رکنا: پسری با قتل مادربزرگ می خواست دست دخترموردعلاقه اش را گرفته و با فرار به تهران زندگی رویایی ای داشته باشد.
فقط 19 بهار از زندگیاش گذشته بود. هیچ وقت فکر نمیکرد زندگی ورقی تلخ برایش بزند و از یک پسر جوان پشت کنکوری قاتل بسازد.
او 10 سال پیش به اتهام قتل مادربزرگش دستگیر و در یکی از زندانهای استان آذربایجان شرقی به سر میبرد. در این سالها عذابوجدان لحظهای رهایش نکرده است. 10 سال است کابوس مرگ و چوبه دار را می بیند. 10 سال است میان قصاص و بخشش گیر کرده و برای رهایی تلاش میکند. به امید این که یک روز طعم آزادی را بچشد، روزشماری میکند. هنوز امید به بخشش دو دایی خود دارد و روزگارش را با این بارقههای امید که هر از گاهی سو سو میکند در سلولش میان زندانیان دیگر صبح را شب و شب را صبح میکند به امید آن که روزی از گناهش بگذرند و حلالش کنند.
احمد از انگیزهاش برای قتل مادربزرگ و روز و شبهای زندان میگوید.
چطور از پشت کنکور و درس خواندن پایت به زندان باز شد.
با گذشت 10 سال هنوز در شوک به سر میبرم. باورم نمیشود مادربزرگی را که اینقدر دوست داشتم، کشتهام. هنوز از به یاد آوردن شب جنایت بدنم به لرزه و دستانم به رعشه میافتاد. شب چهاردهم آذر سال 85 به قصد سرقت به خانه مادربزرگم رفتم. او به تنهایی در خانهاش زندگی میکرد و مشغول تماشای تلویزیون بود. میترسیدم اگر از او پول بخواهم جواب منفی بدهد و ماجرا را به والدینم بگوید. بنابراین وسوسه شدم او را بکشم تا پولهایش را سرقت کنم.
چطور او را کشتی؟
خفهاش کردم. زمانی که مادربزرگم در حال تماشای تلویزیون بود، سیم پلیاستیشن را برداشتم و از پشت سرش به او نزدیک شدم. سیم را دور گردنش حلقه زدم و به یکباره کشیدم. او سنش زیاد بود و نتوانست در مقابلم مقاومت کند و فوت کرد.
بعد از جنایت پولهایش را برداشتی؟
نه. اصلا نتوانستم چیزی از خانه او بردارم. زمانی که کف اتاق افتاد و نفس نکشید بشدت ترسیدم. سر جایم میخکوب شدم. قدرت حرکت نداشتم. آنقدر ترس در وجودم رخنه کرده بود که نمیتوانستم دست به چیزی بزنم. بالای سرش رفتم چند بار صدایش زدم و در حالی که گریه میکردم بدون این که پولی از آنجا بردارم، فرار کردم. چند ساعتی سرگردان کوچهها بودم. با خودم میگفتم احمد این چه کار احمقانهای بود که انجام دادی. مانده بودم که چه کنم. بعد به خانه رفتم و به کسی چیزی نگفتم. چهرهام رنگ پریده بود. مادرم مدام میپرسید چه شده، حالت خوب است؟ چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم و تا صبح نخوابیدم. صبح خانوادهام متوجه ماجرای فوت مادربزرگم شده بودند. همه سیاه پوشیده و به خانهاش رفتند. من هم سیاه پوشیدم و بشدت گریه میکردم. کسی در میان خانواده و اقوام نمیدانست جنایت کار چه کسی است و قاتل را زیر لب نفرین میکردند.
چطور دستگیر شدی؟
دومین یا سومین روز مرگ مادربزرگم بود و قرار بود که تا یک روز دیگر جسد را برای خاکسپاری تحویل دهند. دیگر عذابوجدان رهایم نمیکرد. از خواب و خوراک افتاده بودم و نمیتوانستم از گناهی که کردهام فرار کنم. سرانجام هم طاقت نیاوردم و به پلیس آگاهی تبریز رفتم و به ماموران گفتم من مادربزرگم را کشتهام و میخواهم اعتراف کنم. دیگر این همه عذاب وجدان را نمیتوانم تحمل کنم. ماموران گفتههایم را با اطلاعات به دست آمده از صحنه جنایت مطابقت دادند و مطمئن شدند قتل را انجام دادهام. ماجرا را به خانوادهام گفتند و پس از بازسازی صحنه قتل من روانه زندان شدم. ورود به زندان همان و آرزوهای بر باد رفتهام همان.
