مدتی از ازدواجم با «امیر» گذشته بود که بهخاطر بیمهریهای او، در فضای مجازی به مرد غریبهای اعتماد کردم و بهخاطر یک اشتباه احمقانه زندگیام را به تباهی کشاندم...
***
«ژیلا» زن آرام و توداری بود. خودش میگفت از بچگی آرام و کم حرف بوده است. با یادآوری آنچه بر زندگیاش گذشته بود چشمانش خیس اشک میشد و مدام بغضش را فرو میخورد:
پدرم وضع مالی خوبی نداشت. از بچگی با حسرت چیزهایی که نداشتم بزرگ شدم. علاقهای به درس و ادامه تحصیل نداشتم بههمین خاطر خانوادهام دوست داشتند زودتر ازدواج کنم تا حداقل کمی از هزینههای خانواده کم شود. آن روزها تازه دیپلم گرفته بودم و گهگاهی برایم خواستگار میآمد اما با وجود اصرار خانواده همه را رد میکردم. تا اینکه یک روز در خیابان اتفاقی با «امیر» آشنا شدم و پساز یک سال دوستی پنهانی، او با هزاران وعده و وعید با خانوادهاش به خواستگاریام آمد. پدر و مادرم از امیر خوششان نمیآمد اما من آنقدر اصرار کردم تا آنها به این ازدواج رضایت دادند.
با هر شرایطی که بود زیر یک سقف رفتیم. امیر برای اینکه بتواند به وعدههایش عمل کند از صبح زود تا دیروقت در مغازه میماند و من که در رؤیای یک زندگی عاشقانه پا در خانه او گذاشته بودم بیشتر اوقاتم در تنهایی میگذاشت. از نظر روحی به هم ریخته بودم و دلم نمیخواست این شرایط ادامه داشته باشد. باید راهی برای بهبود این شرایط پیدا میکردم. به مشورت دوستانم تصمیم گرفتم سرکار بروم، اما امیر مخالف بود. با اصرار فراوان او را راضی کردم و در شرکتی مشغول بهکار شدم. همکارانم خونگرم و صمیمی بودند. زمان زیادی نبرد که دوستان زیادی پیدا کردم. روحیهام حسابی عوض شده بود. به پیشنهاد دوستانم چند ماه بعد گوشی هوشمندی گرفتم اما از همان موقع دردسرهایم شروع شد. حالا دیگر سرم با گوشی و شبکههای اجتماعی گرم بود و نه تنها از دیر آمدنهای شوهرم ناراحت نبودم بلکه از این سرگرمی جدید لذت هم میبردم. کار بهجایی رسیده بود که حتی وقتی «امیر» به خانه میآمد من به اتاق دیگری میرفتم و تا دیر وقت مشغول چت کردن با دوستانم بودم. یک روز آنقدر عصبانی شد که با دیدن پیام هایم حسابی کتکم زد و تهدیدم کرد که دیگر اجازه نمیدهد سرکار بروم اما من توجهی نکردم!
چند روز با من سر سنگین شده بود اما کم کم رفتارش عادی شد. فکر میکردم همه چیز تمام شده است و بیخیال و سرخوش بهکارهایم ادامه میدادم. همه چیز مثل همیشه بود و زندگی به روال سابق برگشته بود تا اینکه یک روز از شماره ناشناسی برایم پیامک آمد. روزهای اول توجهی به آن نمیکردم اما آن ناشناس دست بردار نبود. میگفت مرا میشناسد و به من علاقهمند شده است حتی چند بار به محل کارم هدیه فرستاد. گرچه در ظاهر نشان نمیدادم اما در باطن به این عشق ورزی حس خوبی داشتم. او کارهایی میکرد و حرفهایی میزد که از شوهرم هرگز ندیده و نشنیده بودم. دلم میخواست آن مرد عاشق پیشه را ببینم. بالاخره با او در یک رستوران قرار گذاشتم. او خودش را «فرشید» معرفی کرد. از همان روز ارتباط ما بیشتر شد تا اینکه یک روز او مرا به باغی در خارج از شهر دعوت کرد. دودل بودم. نمیدانستم چه کار کنم. اما او به من اطمینان داد که یک میهمانی دوستانه است و با کلی خواهش مرا راضی کرد تا پیشاش بروم.آن روز استرس زیادی داشتم. عذاب وجدان لحظهای رهایم نمیکرد، حس بدی داشتم. وقتی وارد باغ شدم دستانم آشکارا میلرزید. «فرشید» با دیدن حال و روزم خندهاش گرفته بود و با شوخیهایش سعی میکرد آرامم کند. بعد از اینکه مرا به داخل اتاق دعوت کرد کمی آب خواستم و او به آشپزخانه رفت. من خیلی معذب بودم طوری که حتی نمیتوانستم کیفم را زمین بگذارم. پنج دقیقهای گذشت اما خبری از «فرشید» نشد. با کلی ترس و دلهره بهسمت در ورودی رفتم اما همین که خواستم از اتاق خارج شده و سر و گوشی آب دهم ناگهان شوهرم در چارچوب در ظاهر شد. با دیدن چهره عصبانی او، زبانم بند آمده بود. تازه آنجا بود که به نقشهاش پی بردم. داشتم دیوانه میشدم. باورم نمیشد که شوهرم همه آن نقشهها و قرارها را ترتیب داده تا مرا محک بزند.
شوک زده غرق در افکار خودم بودم که «فرشید» پس از شوهرم وارد اتاق شد. اما او هم حرفی نزد و دو نفری از باغ بیرون رفتند. از آن روز به بعد دیگر «امیر» به خانه نیامده حتی جواب تلفن هایم را هم نمیدهد. چند روز پیش هم فهمیدم که درخواست طلاق داده است. اما من پشیمانم. تازه فهمیدم چه اشتباهی کرده ام. حالا نمیدانم باید برای راضی کردن او چه کار کنم.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان