شناسایی قاتل تبهکارحرفه ای

سرهنگ نصرالله شفیقی
رئیس پیشین اداره ویژه قتل پلیس آگاهی تهران

روزنامه ایران : نیمه‌های تابستان سال 65 بود که تلفن محل کارم دراداره آگاهی به صدا درآمد. یکی ازهمکارانم بود که خبر از قتلی در پارک جنگلی جهان کودک داد. با دریافت این خبر بسرعت آماده شدم و  سر صحنه رفتم. پس از رسیدن به محل وقوع جرم، بالای سر مقتول که جوانی حدود سی ساله بود رفتم. صحنه جرم و وضعیت مقتول نشان می‌داد او به طرز فجیعی کشته شده است. ضربات متعدد چاقو روی صورت و شکستگی دست‌ها، گویای آن بود که قاتل به قصد انتقام و با کینه او را به قتل رسانده است.آنقدر چاقو روی صورت مقتول خورده بود که تشخیص چهره‌اش بسیار دشوار بود. از این‌رو برای پیدا کردن هویت مقتول جیب‌های او را گشتم اما جز یک دفترچه یادداشت چیزی پیدا نکردم. دفترچه یادداشت را ورق زدم ولی نکته خاص یا شماره تلفنی در آن نبود. اما نکته جالب اینجا بود که وزن دفترچه قدری غیرعادی به نظر می‌رسید.به همین خاطر با دقت بیشتری آن را بررسی کردم تا اینکه متوجه شدم زیر جلد قرمز رنگ دفترچه چیزی پنهان شده است.
جلد را به آرامی برداشتم و دیدم چهار لوله خودکار بیک به همراه چهار مته شماره یک که به‌طور ماهرانه‌ای به هم وصل شده، قرار دارد. با دیدن لوله‌ها و بررسی بیشتر متوجه شدم که مقتول یک خلافکار بوده و این لوله خودکار و مته‌ها هم برای باز کردن گاوصندوق مورد استفاده قرار می‌گرفت. بازهم به دفترچه یادداشت نگاه کردم تا رسیدم به وسط آنکه با ماژیک و خط درشت نوشته بود: «ول معطلیم!».
بررسی سوابق مقتول
با آنکه او یک خلافکار حرفه‌ای بود اثر انگشتش را به اداره تشخیص هویت دادم که پس از بررسی‌ها این موضوع نیزتأیید شد؛ مقتول «احمد» از خلافکاران حرفه‌ای با سوابق متعدد کیفری و سوء پیشینه است.
اسم و مشخصاتش را به بخش بایگانی اداره آگاهی دادم که سوابقش نشان داد او دارای 15 پرونده است که هنوز مختومه نشده‌اند. در حالی که در همه آنها همدستانش دستگیر شده اما او همیشه توانسته بود از دست مأموران فرار کند.
سارقی که همیشه همدستانش را جا می‌گذاشت
برای پرداختن به شخصیت مقتول لازم دیدم که مروری به چند پرونده‌اش داشته باشم. در یکی از پرونده‌های احمد، با یکی از همدستانش از جلوی یک بانک، کیفی راقاپیده بودند که هردو دستگیر شدند. اما درنهایت او موفق شده بود با دستبند از دست مأموران بگریزد. این سارق سابقه دار با کمک یکی از دوستانش که آهنگری داشت، توانسته بود دستبند را باز کند و به مشهد برود. او در آنجا یکی از دوستانش را در هتلی دیده و از اوخواسته بود که یک شب میهمانش باشد. پس از موافقت دوستش به خانه او می‌رود اما متوجه می‌شود که زیر اتاق دوستش یک طلافروشی قرار دارد. بنابراین تصمیم می‌گیرد با همکاری دوستش به طلافروشی دستبرد بزند. به همین خاطر با خریدن قلم و چکش و تلاش بسیار موفق می‌شوند پس از سه شب، سقف طلا فروشی را باز کنند و 9 کیلو طلا را از آنجا خارج کنند بعد از آن هم از غفلت دوستش استفاده کرده و با طلاها متواری می‌شود. پس از آن احمد با طلاها به شهر دیگری می‌رود و در آنجا با کمک یکی دیگر از همدستانش 3 کیلو فلز را به طلاهای مسروقه اضافه می‌کند و بعد از فروش طلاها هم دوستش را رها می‌کند و با پول فروش طلاها فرار می‌کند. در جریان این پرونده هم تنها همدستش دستگیر می‌شود. پس از آن دوباره به تهران می‌آید و سرقت‌هایش را ادامه می‌دهد.