چرا میخواستی پولهای مادربزرگت را سرقت کنی؟
در آن موقع من دلباخته دختری به نام مریم شده بودم و میخواستم با او ازدواج کنم و زندگی برای خودمان بنا کنیم. خانوادهام با این وصلت مخالف بودند و حاضر نمیشدند خواستگاری بروند. تصمیم گرفتم به خانه مادربزرگ بروم. پولهایش را سرقت کنم و همراه دختر مورد علاقه ام به تهران بیایم تا زندگی جدیدی را کنار هم بنا کنیم، اما این طور نشد و برای همیشه از او دور شدم. من مهر قاتل شدن بر پیشانیام حک شد و دیگر از آن شب به بعد از سرنوشت او خبری ندارم. دختر مورد علاقهام نمیدانست من میخواهم به قصد سرقت به خانه مادربزرگ بروم. من با یک اشتباه به همه بد کردم. اول به خودم بعد به دیگران.
خانوادهات چطور با این ماجرا کنار آمدند؟
والدینم زمانی که متوجه بازداشت و اعترافات من شدند باورشان نمیشد که من مادربزرگم را کشتهام. تا چند ماه در بهت بودند. مادرم باورش نمیشد من جان مادرش را گرفتهام. او حتی تا یک سال به ملاقاتم نیامد. آنقدر تلفنی التماس کردم تا به دیدنم آمد. خانوادهام هنوز نتوانستهاند با این واقعیت کنار بیایند.
چه زمانی متوجه حکم قصاص شدی؟
چند روز بعد از محاکمه، حکم در زندان به من ابلاغ شد. آن روز که حکم پروندهام را گرفتم، فهمیدم. دیوانه شدم. خودم را به درو دیوار میزدم حالم تا چند ماه بعد بود. دیگر به آخر خط رسیده بودم. فقط میخواستم در سلولم تنها باشم و حوصله هیچ کس را نداشتم، اما بعد از مدتی مجبور شدم با این شرایط و زیر تیغ بودن بسازم. کمکم به نماز و قرآن خواندن رو آوردم. کتاب میخواندم. ورزش و حرفهآموزی میکردم. حتی سه جزء قر آن را حفظ کردم. شبها برای آمرزش روح مادربزرگم نماز و دعا میخواندم. عذابوجدان در این سالها نگذاشت یک روز خوب داشته باشم. مدام چهره مادربزرگم و آن شب تلخ مقابل چشمانم است. از همان روزی که خودم را معرفی کردم تاکنون 10 سال است در زندان به سر میبرم و به مرز 30 سالگی رسیدهام مدام عذابوجدان دارم و از کاری که کردم خیلی پشیمانم.
موفق به رضایت فرزندان مقتول شدهای؟
مادرم، خالهام و یکی از داییهایم رضایت دادهاند، اما دو نفر از داییهایم هنوز رضایت ندادهاند. خیلی پشیمانم و میخواهم آنها نیز بدانند که پشیمانم و عاجزانه از آنها میخواهم که مرا ببخشند. خانوادهام متوجه شدند پشیمانم و تصمیم گرفتند برایم رضایت بگیرند، اما فقط یک خاله و یک داییام رضایت دادندو دو داییام رضایت ندادند. امیدوارم آنها نیز روزی رضایت دهند تا از این بلاتکلیفی و کابوس مرگ خلاص شوم. بارها به خانه داییهایم زنگ زدهام، اما تلفنهایم را پاسخ نمیدهند. والدینم در این سالها خیلی نزد آنها رفتند تا شاید رضایت داییهایم را جلب کنند، اما آنها والدینم را نپذیرفتند.
حرف آخر
من 10 سال است که زیر تیغم و بلا تکلیف. مانده میان قصاص و بخشش. عاجزانه ازدو داییام میخواهم که مرا ببخشند. من اشتباه کردم و در این 10 سال تاوان دادم. جوانیام به تاراج رفت. امید و آرزوی زیبای زندگیام بر باد رفت. همه چیز را از دست دادم و باختم. فقط میخواهم مرا به خاطر مادرم ببخشند تا در این چند صباح زندگی کنارش باشم. دلم برای خانوادهام بخصوص پدر و مادرم که در این 10 سال، کلی شکسته و پیر شدند، تنگ شده است. میخواهم از این برزخ و بلاتکلیفی مرا نجات دهند دیگر طاقت بودن در این برزخ را ندارم.