'ایران که بودم دوست شدن با دختر همجنسگرا مثل قمار بود'

'ایران که بودم دوست شدن با دختر همجنسگرا مثل قمار بود'
بخشی از زندگی من با تصاویر تار و دوتا طی شد. سوالی که همیشه ذهنم را مشغول میکرد این بود که چرا با بقیه فرق دارم. چرا تحمل ندارم روی چهره ام آرایش باشد؟ چرا در فروشگاه جذب لباس های مردانه می‎شوم و انتخاب لباس زنانه برایم سخت است؟ چرا دامن مرا از خودم بیزار میکند؟ چرا دوست ندارم سینه‌هایم را در آینه ببینم؟ چرا وقتی کوچک تر بودم خاله ام اصرار داشت "معاینه" ام کند که مطمئن شود پسر نیستم؟
آن موقع همه میگفتند "بزرگ که بشود درست می شود، خانم میشود"، باور میکردم که وقتی بزرگ شوم همه چیز طبیعی می شود؛ از طرفی، خیلی هم بدم نمی آمد خاله جان معاینه اش را انجام دهد و احیانا متوجه شویم که در بیمارستان اشتباهی پیش آمده و دختر نیستم. موضوع جنسیت همینقدر برایم مه گرفته ماند. در دوران راهنمایی ناظم مدرسه مرا از بهترین دوستم جدا کرد. ظاهرا زیادی به هم نزدیک شده بودیم، و ناظم ترسیده بود به راه بد کشیده شویم. انگار چیزی درونم دیده بود که خودم حتی روحم هم خبر نداشت. همان دوران و بعد در دبیرستان کشش و هیجان دوستانم را نسبت به پسرها می دیدم، اما خودم چنین هیجانی نداشتم. پسرها همبازی های من بودند، رفیق هایم، همصحبت هایم؛ خیلی طول کشید تا فهمیدم وقتی به پسرها فکر میکنم قاعدتا باید مثل بقیه دخترها کشش جنسی داشته باشم. نداشتم. به جایش یک بار در اتاق تاریک ظهور عکس در هنرستان از سر کنجکاوی دوستم را بوسیدم. بوسه های دزدکی ادامه پیدا کرد و تکرار شد.
با این حال اولین رابطه جنسی من با جنس مخالف بود. چون فکر میکردم باید اینطور باشد. درست مثل بقیه زن ها. از رابطه ام راضی نبودم. هر حرکتی که می کردیم برایم زننده بود و احساس حقارت می کردم. حس عجیبی داشتم که مدام میگفت اشتباه است، اشتباه است، اشتباه است. فکر کردم کمی که بگذرد عادی می شود. نشد. گاهی از خودم میپرسیدم زن ها چطور چنین چیزی را تحمل میکنند. واقعا هیچ لذتی در رابطه با یک مرد نیست؟ یا مشکل از من است؟ چیزهای دیگر هم بود. مثلا، نهایتا دوستم به زبان آمد که چرا مثل بقیه آرایش نمیکنی، یا کرم ضد آفتاب نمیزنی، یا چرا در مهمانی ها لباس های قشنگ تر نمیپوشی. مطمئن شدم من زنی نیستم که در دلش میخواهد. شاید حق هم داشت.
شکاف ها عمیق تر شد. مدتی افسرده بودم. فکر میکردم باید تغییر کنم، تغییراتی که به نظرم غیرممکن بود. زندگی مانند کابوسی شده بود که نه صدایت به جایی میرسد و نه از خواب بیدار میشوی. برای درک موقعیتم به مطالعه رو آوردم. مهمترین سوالم این بود: آیا من تنها هستم؟ تنها منابعی که در دسترسم بود مطالبی بود که در اینترنت پیدا میکردم. خوشبختانه زبان انگلیسی بلد بودم، وگرنه در میان حجم بی انتهای توهین و تحقیر، و دست‎کم سرزنش هایی که در منابع فارسی در مورد همجسنگرایی و ترنسجندر دیده میشد، روز به روز از خودم متنفر میشدم.
فرق اصلی هم همینجا بود: من سوال زیاد داشتم، اما هرگز از خودم متنفر نبودم. همیشه مطمئن بودم چیزی که من حس میکنم و کسی که هستم طبیعی است و باید به همین شکلی که هستم پذیرفته شوم. اما تا مدت ها مانند کسی بودم که چشم هایش ضعیف است، و تا وقتی که عینک مناسب به چشم نزده متوجه نمیشود دنیا چقدر تمیز و صاف و روشن است.

هرگز در این ارتباط با خانواده ام صحبت نکردم، چون مطمئن بودم هضم این مسئله برای خانواده‌ای سنتی سخت است. اما دوستان خوب و روشنی داشتم که گفتگوهای خوب و اطمینان بخشی با هم داشتیم؛ در مورد همنجسگراها، مشکلاتشان و ناحقی هایی که میبینند، و درباره دنیایی بهتر که تغییر در آن ممکن است با هم صحبت می کردیم، و من خیالم راحت بود که در جمع خوبی هستم که مرا همانطوری که هستم و بدون قضاوت میپذیرند.
بعد از مدتی از ایران خارج شدم، و زندگی برایم کاملا تغییر کرد. اولین تفاوتی که به چشمم آمد این بود که کسی به نوع پوششم کاری ندارد و پشت سرم حرف نمیزند، لازم نبود مدام خودم و سلیقه ام را برای دیگران توضیح بدهم و توجیه کنم. این بیرونی ترین تفاوتی بود که در زندگی ام رخ داد. تفاوت‌های درونی تر، آرامش و امنیتی بود که حس میکردم. ایران که بودم، دوست شدن و قرار گذاشتن با دخترهای همجنسگرا مثل قمار و از روی شانس بود.
ممکن بود کسی را در باشگاه ورزشی ببینم، با هم بیرون برویم، قهوه بخوریم، ولی بعد متوجه شوم علاقه ای به رابطه با یک همجنس ندارد و قصد فقط دوستی و همصحبتی بوده. از نظر من ایرادی نداشت، و حس می کردم حداقل دوستان مهربان و خوبی پیدا کرده ام. اما گاهی پیش می آمد که سوءتفاهمات پیچیده میشد. اتفاقی که زیاد برایم می افتاد این بود که میدیدم بعضی از دوستانم از بودن با من، از حمایت و همراهی که میکردم، خوشحال بودند، اما حاضر نبودند دوستی را عمیق تر کنند. بعد که همراهی ها کمرنگ تر میشد، اعتراض میکردند که چرا عوض شده ای.
در خارج از ایران وضعیت خیلی فرق داشت. گروه های حمایتی زیادی هست که کمک میکنند جایگاهت را در جامعه پیدا کنی، در ارتباط با مشکلاتت حرف بزنی، از احساساتت بگویی، مشاوره و مشورت بگیری؛ در چنین گروه هایی آدم هایی از جنس خودت را میبینی، رابطه ها روشن و بدون سوءتفاهم است. یادم هست اولین باری که بدون مخفی کاری با کسی قرار گذاشتم، حس کردم که چقدر بزرگ شده ام و به جای قرارهای دزدکی و نگرانی از سوءتفاهم همان فرصتی در اختیارم هست که هر آدم عاقل و بالغی دارد و باید داشته باشد.
+29
رأی دهید
-21

  • قدیمی ترین ها
  • جدیدترین ها
  • بهترین ها
  • بدترین ها
  • دیدگاه خوانندگان
    ۴۴
    شب ناب - یوکوهاما، ژاپن
    نمیدونم چرا تو این ده دوازده سال اخر اینقد داستانهای همجنسبازی تو ایران زیاد شده و هم اینکه چرا همشون بعد از بیرون زدن از کشور اینقدداستان نویس شدن!!
    27
    25
    شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۷
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    نظر شما چیست؟
    جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.