با این سابقه تصمیم گرفتم به سراغ همدستانش نروم و برای یافتن سرنخی درباره کشته شدن او از دوستانش کمک بگیرم چراکه آنها می‌توانستند به پیدا شدن قاتل کمک کنند.
نخستین سرنخ
در ادامه تحقیقات و پرس و جو از دوستان احمد، به اینجا رسیدم که به سراغ پدر مقتول بروم. بالاخره این مرد را پیدا کردم و از او خواستم هرآنچه درباره پسرش می‌داند به من بگوید. او هم صادقانه گفت: «شبی که پسرم کشته شده بود او به کمک دو نفر از سارقان حرفه‌ای از خانه یکی از تجار بزرگ در یوسف آباد تهران، 13 هزار سکه طلا سرقت کرده بودند.» پدر مقتول پاتوق یکی از آن دو نفر به نام فرید را می‌شناخت که با کمکش او را پیدا کردم.
فرید وقتی دید پرونده قتل احمد در جریان است همکاری خوبی با من کرد و ماجرا را اینگونه توضیح داد: «شب قتل قرار بود من به همراه بهروز و احمد(مقتول) به خانه‌ای در یوسف آباد دستبرد بزنیم. قرارمان ساعت 11 شب درخیابان میرداماد بود. من تا ساعت12:30 هم منتظرشان ماندم اما از هیچ‌کدام خبری نشد و احساس کردم که قرار به هم خورده است. دو روز بعد هم شنیدم که احمد همان شب کشته شده. وقتی هم به مراسم ختمش رفتم بهروز را دیدم که با دست باندپیچی شده به مسجد آمده بود.»
با اظهارات فرید به بهروز مظنون شدم. او مردی قوی هیکل بود که به فنون رزمی آشنایی کاملی داشت. اما پیدا کردن بهروز قدری دشوار بود.
فرید به من گفته بود که او گهگاه به دیدن استاد کاراته‌اش در گیشا می‌رود. استادی که حالا قطع نخاع شده است. با فرید به سراغ این استاد رفتیم و سراغ بهروز را گرفتیم که در پاسخ گفت: «دو ماهی است که از او خبری ندارم اما می‌دانم که پرونده‌ای در زندان اوین دارد و باید هرماه به دادگاه انقلاب مراجعه کند.»
اعتراف به قتل
بلافاصله به دادسرای اوین رفتم و پس ازگفت‌و‌گو با رئیس دادسرا از او خواستم پرونده بهروز را برای مطالعه در اختیارم بگذارد. پرونده‌اش نشان می‌داد او به خاطر اعمال تبهکارانه‌اش محکوم به حبس ابد شده ولی در جریان جنگ عفو گرفته بود. پس از نگاه کردن به پرونده، شماره تماس بهروز را برداشتم و از دادسرا خارج شدم.در نخستین فرصت با تلفن بهروز تماس گرفتم و از او خواستم ساعت 8 صبح فردا به اداره آگاهی بیاید. هرچه اصرار کرد که موضوع چیست، گفتم: «موضوع مهمی نیست فقط صبح بیا در مورد یک پرونده چند تا سؤال دارم.»
