زن و شوهری که در طول 20 سال زندگی مشترک از مشکلات مختلف عبور کرده بودند، بهخاطر پول نزول، گرفتار اختلافهای عمیق شده و راهشان بهسوی طلاق کشیده شد. حوالی ظهر یکی از روزهای نه چندان سرد زمستان که شعبه 264 دادگاه خانواده خلوتتر شده بود، آخرین نوبت به پرونده «سعیده» و «ایرج» رسید، زوجی میانسال که با داشتن دو فرزند وپشت سرگذاشتن دو دهه زندگی مشترک پا به دادگاه گذاشته بودند تا بهموضوع پرونده طلاقشان رسیدگی شود. پروندهای که زیر دست قاضی «غلامحسین گل آور» قرار داشت، نشان میداد زن دادخواست طلاق داده است.با ورود زن و شوهربه اتاق محکمه، قاضی از آنها خواست بنشینند. سعیده روسریاش را سفتتر کرد و چادرش را روی پاهایش انداخت. ایرج هم دستی به موهای کم پشت و ته ریش خود کشید و آنسوتر روی صندلی نشست. قاضی نگاهی به پرونده انداخت و رو به زن گفت:«معمولاً خانمها به سادگی درخواست طلاق نمیدهند؛ چه شده که خواستار طلاق شدهاید؟»سعیده گفت:«همسرم هر چند آدم سرسخت و یکدندهای است اما با همه رفتارها و کارهایش ساختهام ولی با بعضی از مسائل اصلاً نمیتوانم کنار بیایم. برای من حلال و حرام خیلی مهم است و نمیتوانم قبول کنم پول نزول وارد زندگیام شود و..»زن همانطور حرف میزد وازشوهرش گلایه میکرد و ایرج هم دندانهایش را به هم میفشرد. تا اینکه با عجله دست توی کیفش کرد، چند برگ کاغذ بیرون کشید و ناگهان با خشم و غضب گفت: «این چه حرفی است؟ مگر دزدی کردهام؟ پولی قرض کرده بودم که نتوانستم به وقتش پرداخت کنم. مردم که عاشق چشم و ابروی ما نیستند پولشان را دست ما بدهند و...» زن درجواب به شوهرش گفت: «دزدی هم کار غلطی است و گناه دارد. نزول گرفتن هم همینطور. آدم چرا باید به حق خودش قانع نباشد؟»مرد دوباره حرف همسرش را قطع کرد و گفت:«فکر بچهها را کردهای؟ نه... مشکل شما بدهی من به خانوادهتان است نه چیز دیگری!» قاضی از زن پرسید: «موضوع دیگری هم در میان هست؟» سعیده که از حرف همسرش دلخور شده بود، جواب داد:«آقای قاضی، ازدواج ما کاملاً سنتی انجام شد. تازه دیپلم گرفته بودم که به خواستگاریام آمدند. این آقا در مغازه پدرش کار میکرد و با اینکه حقوق و درآمدش معلوم نبود چقدر است، اما زندگی آرامی را با هم شروع کردیم و من هم کاری به شغلاش نداشتم. در این سالها مثل همه زن و شوهرها ما هم مشکلات ریز و درشتی در زندگی مشترک داشتیم که یا حلشان میکردیم یا از آنها میگذشتیم. تا اینکه همسرم تصمیم گرفت مستقل از پدرش کار کند. من هم تشویقش کردم. یکی دو سال با سختیهای شروع کار کنار آمدیم و از این بحران هم گذشتیم. اما یک روز صبح زود بیدارم کرد و گفت 250 میلیون تومان چک دارد ولی حسابش خالی است. بعد هم توضیح داد که اجناسش به فروش نرفته یا چکهای بدهکاران وصول نشده است. همان روز دست به کار شدم و از مادرم و برادرانم پول را تهیه کردم تا چکهایش برگشت نخورد. خودش هم قول داد خیلی زود جبران کند. اما 6 ماه گذشت و خبری نشد. وقتی پیگیری کردم فهمیدم که پول زیادی بهعنوان نزول گرفته و به من چیزی نگفته است. یعنی حرفهایش درباره فروش نرفتن اجناس و وصول نشدن چک بدهکاران دروغ بود. به او اعتراض کردم که گرفتن پول بهرهای حرام است و زندگی آدم را ویران میکند. اما به او برخورد و ناراحت شد. من هم قهر کردم و به خانه پدرم رفتم. مدتی بعد قول داد دیگر چنین کاری نکند.بعدهم خانه را فروختیم تا قرضهایش را بدهد. برای اینکه زیر قولش نزند حق طلاق را گرفتم و راضی شدم در خانه کوچکتری به زندگیمان ادامه بدهیم. اما یک سال از آن ماجرا نگذشته بود که فهمیدم دوباره سراغ پول نزول رفته است و این بار رقم بیشتری قرض کرده... خب با این وضع، کاری نمیشود کرد جز اینکه راهمان را از هم جدا کنیم.» قاضی در حال نوشتن صورتجلسه بود که ایرج گفت:«با این وضع بازار هیچ کسی از فردای خودش خبر ندارد. جنس قاچاق زیاد است و قدرت خرید مردم هم پایین آمده. دلار هم هر روز بالا و پایین میرود. هیچ وقت فکر نمیکردم برنامههایم غلط از آب دربیاید.»قاضی از زن درباره مهریه و دیگر حقوقش سؤال کرد که سعیده گفت:«خیر. من از حق خودم میگذرم، اما باید خانهای به نام بچههایمان که حالا نوجوان هستند بخرد تا به سختی نیفتند.»قاضی از هر دو نفر خواست داورهایشان را به دادگاه معرفی کنند تا در آینده رأی خود را صادر کند. سپس به زن و شوهر اشاره کرد پای برگهها را امضا کنند و بروند. قاضی قبل از خارج شدن زن گفت: «بهتر است یک بار دیگر به همسرتان فرصت جبران بدهید و زندگی چندین سالهتان را به هم نزنید.» زن هم بیآنکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و از دادگاه بیرون رفت. شوهرش هم بسرعت دنبالش رفت تا شاید....