تصمیم جنون آمیزعروس

«بیتا» دختری سرزنده و شاداب بود اما زخم زبان‌ها و سرکوفت‌های خانواده‌ام او را به مرز جنون هولناکی کشاند و حالا که مانند تکه گوشتی روی تخت بیمارستان افتاده، از من می‌خواهند طلاقش بدهم...
    
مرد جوان با سر و وضع آشفته وارد اتاق مشاوره شد. پاهایش ازشدت مشکلات عصبی ناخواسته تکان می‌خورد و دست‌هایش آشکارا می‌لرزید. حتی نمی‌دانست داستانش را چگونه شروع کند!! از ناراحتی لکنت زبان گرفته بود. کمی آب نوشید و پس از مکثی کوتاه با صدایی گرفته شروع به صحبت کرد: «از ازدواج من و «بیتا» دو سالی می‌گذرد. اما سرنوشت برای ما طوری رقم خورد که حتی یک روز خوش هم نداشتیم. دو ماهی به مراسم ازدواج‌مان مانده بود که کارم را از دست دادم. هرگز فکر چنین روزهای سختی را نکرده بودم. آه در بساط نداشتم که حتی بتوانم پول پیش یک خانه کوچک را جور کنم. به همین دلیل با اصرار پدرم، جهیزیه «بیتا» را در یکی از اتاق‌های خانه پدری‌ام گذاشتم و زندگی مشترکمان را در جمع خانواده‌ام شروع کردیم. «بیتا» دختر شاد و سرزنده‌ای بود و هیچ کاری را سخت نمی‌گرفت. حتی اگر از حرف‌های خانواده‌ام ناراحت می‌شد هرگز به روی خودش نمی‌آورد تا من ناراحت نشوم. با همه سختی‌ها زندگی‌مان می‌گذشت و سعی می‌کردیم خودمان را خوشبخت نشان دهیم. اما دو سه ماه بعد از عروسی مان، پدر «بیتا» در تصادفی جان باخت. آن حادثه مانند زلزله‌ای زندگی‌مان را ویران کرد. «بیتا» آنقدر شوک زده بود که بعد از پایان مراسم ختم و خاکسپاری به خاطر افسردگی شدید تحت درمان قرار گرفت. اما در خانه هیچ‌کس شرایط او را درک نمی‌کرد. پدر و مادرم در آن شرایط سخت به جای اینکه کنارش باشند مدام به کارهایش ایراد می‌گرفتند، حتی به لباس پوشیدن اش. دلم برایش می‌سوخت. بارها از خانواده‌ام خواستم مراعات حالش را کنند اما سودی نداشت. از طرفی پولی هم نداشتم که اتاق کوچکی برای خودمان اجاره کنم و فقط شاهد رنج کشیدن همسرم بودم. بیشتر وقت‌ها در اتاق تاریکی می‌نشست و گریه می‌کرد. صبح تا غروب در خیابان‌ها دنبال کار می‌گشتم و شب هم به‌خاطر کارهای «بیتا» به خانواده‌ام جواب پس می‌دادم. اما یک شب وقتی به خانه آمدم فهمیدم خواهرم با او دعوای مفصلی کرده و هر چه خواسته به او گفته است. پدر و مادرم بشدت از خواهرم دفاع کرده و «بیتا» را زیر سؤال می‌بردند اما او فقط گریه می‌کرد. شب با کلی قرص آرامبخش خوابش برد اما صبح وقتی بیدار شدم دیدم او با خوردن تعداد زیادی قرص....
با دیدن این صحنه گیج و منگ شده بودم. بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم و او را به بیمارستان رساندیم. پزشکان پس از شست و شوی معده‌اش نجاتش دادند و به بخش منتقلش کردند. توصیه پزشکش این بود که چند روزی در بیمارستان تحت نظر باشد. پدرم وقتی موضوع را فهمید با غرولند و اعصاب خردی گفت: «زنت با این کارش آبرویی برای ما نگذاشته و اگر اینجا بماند مردم برایمان حرف درمی آورند و...» به همین دلیل با وجود مخالفت پزشک بیمارستان، «بیتا» را به خانه بردیم که نزدیک صبح او بیهوش شد و به کما رفت. «بیتا» یک ماه است با ضریب هوشی پایین بین مرگ و زندگی مانده و هیچ کاری برای نجاتش نمی‌توان کرد. در این شرایط خانواده‌ام مرا تحت فشار گذاشته‌اند که طلاقش بدهم. پدرم می‌گوید دیگر نمی‌تواند پول بیمارستان را بدهد. من هم که بیکارم و از پس هزینه‌ها برنمی آیم. مستـــــأصل شده ام. نمی‌دانم چطور به خانواده‌ام بفهمانم که همسرم را دوست دارم و می‌خواهم کنارش بمانم. من و خانواده ام، او را به این روز رساندیم....
+23
رأی دهید
-1

  • قدیمی ترین ها
  • جدیدترین ها
  • بهترین ها
  • بدترین ها
  • دیدگاه خوانندگان
    ۵۴
    Anisa - ونکوور، کانادا

    چقدر ادبیاتی که برای تیتر این خبر انتخاب کرده اید زشت و نابهنجار هستش !!!! . کاسه صبرش از اینهمه ناملایماتِ زندگی سر ریز شده بئده . باز خدا عُمرِ شوهرش رو زیاد کنه اقرار کرده به عوضی بون و نامهربان بودنِ خانواده اش
    1
    32
    جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۳
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    نظر شما چیست؟
    جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.