراج شود. خانواده من همه چیزشان را سر این اتفاق از دست دادند. پدرم الان راننده تاکسی است.
خبر داری فرامرز و خانوادهاش الان کجا هستند و چه میکنند؟
توی یک تعمیرگاه شاگردی میکند. پدرش معتاد به شیشه است و توی پارک میخوابد، مادرش هم وضع خوبی ندارد.
وقتی به آن روزها فکر میکنی از چه کسی بیشتر از همه خشمگین میشوی؟
آن مامورهایی که کوتاهی کردند و بار آن الاغ را نگشتند.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان