«ماما»ی جوان که دلبسته دانشجوی پزشکی شده و سرانجام با هم ازدواج کرده بودند، پس از12 سال، با مراجعه به دادگاه خانواده دادخواست طلاق داد. او مدعی شد روی هم رفته دو سال نیز با شوهرش زندگی نکرده است.«سمانه» به آخر خط رسیده بود. مستأصل و درمانده. دختر معلولش را به مادر سپرده و با دادخواست مهریه، نفقه و طلاق پا به شعبه 261 دادگاه خانواده گذاشته بود. تا چند روز پیش مصمم بود زندگی خانوادگیاش را به هر شکل حفظ کند و شناسنامهاش مهر طلاق نبیند. تصور میکرد بالاخره روزی روزگاری همسر پزشکش در خانه را خواهد زد و تلخی جدایی را با شهد شیرین زندگی مشترک عوض خواهد کرد، اما نسخهای که در ذهن داشت دیگر رنگ باخته و بعد از 12 سال بالاخره به این باور رسیده بود که همسرش اهل زندگی با او نیست. اختلاف اصلی آنها در نوع پوشش، رابطه با دیگران و شرکت در میهمانیهای مختلط بود.اما برای سمانه اعتقادات مذهبی مهمتر از هر چیزی بود.
زن 35 ساله مانتوی سادهای بر تن داشت، با روسری همرنگ که آرایش معمول زنان جوان را بر چهره نداشت. در یک روز گرم تابستان به دادگاه خانواده آمده بود. وقتی وارد اتاق محکمه شد، روی صندلی مقابل قاضی «محمود سعادت» نشست و شروع به صحبت کرد.
«مامای یک درمانگاه دورافتاده در شهرستان مرزی غرب کشور هستم. دوره طرحم خیلی وقت است تمام شده، اما مردم آنجا به ماما احتیاج دارند. من هم ماندم و به کارم ادامه دادم.
13 سال پیش در یکی از دانشگاههای علوم پزشکی کشور با همسرم «وحید» آشنا شدم. خیلی زود از من خواستگاری کرد، اما سن و سالم کم بود و دلم میخواست ادامه تحصیل بدهم. در حالی که خواستگاران زیادی داشتم، به او اعتماد کردم. ظاهر موجهی داشت و درسخوان بود. توی گوشم خواند که با هم آینده خوبی درست میکنیم. پدر نداشت و با مادر و هفت خواهرش به خواستگاریام در تهران آمد. خانوادهای معمولی داشتند که با زحمت مادرشان همه به دانشگاه و زندگی خوب رسیده بودند.
خانواده ما هم شرایطمان را گفتند و بعد از خواندن صیغه محرمیت و یک سال معاشرت بالاخره با مهریه 313 سکه طلا به عقدش درآمدم. اما جشن عروسی را گذاشتیم برای بعد از فارغالتحصیلی. اما وحید برای تحصیل در دوره تخصصی به شیراز رفت و به خــاطر طی دوره فوق تخصصی به تهران آمد. مشکلات ما هم از همان روزها شروع شد. بعد از 5 سال عقد حتی چند ماه هم پیش هم نبودیم. من در یک شهرستان غرب کشور طرحم را میگذراندم و همسرم مشغول تحصیل در شهرهای دیگر بود. وقتی به تهران آمد مشکلاتمان بیشتر شد. دائم بهانه میگرفت که چرا در میهمانیهای فامیلی و دوستانه لباسهای پوشیده تنم میکنم و با غریبهها دست نمیدهم. من آدم معتقدی هستم و این مسائل را در روز خواستگاری به وحید گفته بودم.
همه را قبول کرده بود، اما بعد از آنکه با دوستان جدیدش معاشرت پیدا کرد، میگفت تو باعث سرشکستگیام هستی! به همین بهانه چند ماه یک بار به دیدنم میآمد. حالا هم بهانه میگیرد که شهرستان جای زندگی نیست و باید به تهران بیایم.
اما همه اینها بهانه است. الان یک ماه است که مرخصی گرفته و به خانه پدریام در تهران آمدهام اما حتی یک بار هم به دیدن من و دختر معلولمان نیامده. با این شرایط تصمیم گرفتهام با گرفتن همه حق و حقوقم از او جدا شوم...»
قاضی که به حرفهای سمانه گوش میکرد، در آن لحظه سکوت او را شکست و گفت:«سعی نکردید از بزرگترهای فامیل یا نظر مشاوران متخصص استفاده کنید؟»
زن گره روسریاش را محکمتر کرد و جواب داد:«راستش همسرم تک پسر بوده و به اصطلاح بچه ننه است. دائماً منتظر است دیگران به او بگویند چه کار کند. روزهای اول آشناییمان از اینکه مقید به رعایت شئوناتی هستم ابراز خوشحالی میکرد، اما حالا تصور میکند ما پاره تن هم نیستیم.
نه پولی برای درمان دخترمان داده و نه ریالی هزینه زندگی مشترکمان میکند. احساس میکنم مخفیانه همسر دیگری پیدا کرده، هر چند برایم مهم نیست که ازدواج کرده باشد مهم این است که تکلیفش با زندگیاش مشخص شود...»
قاضی نگاهی به پرونده زن جوان انداخت و بعضی از مدارک را مطالعه کرد. سپس مطالبی را در برگههای صورتجلسه نوشت و از او خواست امضا کند و به خانه برود تا ابلاغیه برای جلسه بعدی به دستش برسد. سمانه قبل از بیرون رفتن گفت:«آقای قاضی، ما 12 سال است که عقد کردهایم. قرار بود جشن عروسی بگیریم که هیچ وقت پیش نیامد. در این سالها روی هم رفته 2 سال هم زیر یک سقف زندگی نکردهایم...»