مرد جوانی که امیدواربود همسرش بتواند از یک کشور خارجی پناهندگی بگیرد، پس از بازگشت ناامیدانه او، از ادامه زندگی مشترک هم مأیوس شد. بنابراین با سختگیری وآزارهای گوناگون، سرانجام همسرش را به ستوه آورد و کارشان به دادگاه خانواده کشید.
در میان همهمه مراجعان شعبه 261 دادگاه خانواده، مرد جوان به تنهایی ایستاده بود و انتظار میکشید. آن سوتر همسرش با چشمهای خیس کنار مادرش دیده میشد که در سکوت، همدیگر را زیرچشمی نگاه میکردند. وقتی موعد رسیدگی به پرونده آنها رسید هر سه نفر وارد دادگاه شدند. قاضی «محمود سعادت» که در حال مطالعه پرونده آنها بود، اسم «مهگل» و «بابک» را خواند و از مادرِ زن جوان خواست بیرون از دادگاه منتظر بماند. سپس رو به مرد گفت:«همسر شما درخواست طلاق داده است. در این باره چه توضیحی دارید؟»
بابک سرش را بلند کرد و جواب داد: «این خانم یک سال است خانه را ترک کرده و حاضر به بازگشت نیست. چند ماه هم بدون اجازه من به خارج از کشور رفته بود. مهریهاش را هم به اجرا گذاشته و جهیزیهاش را به خانه پدرش برده. در حالی که من دوستش دارم و نمیخواهم طلاقش بدهم.» و...
هنوز حرفهای مرد جوان تمام نشده بود که همسرش از جا بلند شد و با عصبانیت گفت:«اصلاً اینطور نیست. همهاش دروغ است، دروغ.»
اما قاضی از او خواست سرجایش بنشیند تا نوبتش برسد. بعد هم از بابک خواست به حرفهایش ادامه دهد.که او ورقهای از کیفش بیرون کشید و توضیح داد که نظراتش را روی کاغذ نوشته تا به صورت لایحه ضمیمه پرونده شود.
قاضی لایحه را گرفت و از زن خواست حرفهایش را بگوید. «مهگل» هم گفت: «ما هر دو در یک مرکز تجاری کار میکردیم. درست چهار سال پیش بود. من صندوقدار یک رستوران بودم و این آقا، شاگرد یک مغازه. وقتی با هم آشنا شدیم ادعا کرد صاحب مغازه است که من هم با سادگی باور کردم. اصلاً هر چه میگفت زود باور میکردم چرا که اهل هیچ خلافی نبود و خودش را خیلی باشخصیت نشان میداد. تا اینکه پیشنهاد دوستی داد. من هم گفتم فقط برای ازدواج میتواند پا پیش بگذارد که قبول کرد.اما وقتی برای خواستگاری آمد، هیچ کسی همراهش نبود.پس از اینکه پدرم به او اعتراض کرد، گفت که آدم مستقلی است و با آداب و رسوم سنتی و قدیمی مشکل دارد. به همین خاطر قرار شد دفعه بعد با پدر و مادرش به خواستگاری بیاید. ولی به دلیل اینکه در محل کار خبر ازدواج ما پیچیده بود بهناچار خانوادهام را راضی کردم هر چه زودتر ازدواج کنیم. قرار بود مهریهام 110 سکه طلا باشد، اما بابک باز هم دعوا راه انداخت و ما را مجبور کرد با 11 سکه طلا موافقت کنیم. بعد از عقد و شروع زندگی خیلی سختی کشیدم تا اینکه پیشنهاد داد برای ادمه زندگی به خارج از کشور برویم. دائم اصرار میکرد اول من بروم و اجازه اقامت بگیرم و بعد خودش بیاید...»
قاضی پرسید:«مگر مملکت خودمان چه مشکلی دارد که تصمیم گرفتید به خارج سفر کنید؟»
زن: «همسرم سربازی نرفته بود و نمیتوانست از کشور خارج شود. برای همین آنقدر در گوشم خواند و با پدر و مادرم بحث کرد که راضی شدم یک سفر تفریحی به ترکیه بروم و پرس و جو کنم، اما تقاضایم را رد کردند. از روزی هم که بابک این خبر را شنید و متوجه شد کاری از دستم برنمی آید، شروع به آزار و شکنجه روحی، روانیام کرد. اول به محل کارم آمد و آبروریزی راه انداخت تا مجبور شوم کارم را ترک کنم. بعد هم قفل آپارتمان محل زندگیمان را عوض کرد.
وقتی به خانه پدرم رفتم دادخواست الزام به تمکین برایم تنظیم کرد. بعد از آن کم کم شروع به خراب کردن جهیزیهام کرد و من ناچار شدم همه را به خانه پدرم برگردانم. چند وقت پیش هم که برای حرف زدن به خانه مشترکمان رفتم کیفم را گرفت و گفت؛ این کیف را من برایت خریدهام و حق نداری آن را با خودت ببری! از آن روز به بعد دیگر از ادامه زندگی با این آدم دروغگو و بداخلاق خسته شدهام.»
قاضی اظهارات آنها را نوشت تا در روزهای آینده رأی خود را صادر کند. اما مادر «مهگل» که تا آن لحظه بیرون دادگاه بود در زد و با اجازه رئیس دادگاه وارد اتاق شد و گفت: «آقای قاضی، نزدیک یک سال است که دخترم با ما زندگی میکند. اما شوهرش نه تنها یک بار هم به سراغش نیامده، بلکه حتی یک تماس تلفنی هم با دخترم نداشته است.
چند بارهم که از او خواستیم بیاید دست زنش را بگیرد و بروند سرخانه و زندگی شان، گفت که مهریهاش را تمام و کمال میدهد اما طلاق نمیدهد.و... آخه این هم شد زندگی؟ دخترم وقتی ازدواج میکرد مثل دسته گل بود، اما حالا مشتی پوست و استخوان شده.» و...
پس ازپایان جلسه دادگاه، مرد جوان بسرعت راهش را گرفت و رفت، اما مهگل با مادرش روی صندلی راهرو نشستند. انگار که خود را برای طی کردن مسیری طولانی در آینده آماده میکردند.