دردسرهای یک وصیتنامه

«راضیه» زن بیوه‌ای بود که تجربه حضور در دادگاه خانواده را نداشت. برای اجرای وصیت همسر مرحومش با دوست صمیمی او ازدواج کرده و همین موضوع او را در مثلث پیچیده یک انتخاب تازه قرار داده بود.در شلوغی راهروهای مجتمع قضایی ونک، پشت در شعبه 263 زنی جوان نشسته بود. چادرش را روی صورت کشیده و به یک گوشه زل زده بود. کمی دورتر زن و مردی سالمند نشسته و به او چشم دوخته بودند. گاهی زیر لب با هم حرف می‌زدند و دوباره نگاهشان را به سوی زن چادری می‌گرداندند تا اینکه منشی دادگاه اسم طرفین پرونده را اعلام کرد و هر سه وارد دادگاه خانواده شدند.قاضی «علی امینی نژاد» با دیدن آنها نگاهی به پرونده انداخت، اسامی خواهان و خوانده را بررسی کرد و رو به زن گفت:«خانم راضیه؛ پدر همسر سابق شما به‌عنوان ولی قهری، دادخواست ملاقات نوه خود را دارند. در این باره اگر توضیحی دارید بفرمائید...»
 راضیه بلند شد و گفت:«مشکلی نیست. هر وقت بخواهند می‌توانند دخترم را ملاقات کنند. من مشکلی ندارم و خوشحال می‌شوم فرزندم اصل و نسب خودش را فراموش نکند. حتی اگر با من زندگی کند...»قاضی این بار رو به پیرمرد کرد و گفت:«ظاهراً مشکلی نیست. شما هم اگر خواسته یا حرفی دارید می‌شنوم.»
 مرد دستی به موهای جوگندمی  اش کشید و گفت: «من می‌خواهم نوه‌ام با ما زندگی کند و اگر نشد حداقل هفته‌ای دو روز نزد ما باشد. اما این خانم هر هفته فقط یک صبح تا عصر بچه را به ما تحویل می‌دهد و گاهی هم از این موضوع طفره می‌رود.»راضیه هم گفت:«در دو ماه گذشته فقط یک بار به خاطر مسافرت نتوانستم بچه را تحویل بدهم، حالا همان را بهانه کرده‌اند. یک بار هم مریض بوده که...»پیرمرد خواست چیزی بگوید که قاضی اشاره کرد که خونسرد باشد تا به پرونده رسیدگی کند. سپس مطالبی را در برگه‌های صورتجلسه نوشت. در همان لحظات راضیه دوباره بلند شد و گفت:«جناب قاضی؛ این آقا و همسرشان آدم‌های خوبی هستند. اما متأسفانه از همان ابتدا مخالف ازدواج من با پسرشان بودند. با این حال تقدیر چنین شد که عروس‌شان شوم. با پسرشان «احسان» هم محلی بودیم. حدود شش سال پیش بود که به خواستگاری‌ام آمدند. آن روزها درگیر کنکور بودم و نمی‌خواستم ازدواج کنم. اما احسان گفت که ماه‌هاست مرا زیر نظر دارد و عاشق سادگی و نجابتم شده. راستش من دختر آرامی بودم که اصلاً حواسم به این چیزها نبود. احسان هم پسر خوبی به نظر می‌رسید. کارمند قراردادی یک شرکت اداری بود، با آنکه وضع مالی خانواده‌شان خوب بود، اما مثل پسرهای این دوره و زمانه لباس نمی‌پوشید و رفتار نمی‌کرد. کم کم از او خوشم آمد. آنقدر سماجت کرد که بالاخره راضی شدم ازدواج کنیم به شرط آنکه درس و دانشگاهم را ادامه دهم و تا فارغ‌التحصیلی بچه دار نشویم. در همان مراسم جشن فهمیدم که پدر و مادر احسان رضایتی به این ازدواج نداشته‌اند و ترجیح می‌دادند دختری از فامیل خودشان را برای پسرشان انتخاب کنند. هر چه بود احسان کم لطفی‌های خانواده‌اش را با محبت به من جبران می‌کرد. او به قولش عمل و خیلی کمک کرد تا بتوانم سه ساله مدرک لیسانس بگیرم. اما یک روز به من گفت که سربازی نرفته و برای استخدام رسمی باید این مرحله را پشت سر بگذارد. وقتی پرسیدم چرا قبل از ازدواج این موضوع را نگفته بود توضیحی داد که تعجب کردم. احسان گفت که بهترین و صمیمی‌ترین دوستش هم عاشق من بوده اما او پیش‌دستی کرده و از ترس از دست دادن من قید سربازی رفتن را زده و زودتر از دوستش به خواستگاری من آمده است.»