با هزاران امید و آرزو رخت عروسی به تن کرد و برای شروع یک زندگی مشترک مالامال از عشق خود را آماده کرد. اما دیری نگذشت که ناگهان خزان زندگی به آشیانه اش رو کرد و زندگی در مقابل چشمانش روی دیگر خود را نشان داد. گویی روزنه همه امیدها بسته شده بود و حتی روزنه ای برای نجات نداشت. نمی توانست باور کند به جای زندگی و زیستن باید کلماتی چون مرگ و مردن را بپذیرد.
حکایت زندگی پرستو بانویی که از 22 سالگی به ایدز HIV مبتلا شده است. هر چند مدتی را در ناامیدی و ترس گذرانیده است ولی پذیرش بیماری به خاطر دخترانش به جنگ با سرنوشت رفت و به جای واژه تلخ مرگ، رنگ زندگی به باورهایش زد. پرستو که اکنون 33 ساله است از روزهای تلخی می گوید که ناباورانه برگه آزمایش را رو به رویش گذاشته بودند و به او گفته بودند ایدزی است.
وی می گوید: 18 ساله بودم که محسن به خواستگاری ام آمد البته می دانستم مدتی معتاد بوده و حتی به زندان هم رفته ولی وقتی به خواستگاری ام آمد ترک کرده بود و کار خلاف را کنار گذاشته بود با هزاران امید پا به خانه محسن گذاشتم و در 19 سالگی فرزند اولم به دنیا آمد.با تولد پرستش زندگی مان قشنگ تر شده بود تا اینکه محسن به بیماری مبتلا شد که هیچ پزشکی نمی توانست آن را تشخیص دهد. محسن مدام تب و لرز می کرد و توان کار کردن نداشت.
این زن مبتلا به ایدز ادامه داد: وقتی به خود آمدم دیدم فرزند دوم را باردار هستم و هر روز شرایط جسمانی محسن بدتر می شد تا اینکه متخصص عفونی آزمایشاتی برایش نوشت که ناگهان زندگی مان رنگ باخت و به یکباره کاخ آرزوهایمان فروریخت.
پرستو با بغضی در گلو روزهایی را یاد می کند که خوشبختی اش به پایان رسید و در برابر حقیقتی تلخ قرار گرفت.
وقتی جواب آزمایشات محسن آمد و دکترش بیماری ایدز را تایید کرد متوجه شدیم زمانی که در زندان به سر می برده و معتاد بوده از سرنگ مشترک استفاده کرده است همان زمان ها بود که به این فکر کردم حتما من هم به این بیماری مبتلا شده ام. برای چند لحظه دنیا دور سرم چرخید و دیگر هیچ چیزی را نفهمیدم.
وی در ادامه گفت: نوبت به روزی رسید که با دستانی لرزان و پاهایی بی قرار به آزمایشگاه رفتم در آن لحظه تصور می کردم قاتلی هستم که باید خود را برای پایان زندگی برای رفتن بالای چوبه دار آماده کنم. وقتی برگه آزمایش را گرفتم و دیدم به این بیماری هولناک مبتلا هستم به پایان زندگی رسیدم اما سرنوشت دو کودک بی گناه و معصومم را و آینده آنها را در ذهن مرور می کردم. هردو فرزندم باید این آزمایش را می دادند پرستش دختر بزرگم سالم بود ولی پریا چون شیرخوار بود این احتمال وجود داشت که مبتلا شده باشد. خوشبختانه آزمایشات پریا هم سالم بود ولی دیگر نباید به او شیر می دادم.
پرستو ادامه داد: حالا من مانده بودم و تحمل بیماری که قربانی اش شده بودم از یک سو باید به همسر بیمارم رسیدگی می کردم و از سویی دیگر خود را سرزنش می کردم که چرا باید من قربانی می شدم مگر خطایی کرده بودم یا گناهکار بودم. وقتی به آینده پرستش و پریا فکر می کردم تا آرام می شدم و اینکه باید در مقابل این بیماری بایستم و با زندگی بجنگم تا بتوانم آنها را به سرانجام برسانم.
گاهی اوقات خود را لبه پرتگاه و در آخرین ایستگاه زندگی تصور می کردم و منتظر مرگ بودم ولی وقتی نگاهم به خنده های دخترانم می افتاد احساس می کردم باید قوی باشم. ترس از اینکه همشهری ها و یا خانواده و اقوام به این راز پی ببرند و بدانند من و محسن به ایدز مبتلا هستیم دیوانه ام می کرد. می ترسیدم وقتی فرزندانم متوجه این مسئله شوند ما را طرد کنند.
وی افزود: مدتی بعد بیماری محسن به اوج رسید اما روحیه ام را حفظ کردم با اینکه خودم هم جسم توانمندی نداشتم و هر روز ضعیف تر می شدم اما سعی می کردم زندگی مان مثل روزهای اول شاد و لبریز از عشق باشد. وقتی دلم می گرفت شب ها تا صبح گریه می کردم. نسبت به این بیماری شناختی نداشتم کتاب خواندم و مطالعه ام را بیشتر کردم تا بتوانم کشتی به گل نشسته زندگی ام را از غرق شدن نجات دهم. مرتبا با پزشک در ارتباط بودم داروها را به موقع مصرف می کردیم تا اینکه وضعیت جسمانی محسن بهتر شد. فراز و نشیب های زندگی را پشت سر گذاشته و اکنون با کنترل بیماری روزهای بهتری را می گذرانیم. بیماری ایدز برای من و محسن مثل یک رازی است که در سینه مان حفظ کرده ایم و جز خودمان هیچ کس از آن مطلع نیست نمی دانم تا چه زمانی می توانیم رازداری کنیم