زن و شوهری که تصور میکردند پس از ازدواج یک زندگی آرام و بیدغدغه در کنار هم خواهند داشت، قبل از دهمین سالگرد پیوندشان سر از دادگاه خانواده درآوردند. اختلافهای آنها به قدری بالا گرفت که طی یک سال 24 پرونده قضایی علیه هم تشکیل دادند.در یکی از آخرین روزهای پاییز «میلاد» و «آسیه» با کیفهای پر از مدارک راهی مجتمع قضایی ونک شده بودند تا قاضی به پرونده جدید آنها رسیدگی کند.
وقتی زن و شوهر وارد شعبه 261 شدند، قاضی «محمود سعادت» بلافاصله آنها را شناخت و بیدرنگ گفت: «به نظر میرسد اختلافهای میان شما تمامی ندارد!» سپس رو به زن کرد و پرسید:«طبق مدارک موجود، این بار درخواست ملاقات فرزندتان را دارید. درست است؟»
آسیه نگاهی به همسرش که دو صندلی آنطرفتر نشسته بود انداخت و جواب داد: «بله. متأسفانه 4 ماه است که از دخترم خبر ندارم. این آقا فرزندم را نزد پدر و مادرش برده که در شهرستان زندگی میکنند. هر دفعه هم که به آنجا میروم با بهانهای مانع دیدار ما میشوند. این بار هم گفتند بچه در بیمارستان بستری است. اما وقتی بررسی کردم فهمیدم بازیام دادهاند. شما بفرمایید آقای قاضی، مگر من حق ندارم فرزندم را ببینم؟»
میلاد بلافاصله گفت:«لابد خودش دوست نداشته تو را ببیند.»
زن گفت؛ با دخترش تلفنی حرف زده که قاضی آنها را به آرامش فراخواند و ادامه داد:«طبق قانون حضانت دختر تا شش سالگی بر عهده مادر است و از 9 سال قمری به بعد هم میتواند میان والدین خودش یکی را انتخاب کند. دختر شما هم فعلاً 8 سال دارد و بهتر است در مورد نحوه نگهداری، هزینه و حق ملاقات با هم به یک نتیجه منطقی برسید، در غیر این صورت...»
قبل از آنکه جمله قاضی تمام شود زن و شوهر دوباره شروع کردند به بحث و جدل. یک سال و چند ماه بود که کارشان شده بود دعوا و پروندهسازی و رفت و آمد به دادگاه. درست 10 سال پیش با هم ازدواج کردند. ازدواجشان با شیوه سنتی و بواسطه یکی از اعضای فامیل صورت گرفته بود. آن موقع آسیه کارمند یک شرکت تجهیزات پزشکی بود و میلاد فروشنده یک عمده فروشی. روز خواستگاری آسیه از میلاد چندان خوشش نیامد، چرا که نه چهره زیبایی داشت و نه تحصیلات بالایی، حتی دارایی چندانی هم نداشت. اما آنچه آسیه را متقاعد کرد «بله» را بگوید علاقه نداشتن خواستگارش به سیگار، دود و الکل، رفیق باز نبودن و از همه مهمتر تلاش برای رسیدن به یک زندگی خوب و خوش بود. این حرفها را همان شب در خلوت دونفرهشان به آسیه گفت. در تحقیقات محلی هم معلوم شد که میلاد دروغ نگفته و با اینکه جوانی 33 ساله است اهل هیچ خلافی نیست و سرش به کار و خانواده گرم است. یک ماه بعد که مراسم عقدشان برگزار شد، آسیه خیال میکرد نیمه گمشده خود را یافته و هر دو با کمک هم آینده را خواهند ساخت. اما تا زیر سقف خانه مشترکشان بروند حساب کار دست عروس خانم آمد و فهمید همسرش بشدت خسیس است و حساسیت زیادی روی مخارج و هزینهها دارد. با این حال اهمیتی نداد و رفتار او را به حساب هزینههای شروع زندگی گذاشت. میلاد برای پرداختن پول هر چیزی بارها سؤال و جواب میکرد و راضی نمیشد برای سینما رفتن، صرف غذا در رستوران و حتی خریدن هدیه رقمی هزینه کند. هر وقت هم اعتراضی میشنید بهانه میآورد که: «فعلاً باید به فکر آینده باشیم. به وقتش خرج میکنیم.»