راضیه وقتی از احسان حرف می‌زد، صدایش عوض می‌شد و گاهی بغض می‌کرد. به ماجرای سربازی که رسید، بغضش ترکید و اشک از چشم‌های سبزش جاری شد. راضیه نفسی کشید و ادامه داد:«ما خیلی خوشبخت بودیم. ساده و صمیمی زندگی می‌کردیم و کاری به کسی نداشتیم. با این شرایط اصرار کردم به سربازی برود. در این مدت پدر و مادرش هیچ حمایتی از ما نکردند. اواخر سربازی احسان بچه دار شدیم. هنوز مستأجر بودیم اما از نظر ما همین که سه نفری کنار هم خوش بودیم کافی بود. یک روز که احسان برای پرونده استخدام آزمایش خون داد خبردار شدیم او به بیماری سرطان خون مبتلاست. آن هم از بدترین نوعش. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. احسان خواهش کرد حرفی به خانواده‌اش نزنم. کم کم بیماری‌اش وخیم‌تر شد و چند ماه بعد...» زن جوان آهی کشید و گفت: «بعد از خاکسپاری احسان به یک خانه کوچکتر نقل مکان کردم. تصمیم گرفته بودم به کار و فرزندم بیشتر رسیدگی کنم، اما در زمان اسباب کشی وصیتنامه‌ای از احسان پیدا کردم که زندگی‌ام را دگرگون کرد. او از من خواسته بود قبل از مراسم سالگردش با بهترین دوستش ازدواج کنم. نمی‌دانم چرا چنین وصیتی کرده بود اما هر چه بود مرا در موقعیت بدی قرار داد. از یک طرف دلم می‌خواست به وصیت احسان عمل کنم و از یک طرف نمی‌توانستم عشق او را با هیچ کسی تقسیم کنم. همچنین ترس از دست دادن دخترم مانند کابوسی بر زندگی‌ام سایه انداخت. هر بار دلم می‌گرفت سر خاک همسرم می‌رفتم و با او درد دل می‌کردم تا اینکه یک روز دوستش «مجید» را آنجا دیدم. چندی بعد هم خواهر مجید به سراغم آمد و توضیح داد که در سال‌های پس از ازدواج ما احسان با مجید رابطه خوبی داشته و مجید به خاطر بر هم نخوردن زندگی من و احسان هیچ وقت آفتابی نشده است. با این حال راضی به ازدواج دوباره نبودم تا اینکه مادر مجید از من رسماً خواستگاری کرد و تمام شرط هایم را پذیرفت. از جمله نگهداری فرزندم. با چند نفر دیگر مشورت و سرانجام با مجید ازدواج کردم. اما از همان روز پدر و مادر احسان تلاش کردند که فرزندم را از من بگیرند. در حالی که هر بچه‌ای تنها در کنار پدر یا مادرش می‌تواند به آرامش برسد. آیا من گناهی کرده‌ام که باید تقاص آن را با واگذاری فرزندم به یک زن و مرد سالمند بدهم؟ این انصاف است؟» سکوت در دادگاه حاکم شد. قاضی پرونده را ورق زد و یکی از برگه‌ها را مطالعه کرد. سپس رو به راضیه گفت:«قانون تکلیف حضانت کودک شما را مشخص کرده است. خودتان بهتر می‌دانید که با ازدواج هر زن در فقدان همسرش، مسئولیت طفل آنها به پدربزرگ سپرده می‌شود، البته تأکید قانون بر حضانت تا هفت سالگی نزد مادر است، اما با ولایت پدربزرگ. بنابراین فعلاً تا چند سال فرزندتان نزد شما باقی است و تنها باید درباره ملاقات پدربزرگ به یک تصمیم مشخص برسیم که فکر می‌کنم 24 ساعت در هفته کافی باشد.» و بعد از آن مطالبی را در برگه‌ها نوشت و از عروس و پدر شوهر خواست امضا کنند. چند دقیقه بعد راضیه مجتمع قضایی را ترک کرد. باید قبل از ظهر به پارک نزدیک محل زندگی‌شان می‌رسید، همان جایی که مجید فرزندش را برای بازی برده بود.
+13
رأی دهید
-4

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.