نخستین روزهای مهر برای آن دسته از دانشآموزانی که با بدرقه والدین پا به مدرسه گذاشتند، خاطرات شیرین و به یادماندنی رقم خورد. این درحالی است که تعدادی از کودکان و نوجوانان روز بازگشایی مدارس را در راهروهای دادگاههای خانواده گذراندند. آنها که پدر و مادرشان درگیر پروندههای طلاق بودند یا اختلافهای خانوادگی آنها را به دادگاه کشانده بود.تهران در روز اول پاییز، مثل هر سال رنگ و بوی مدرسه به خود گرفته بود. تماشای منظره رفت و آمد دانشآموزانی که پیاده یا سواره، با دوستان یا خانواده راهی مدرسه بودند، خاطره روز اول مدرسه را در ذهن همه بزرگترها زنده میکرد، اما بدون شک خاطره تلخ حضور در دادگاه به جای نشستن پشت نیمکت کلاس در ذهن همه بچههایی خواهد ماند که به همراه پدر و مادرهایشان پا به دادگاههای خانواده گذاشته بودند.
زنگ اول؛
شعبه 261 مجتمع قضایی ونک
پدر و مادر جوانی به همراه پسری 8 ساله پشت در شعبه 261 نشسته بودند. زن مانتو و شلوار رسمی به همراه مقنعه بر تن داشت و مرد کت و شلوار. معلوم بود که به جای حضور در محل کار خود مستقیم آمدهاند به دادگاه خانواده. پسرشان «شهاب» دو کیسه نایلونی در دست گرفته بود. در کیسه اول لباس فرم مدرسه و در کیسه دوم کیف و لوازم مدرسهاش بود. در صورتش نشانی از خوشحالی دیده نمیشد و در سکوت، به نقطهای در انتهای راهرو زل زده بود.
والدین شهاب از چند ماه پیش علیه یکدیگر پروندههای متعددی درباره مهریه، تمکین، ترک نفقه، کتک کاری و البته طلاق تنظیم کرده بودند تا اینکه از تیر ماه امسال پسربچهشان با حکم دادگاه به مادرش سپرده شده بود. در این شرایط پدر شهاب دادخواستی به دادگاه تسلیم کرده بود که همسرش صلاحیت نگهداری از فرزندشان را ندارد و پسربچه باید نزد او برگردد. اختلاف میان آنها باعث شده بود قاضی هر سه نفر را به دادگاه احضار کند تا از پسرک در این باره پرس و جو کند.
هنوز چند دقیقه از حضور زن و شوهر جوان نگذشته بود که با هم به بحث و مجادله پرداختند و صدایشان به روی هم بلند شد، تا اینکه قاضی «محمود سعادت» آنها را به دادگاه دعوت کرد و پس از شنیدن حرفهایشان دستور داد پدر و مادر نزد مشاور بروند و نتیجه را هر چه زودتر به دادگاه ارائه کنند تا به این ترتیب شهاب خردسال حداقل فردا صبح در سر کلاس درس حاضر شود.
زنگ دوم؛
شعبه 264 مجتمع قضایی ونک
«آسیه» زنی 40 ساله و خانه دار با دو دخترش «آیدا» و «آیلین» به شعبه 264 دادگاه خانواده آمده بودند. هر سه با چهرههایی مضطرب وارد دادگاه شدند و مادر بچهها بلافاصله گفت: «آقای قاضی، هنوز موفق نشدهام دخترهایم را در مدرسه ثبتنام کنم، چون پدرشان شناسنامههایشان را به ما نمیدهد. حالا از شما تقاضا میکنم برایمان کاری کنید...»
قاضی «غلامحسن گل آور» از دخترها خواست بنشینند و با شکلاتهای روی میز از خودشان پذیرایی کنند تا پرونده اختلاف پدر و مادرشان را مطالعه کند. بعد از آن به یاد آورد که دو هفته پیش پرونده آسیه و همسرش را در همین شعبه بررسی کرده است. دادخواست آن روز مربوط به تقاضای حضانت بچهها از سوی پدرشان بود. اما طبق قانون سن دخترانی که از 9 سال گذشته باشد، انتخاب ادامه زندگی با هر یک از والدین بر عهده خود آنها خواهد بود، بنابراین پرونده را بسته بود.
تا چند سال پیش آسیه و همسرش زندگی آرامی داشتند. مرد خانواده موفق شده بود با پشتکار و تلاش از اجاره نشینی در جنوب شهر رهایی پیدا کند و صاحب خانه شخصی شود، بعد از چند سال هم در شمال شهر خانهای خریده و نقل مکان کرده بودند. آیدا و آیلین هم در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به تحصیل بودند تا آنکه پای زنی دیگر به میان آمد و آسیه خبردار شد صاحب هوو شده است. این ماجرا اختلافات زیادی میان زن و شوهر به وجود آورد تا آنجا که آسیه به خانه پدرش در کرج بازگشت و بعد از طرح پروندههای متعددی سرانجام زن و شوهر از هم جدا شدند. اما یک مسأله هنوز آنها را به هم وصل میکرد؛ دو دختر زیبا و باهوش که ثمره زندگی مشترکشان بود. در این وضعیت آسیه میخواست بچهها را در مدرسه نزدیک خانه پدریاش ثبتنام کند ولی همسر سابق او اصرار داشت بچهها در همان مدرسه شمال شهر به تحصیلشان ادامه دهند. برای همین بچهها تا اول مهر موفق نشده بودند در هیچ یک از دو مدرسه پیشنهادی والدینشان حضور پیدا کنند.