بعد از 10 سال زندگی مشترک، از نگاه مرد خانه هنوز آینده فرا نرسیده و وقت پول خرج کردن نشده بود. از نگاه زن هم این 10 سال جز دعوا و جدل و بحث برای هر هزینهای خاطرهای باقی نمانده بود. در تمام این سالها آسیه از درآمد خودش هزینه زایمان، مسافرتها، هدیههای عروسی و تولد اعضای فامیل و حتی پوشک بچه را پرداخته بود. از آنطرف میلاد به فکر راه انداختن مغازه خودش بود و حتی حاضر نشده بود خانه مناسبی برای زندگی مشترکشان اجاره کند. برای همین پدر آسیه آپارتمان کوچکی برای آنها خرید و دو دانگ همان را هم به نام میلاد زد تا کدورتی پیش نیاید.
با این حال میلاد دست بردار نبود و همسرش را تحت فشار قرار داده بود تا یک دانگ دیگر به نامش کند. این ماجرا اختلاف میان آنها را به اوج رساند و میلاد اندک خرجی خانه را هم قطع کرد.
در ادامه آسیه راهی خانه پدرش شد و شرط کرد که باید هزینههای زندگی و فرزندشان را تمام و کمال بپردازد. میلاد هم لج کرد و برای آشتی پا پیش نگذاشت. نتیجه این دعوا هم شکایت آسیه برای «دریافت نفقه» بود. میلاد هم متقابلاً دادخواست «الزام به تمکین» همسرش را داد. چند هفته بعد آسیه به خانهاش بازگشت اما در روی همان پاشنه میچرخید و آسیه مجبور شد این بار دادخواست «دریافت اجرت المثل» را طرح کند. میلاد هم به تلافی پرونده «منع اشتغال» برای همسرش باز کرد. چند ماه بعد آنها عملاً وارد یک جنگ تمام عیار شده بودند و پروندههای متعددی همچون طلاق، مهریه، حضانت و ملاقات فرزند مشترک، استرداد جهیزیه و... علیه هم راه انداخته بودند. حتی در دادگاههای کیفری و حقوقی هم پرونده ضرب و جرح، اجاره سه دانگ از خانه، خیانت در امانت و... داشتند که مجموع آنها به 24 پرونده میرسید. در آن صبح سرد پاییزی هم آسیه دادخواستی مطرح کرده بود تا بتواند از حق قانونی و انسانی خود برای دیدن فرزندش استفاده کند.
وقتی قاضی سعادت مشغول نوشتن اظهارات زن و شوهر و بررسی مدارک بود، آسیه دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت: «آقای قاضی همین الان یک مغازه 400 میلیون تومانی دارد و با شراکت دوستش یک ویلای 500 میلیون تومانی هم خریده. اما برای سه دانگ خانهای که پدرم به من داده روزگارم را سیاه کرده است. یک روز نشده با گل یا شیرینی به خانه بیاید. نه عروسی برایم گرفت نه ماه عسل رفتیم و... همه سالهای زندگیام را با خساست و ناخن خشکیاش ساختم. اما حالا فهمیدهام اشتباه کردهام. اما او نه انسانیت سرش میشود و نه مهر مادری را میشناسد.»
میلاد هم گفت: «من همیشه مخارج زندگیمان را دادهام. حالا شما ولخرج هستی من چه کار کنم!»
قاضی دادگاه باز هم زوج جوان را به آرامش دعوت کرد و از مرد خواست همکاری لازم را برای ملاقات مادر و فرزند مهیا کند. سپس آنها را راهی کرد تا ابلاغ رأی دادگاه منتظر بمانند. او احتمالاً به این موضوع فکر میکرد که باز هم میلاد و آسیه را دوباره در آن شعبه خواهد دید.