زن و شوهری که بعد از 25 سال زندگی مشترک از هم جدا شده بودند، دوباره با هم ازدواج کردند، ولی هرگز نتوانستند روزهای خوش جوانی را تجربه کنند. دنیای آنها بهقدری از هم دور شده بود که زندگیشان با جار و جنجال و کینه ورزی ادامه یافت تا جایی که انگشتان مرد در یکی از این دعواها قطع شد. یکی از روزهای سرد زمستان که سرما سخت بیداد میکرد مردی میانسال وارد راهروی مجتمع قضایی ونک شد و یکراست به طرف شعبه 276 دادگاه خانواده رفت. پالتوی بلندی بر تن داشت. یک دستش را چنان در جیب فرو کرده بود که انگار هیچ وقت از آن بیرون نیاورده است. آن سوتر همسرش که زنی جاافتاده بهنظر میرسید با پالتوی پشمی و پوتینهای سیاه ایستاده بود. نه حرفی با هم میزدند و نه علاقهای به کنار هم ایستادن داشتند. فقط گاهی بههم چشم غره میرفتند.وقتی منشی دادگاه نام «ایرج» و «سودابه» را خواند، زن و مرد میانسال وارد شعبه شدند و نشستند. هنوز قاضی «غلامرضا احمدی» در حال مطالعه پرونده آنها بود که زن پیشدستی کرد و گفت:«آقای قاضی مگر اینطور نیست وقتی مردی بخواهد همسرش را طلاق بدهد باید نیمی از داراییاش را به او واگذار کند؟» قاضی با شنیدن این حرف سرش را به آرامی از روی پرونده بلند کرد و گفت:«خانم چه عجلهای دارید! اجازه بدهید ببینم اصل ماجرا چیست و چرا همسرتان دادخواست طلاق داده؟ بعد از آن موضوع تقسیم دارایی مرد را هم بررسی خواهیم کرد.» مرد نگاهی به همسرش انداخت و رو به قاضی گفت: «اصل ماجرا این است که این خانم تصمیم گرفته روزگار مرا سیاه کند، من هم تصمیم گرفتهام طلاقش بدهم. کاش چند سال پیش که جدا شده بودیم دلم به حالش نمیسوخت و دوباره ازدواج نمیکردیم و...» قاضی پرسید:«پس در واقع رجوع کرده اید؟»
ایرج همانطور که داشت ماجرا را شرح میداد همسرش سودابه هم گاهی به میان حرفهایش میپرید و از زاویه خودش ماجرا را روایت میکرد. از حرفهایشان چنین بـر می آمد که 25 سال پیش با هم ازدواج کردهاند. در حالی که تا قبل از خواستگاری حتی یک بار نیز همدیگر را ندیده بودند، اما پدرهایشان دوستانی قدیمی به شمار میآمدند. ایرج در آن روزها، جوانی تحصیلکرده بود که حجره پدرش را در بازار اداره میکرد. سودابه هم دختر یک بازاری دیگر بود که دیپلمش را گرفته و در انتظار خواستگار روزگار میگذراند. شب خواستگاری خانواده ایرج اعلام کردند که رسم ندارند عروسشان جهیزیه بیاورد، بنابراین تهیه تمام وسایل را بر عهده میگیرند و در عوض با مهریه سنگین هم موافق نیستند. با این حال مشکلی پیش نیامد و چند ماه بعد زوج جوان زندگی مشترکشان را در خانه مستقل ایرج شروع کردند.زندگی مشترک عروس و داماد با خوشی آغاز شد و دو سال بعد صاحب فرزندی شدند. بعد از تولد دومین فرزندشان پدر ایرج درگذشت و ارثیه زیادی به او رسید. ایرج حجره پدرش را فروخت و یک شرکت صادراتی باز کرد و روز به روز به درآمد بیشتری رسید. در همین شرایط مشکلات خانوادگیاش هم شروع شده بود. سودابه انتظار داشت همسرش پولهای زیادی برای سفرهای خارجی، تفریح در سواحل دریای شمال و جنوب هزینه کند. اما ایرج با ولخرجی و دور بودن همسرش از خانه مشکل داشت و با چنین ریخت و پاشهایی مخالفت میکرد. این ماجرا به اختلافهای آنها دامن زده بود و سودابه به هر بهانهای دعوا و جنجال راه میانداخت. با تولد سومین فرزند، مشکلات زن و شوهر بیشتر شده بود و با بهانه گیریهای سودابه، ایرج هم ترجیح میداد کمتر در خانه بماند. 200 میلیون تومان در حساب بانکی همسرش گذاشته بود تا با گرفتن سود آن دیگر کاری به کارش نداشته باشد.