سالها قبل، زمانی که ستوان دوم بودم، پروندهای را رسیدگی کردم که با گذشت سالها هنوز آن را بهخوبی به خاطر دارم. ماجرا از این قرار بود که یک روز زن و شوهری به اداره آمدند و از زن جوانی به نام مهناز شکایت داشتند.
از شاکی که خانم جوانی به نام شهلا بود خواستم ماجرا را برایم توضیح دهد. او گفت: «ما در ساختمان چند طبقهای ساکن هستیم و با همسایه طبقه بالاییمان به نام مهناز رابطه خیلی خوبی داریم. دیروز مهناز به خانهام آمد و همزمان من کارهای خانه را انجام میدادم. هنگامی که مهناز در خانه بود خواستم ظرفها را بشورم و برای همین دستبند گرانبهایم را روی میز پذیرایی گذاشتم. همینطور که باهم حرف میزدیم یک دفعه مهناز گفت صدای گریه بچهام میآید، من باید بروم و خیلی سریع خانه را ترک کرد. حدود 20 دقیقهای مهناز در پذیرایی تنها بود و من داخل آشپزخانه داشتم ظرفها را میشستم. وقتی به اتاق برگشتم دیدم خبری از دستبندم نیست. مهناز آن را برداشته است، البته به غیر از مهناز هم کسی نمیتواند دستبند را بردارد، چون در آن موقع از روز من در خانه تنها بودم. حالا از او شکایت دارم و با دستور قاضی میخواهم او را بازداشت کنید.»
زن همسایه، تنها مظنون
با صحبتهای شهلا، راهی خانه مهناز شدیم و او به اتهام سرقت و با دستور قضایی بازداشت شد. از مهناز درباره دستبند پرسیدم و او گفت: «وقتی من داخل خانه شهلا بودم دیدم او دستبندش را درآورد و روی میز گذاشت، زمانی هم که خانه را ترک کردم دستبند روی میز بود. من آن را برنداشتهام، خانواده من آنقدر آبرومند هستند که آبرویشان را خرج یک دستبند نکنند. از طرفی وضع مالی من خوب است و جواهرات من از شهلا بیشتر است، چرا بخواهم دست به چنین کار زشتی بزنم.»
مهناز دستبند را دیده بود و از طرفی شخص دیگری هم در خانه نبود. تمامی سرنخها حکایت از آن داشت که زن همسایه در ناپدید شدن دستبند نقش دارد، اما مهناز درحالی بازداشت شد که اصرار به بیگناهیاش داشت. با اینکه مدارکی که داشتیم نشان میداد زن جوان در این ماجرا نقش داشته، اما با خودم میگفتم اگر مهناز راست گفته باشد پس چه اتفاقی برای دستبند افتاده و چه کسی میتوانسته آن را سرقت کرده باشد. بررسیهای ما ادامه داشت و مهناز نیز با سند آزاد شد.
سرقتهای سریالی از خانهها
چند ماهی از آن ماجرا گذشت و پرونده این سرقت هم درحالی که زن جوان منکر ماجرا بود آخرین مراحلش را طی میکرد که اتفاق جدیدی رخ داد. در آن روزها سرقتهای سریالی خانههای پایتخت به ما گزارش شد. سرقتهایی که در طول روز صورت میگرفت و سارق تکرو با ورود به تراس خانهها، وارد آپارتمان شده و نقشه سرقتش را انجام میداد.
تحقیقات ما نشان میداد عامل این سرقتها پسر جوانی به نام هوشنگ است که سابقه کیفری هم دارد. با شناسایی عامل این سرقتها، بررسیها برای دستگیری او ادامه داشت تا اینکه متوجه شدیم پسرجوان قصد سرقت از خانهای را دارد. با کمینی که گذاشتیم هوشنگ را ساعات اول صبح دستگیر کردیم.
هوشنگ در همان تحقیقات اولیه به سرقتهایش اعتراف کرد و در اعترافاتش راز یک سرقت قدیمی را برملا کرد. او گفت: من سرقتهای متعددی مرتکب شده ام و حاضرم محل سرقت همه آنها را به شما نشان دهم. همانطور که پسر جوان آدرس محلهای سرقت را مینوشت چشمم به آدرسی افتاد که برای من خیلی آشنا بود. آدرس محل سرقت با آدرس خانه شهلا یکی بود.
این موضوع برایم کمی عجیب بود و زمانی که متهم برای بازسازی صحنه راهی مجتمع محل زندگی شهلا شد تعجب من چند برابر شد. متهم جوان ماجرای سرقت را توضیح میداد و من متعجب از گفتههای او بودم. او گفت: «صبح بود، از طریق تراس وارد خانه شدم. زن جوان داخل آشپزخانه در حال شستن ظروف بود و من بدون آنکه متوجه شود وارد خانه شدم و دستبندی را که روی میز بود برداشتم و خارج شدم.»
اثبات بیگناهی
تازه آن موقع بود که متوجه شدیم مهناز حقیقت را بیان کرده و عامل سرقت دستبند گرانقیمت سارقی بوده که چند ماه بعد او را بازداشت کرده بودیم. از اینکه به خاطر یکسری دلایل و مدارک درباره زن جوان قضاوت کرده بودم و او را عامل این سرقت میدانستم ناراحت بودم. از کارم پشیمان بودم که چرا یک بیگناه، محکوم شده بود و حتی زن جوان چند روز هم در بازداشتگاه بود. هر چند آن زمان ما با مدارک، تصمیمگیری کرده بودیم، اما کاری که انجام داده بودیم درست نبود.
زمانی که شهلا از این موضوع با خبر شد، خیلی شرمنده شد، اما شرمندگی تنها آسیبی نبود که زن جوان دید. چرا که مهناز به خاطر تهمتی که به او زده شده بود از همسایهاش شکایت کرد و شهلا محکوم شد. مهناز درباره شکایتش گفت: «من آدم آبروداری بودم که شهلا در سالها همسایگی با من باید این موضوع را متوجه میشد. زمانی هم که بازداشت شدم چند بار قسم خوردم که بیگناه هستم، اما او حتی قسمهایم را هم باور نکرد.»
با شکایت زن جوان، شهلا در دادگاه محکوم شد و مجازاتی را که برایش در نظر گرفته شده بود نیز اجرا شد.