اوهم ساعت 8 صبح روز بعد به اتفاق همسر و فرزند 6 ماهه‌اش به اداره آمد.
به محض اینکه او را با خانواده‌اش دیدم پرسیدم: «چرا با همسر و فرزندت آمده‌ای؟»
پاسخ داد: «همسرم دلواپس شده بود و اجازه نداد که تنها بیایم.»
از آنجا که می‌دانستم ممنوع الخروج است و باید هرماه خودش را به دادگاه انقلاب معرفی کند و با اینکه به او ظنین بودم، دستگیرش نکردم و گفتم: «نگران نباش، مسأله مهمی نیست. چند ماه پیش تصادفی شده که انگار تو شاهدش بودی. می‌خواهم در مورد آن با هم صحبت کنیم. برو منزل و فردا 8 صبح خودت تنها بیا.»
پس از آنکه بهروز رفت. مافوقم که آن موقع سرهنگ فخار بود به سراغم آمد و با عصبانیت گفت: «چرا مظنون به قتل را رها کردی؟ اگر رفت و دیگر نیامد چه می‌کنی؟»من هم چون مطمئن بودم که بهروز نمی‌تواند فرار کند از مافوقم خواستم تا فردا به من وقت بدهد.فردای آن روز بهروز رأس ساعت 8 صبح به اداره آمد.
ابتدا اسم و فامیلش را پرسیدم و بعد در حالی که از کارهایش تعریف می‌کرد به یکباره از او پرسیدم: «پانسمان دستت را تازه باز کرده‌ای؟ تو مراسم ختم احمد که دستت پانسمان بود.»در پاسخ گفت: «چیزی نشده. از شما ممنونم که دیروز جلوی همسرم این سؤال را از من نپرسیدی. من یک روز همسرم را به خانه پدرش فرستادم و بعد از آن به سراغ یک زن خیابانی رفتم و او را به منزلم آوردم. می‌خواستم جلوی او قیافه بگیرم و با چاقو کارهای آکروباتیک انجام دهم که چاقو دستم را پاره کرد.»
با شنیدن این جواب گمراه‌ کننده گفتم: «پس وقتی از همسرت بپرسم که دست شوهرت چه شده؟ باید بگوید؛ یک روز به خانه پدرم رفته بودم و وقتی برگشتم دیدم دستش پانسمان بود. اگر همسرت این را بگوید که تو درست می‌گویی، اما اگر غیر از این جواب بدهد، من می‌دانم و تو! و بلافاصله گوشی تلفن را برداشتم تا با همسر بهروز تماس بگیرم که دستم را گرفت و گفت: اعتراف می‌کنم! من کشتم...»
پرسیدم: «چرا کشتیش؟»
توضیح داد: «همسرم باید برای وضع حمل به بیمارستان می‌رفت و یک ریال هم نداشتم. از احمد خواستم مبلغی به من قرض بدهد ولی او در مقابل خواسته‌ام گفت: «اگر پول می‌خواهی، رد خانه‌ای را زده‌ام که با سرقت از آنجا هر دویمان پولدار می‌شویم.» فردا شب با هم قرار گذاشتیم و به خانه‌ای در یوسف آباد رفتیم و 13 هزار سکه را سرقت کردیم. اما پس از خروج از خانه در حالی که می‌دانست من به خاطر وضع حمل همسرم بشدت نیازمند پول هستم، مرا تنها گذاشت و با سکه‌ها فرار کرد. اما چند ساعت بعد پیدایش کردم و با کینه‌ای که از او داشتم به بدترین وضع او را به قتل رساندم...»
با این اعتراف، بهروز را به اتهام قتل بازداشت کردم که در دادگاه به‌عنوان قاتل احمد به قصاص نفس - اعدام - محکوم شد، اما توانست با پرداخت دیه رضایت خانواده مقتول را جلب کند و پس از چند سال هم از زندان آزاد شود.
+19
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.