طـلاق به اصرار مادرشوهر

زن جوان پس از سه سال زندگی مشترک تصمیم گرفت برای همیشه از شوهرش جدا شود. او در دادگاه خانواده، اصرارهای مادرشوهرش برای طلاق را دلیل این جدایی اعلام کرد.
 
او که از این اصرارها بشدت خسته شده بود، از شوهرش خواست که زندگی مشترکشان را تمام کنند.
 
این زن که همراه شوهرش، هفته گذشته دادخواست طلاق خود را به دادگاه خانواده تهران ارائه داد، درباره ماجرای زندگی‌اش به قاضی گفت: سه سال است که با کامیار ازدواج کرده‌ام، اما از روزی که زندگی مشترکمان آغاز شد، مادر کامیار مرتب در گوش من می‌خواند که از شوهرم طلاق بگیرم. تا اتفاقی می‌افتد بحث طلاق را پیش می‌کشد. در میان صحبت‌هایش کلی نصیحتم می‌کند که زندگی من و کامیار دوام نخواهد آورد و باید هرچه زودتر از هم جدا شویم. جالب اینجاست که او خودش را حامی من نشان می‌دهد و از پسرش بدگویی می‌کند. در حالی که او بعد از آشنایی من و کامیار، مخالفتی برای ازدواجمان نداشت، تازه خیلی با من صمیمی شد و مرتب از من تعریف می‌کرد.
 
زن جوان ادامه داد: بعد از آغاز زندگی مشترک حرف‌ها و انرژی‌های منفی‌اش را آغاز کرد. مادرشوهرم در این سه سال فقط مرا عذاب داد. با حرف‌هایش کلی به من استرس می‌داد. با کوچک‌ترین اختلاف و مشکلی مرا می‌ترساند و کاری می‌کرد که از زندگی مشترک و کامیار بدم بیاید. همیشه هم می‌گفت که نباید بچه‌دار شوم چراکه زندگی‌مان دوام نخواهد آورد. چند بار با او برخورد کردم. حتی دعوایمان شد. چند بار هم سعی کردم که به حرف‌هایش اهمیتی ندهم، ولی فایده‌ای نداشت. مادرشوهرم چون خودش از شوهرش جدا شده، سعی دارد مرا هم عذاب بدهد. در این میان کامیار هم دخالتی نکرده و با مادرش هیچ برخوردی نکرد. بارها موضوع را با کامیار در میان گذاشتم ولی او بی‌اهمیت بود. سه سال است که عذاب می‌کشم. مرتب انرژی منفی و افکار منفی به من منتقل می‌شود. این حرف‌ها روی من تاثیر گذاشته و با کوچک‌ترین موضوع استرس می‌گیرم. هر بار مادرشوهرم را می‌بینم اضطراب دارم. دیگر خسته شده‌ام. نمی‌توانم این حرف‌ها را تحمل کنم. برای همین تصمیم گرفتم از کامیار جدا شوم.
 
در ادامه شوهر این زن نیز به قاضی گفت: آقای قاضی مادرم در مورد همه چیز بدبین است. سر همین اخلاقش بود که پدرم از او جدا شد. اما او زن تنهایی است و دور و برش کسی را ندارد. من نمی‌توانم با او دعوا یا ارتباطم را با او قطع کنم. هر چه به نیوشا می‌گویم که به این حرف‌ها اهمیت ندهد فایده‌ای ندارد. می‌گویم ما که او را می‌شناسیم پس نباید اهمیت بدهیم، اما هربار که مادرم را می‌بیند، از این رو به آن رو می‌شود و با من دعوا می‌کند. بعد هم از من می‌خواهد که ارتباطم را با مادرم قطع کنم و دیگر با او رفت و آمد نکنیم. در صورتی که من نمی‌توانم مادرم را تنها بگذارم. در آخر هم به خاطر این دلیل بی‌اهمیت زندگی‌مان را به هم زد.
 
در پایان قاضی رسیدگی به این پرونده را به جلسه آینده موکول کرد و از این زوج خواست در این مدت بیشتر به عواقب طلاق و جدایی فکر کنند تا شاید از تصمیمشان منصرف شوند.
+14
رأی دهید
-3

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.