ازطرف دیگر چند سال بعد سودابه موفق شد با کمک برادرش اجازه اقامت در سوئیس دریافت کند و سه سالی در آنجا بماند. این ماجرا زن و شوهر را بشدت از هم دور کرد و ایرج تصمیم گرفت با پرداخت همه حق و حقوق همسرش، او را طلاق دهد. سودابه هم ترجیح داد دیگر به ایران برنگردد و بچههایش را در سوئیس سروسامان دهد. چند سال بعد از جدایی ایرج و سودابه بچهها که دانشگاهی یا فارغالتحصیل شده بودند، به تهران آمدند و پدرشان را راضی کردند دوباره با مادرشان ازدواج کند. ایرج هم که تا آن زمان تجدید فراش نکرده بود برای دلخوشی بچهها قبول کرد و سودابه هم که میگفت در غربت سرش به سنگ خورده و قدر زندگیاش را میداند برای بار دوم پای سفره عقد نشست. بنابراین پس از برپایی جشنی کوچک، بچهها به سوئیس برگشتند و ایرج و سودابه زندگی جدید خود را شروع کردند. اما طی چند هفته اول ایرج متوجه تغییر رفتارهای همسرش شد و به این نتیجه رسید که سودابه آن زن سابق نیست. هم مهربانتر شده بود و هم بیشتر به امور خانه رسیدگی میکرد. دستپختش بهتر شده بود و ساعتی را هم ورزش میکرد و دیگر اجازه نمیداد همسرش لب به سیگار بزند. تا اینکه یک شب سودابه سکته ناقص کرد و بستری شد. ایرج هم برای روحیه دادن به او و قدردانی از زحماتش مهریه سودابه را تا 750 سکه طلا افزایش داد. با این حال چند روز بعد سودابه و همسرش بر سر موضوعی با هم مشاجره کردند و ایرج موضوع مهریه را به رخ همسرش کشید. سودابه هم عصبانی شد و تهدید کرد مهریهاش را به تلافی طلاق قبلی به اجرا خواهد گذاشت. این ماجرا میان آنها به اختلافهای عمیقی کشیده شد و هر روز به بهانهای با هم بحث و دعوا داشتند. یکی از همان روزها سودابه، به همسرش سرکوفت زد که هیچ زنی دراین مدت حاضر نشده با ایرج ازدواج کند و اوهم از سر دلسوزی دوباره با ایرج ازدواج کرده. ایرج هم با شنیدن این حرف عصبانی شد و سودابه را شبانه از خانه بیرون انداخت. این موضوع مشکلات تازهای میان آنها پیش آورد و زن که جایی برای ماندن نداشت موضوع را به پلیس خبر داد و با کمک آنها وارد خانه شد. اما بعد از رفتن مأموران، آنها بار دیگر دعوا کردند و این بار که ایرج خواست همسرش را بیرون بیندازد سودابه مقاومت کرد و در همان هنگام دستش لای در آهنی ساختمان ماند و دو انگشتش قطع شد. این بار به جای پلیس، مأموران اورژانس آمدند و ایرج را غرق در خون با خود به بیمارستان بردند.چند روز بعد از مرخص شدن مرد میانسال، او به دفتر خدمات قضایی رفت و دادخواست طلاق همسرش را تنظیم کرد. بچهها هم وقتی از موضوع خبردار شدند توصیه کردند بهتر است پدر و مادرشان طلاق بگیرند تا اینکه هر روز به جنگ و جدل بپردازند...
در آن صبح سرد زمستانی که ایرج و سودابه در دادگاه نشسته بودند و داستان زندگیشان را تعریف میکردند، قاضی احمدی به دقت به حرفهای آنها گوش داد و پس از سکوت کوتاهی که میان آنها برقرارشده بود به مرد گفت:«بسیار خوب، آیا مشکلی درباره پرداخت مهریه و دیگر حقوق همسرتان ندارید؟»ایرج جواب داد: «هیچ مشکلی در کار نیست.همه حق و حقوقش را میدهم، فقط میخواهم هر چه زودتر از این زندگی ملالت بار رها شوم. حالا دیگر فکر نکنم بتوانم با دو انگشت آسیب دیده به کارهایم برسم.»سپس قاضی رو به زن گفت:«مهریه، اجرت المثل یک سال زندگی و نفقه به شما تعلق میگیرد. اما درباره نیمی از اموال، قانونگذار تأکید کرده وقتی مرد بخواهد همسرش را طلاق بدهد باید تا نیمی از اموال به دست آمده بعد از ازدواج را به او بپردازد. بنابراین اولاً نیمی از اموال نیست و تا نیمی از اموال است و دوم اینکه باید بررسی شود چه اموال و درآمدی بعد از ازدواج دوم شما به دست آمده. بنابراین باید مدارک لازم را جهت اثبات این موضوع به دادگاه ارائه دهید.» سپس سعی کرد زوج میانسال را به سازش دعوت کند اما به نظر میرسید هر دو روی طلاق اصرار دارند. بنابراین از ایرج و سودابه خواست زیر برگهها را امضا کنند و منتظر باشند تا رأی دادگاه به دستشان برسد.