قاضی وقتی پرونده را مطالعه کرد و حرفهای آسیه و دو دخترش را شنید، از مادر بچهها خواست تا تقاضای خود را بنویسد و رسماً تقدیم دادگاه کند، سپس به دفتر دادگاه دستور داد نامهای تنظیم کنند که بدون درخواست شناسنامه، آیلین و آیدا را ثبتنام کنند. بعد هم برای آنکه بچهها بیشتر غصه نخورند به آنها گفت:«نگران نباشید، انشاالله فردا در مدرسه هستید. امروز هم دلگیر نشوید خیلی از بچهها به مدرسه نرفتهاند. بچههایی که کار میکنند، در بیمارستانها بستری هستند یا به مسافرت رفتهاند.»
زنگ سوم؛
شعبه 244 مجتمع قضایی صدر
راهروی مجتمع قضایی صدر پر از زن و شوهرهایی بود که برای رسیدگی به شکایات مربوط به مسائل زناشوییشان به دادگاه مراجعه کرده بودند. انگار پایان تعطیلات تابستانی فرصت تازهای برای آنها فراهم کرده تا پروندههای خود را پیگیری کنند. درست در روز اول مهر «احمدرضا» به همراه پدرش روی نیمکت نشسته و منتظر بودند تا وارد دادگاه شوند. او از مدرسه جا مانده بود، فقط برای اینکه مادرش آنها را ترک کرده و به خانه پدرش بازگشته بود. احمد یک ماه گذشته را در خانه مادربزرگ پیر خود گذرانده بود. اما نه مادر بزرگ بیمار و نه پدر راننده کامیون او فرصت نکرده بودند بهدنبال ثبتنام و خرید لباس و کفش نو برایش بروند. والدین او یک سال پیش به خاطر بیکاری پدر و کم تحملی مادرش دچار اختلافات زیادی شده بودند و احمد هر روز باید دعوا و بحثهای آنها را مشاهده میکرد. حالا پدر احمد او را به دادگاه آورده بود تا مادرش را موظف به نگهداری از او کند. با این حال وقتی احمد با پدرش وارد دادگاه شد، رو به قاضی «حمید رضا رستمی» گفت:«دلم برای مدرسه و دوستانم تنگ شده. برای مادرم هم دلم تنگ شده...»
زنگ آخر؛
شعبه 276 مجتمع قضایی ونک
زن و شوهری به همراه دختر نوجوانشان پشت در دادگاه خانواده و روی نیمکت نشسته بودند و با یک خانم وکیل صحبت میکردند. از حرفهایشان میشد فهمید که زن و مرد با وجود اختلافات زیاد همچنان با هم در یک خانه زندگی میکنند، مسائل میان آنها شامل توهین به هم، کتک زدن و کتک خوردن، شکستن اثاثیه خانه و مواردی از این دست است. با این حال هیچ کدام تقاضای طلاق نداشتند، چرا که مرد توان پرداخت مهریه نداشت و زن از آبروریزی نزد فامیل میترسید. در این میان دخترشان که شاگرد ممتازی بود باید سال آینده برای کنکور آماده میشد. آنچه آنها را به دادگاه کشانده بود نپرداختن هزینه زندگی و نفقه بود. دختر نوجوان تصمیم گرفته بود خودش به دادگاه بیاید تا از قاضی بخواهد فکری به حال خانواده کند.
پس از آنکه خانواده سه نفره وارد دادگاه شدند قاضی «غلامرضا احمدی» از دختر خواست بیرون منتظر بماند و سپس به زن و شوهر گفت:«اگر شما یک مـــــــجسمه طلا هم وزن و اندازه این دختر داشته باشید، مطمئن هستم آن را در یک جای مناسب خانه قرار میدهید و هر روز مراقبش هستید تا روی آن گنج غباری ننشیند، خط و خش به آن نیفتد و همیشه در بهترین وضعیت بماند. حالا تصور کنید این دختر بزرگترین گنج و همان مجسمه طلای خالص شماست. آیا باز هم رفتاری پیش میگیرید که او آسیب ببیند؟» زن و شوهر به فکر فرو رفتند و چند لحظه بعد هر یک سعی کرد دیگری را مقصر قلمداد کند. صدای بحث و دعوای آنها نه برای قاضی تازگی داشت و نه برای دختری که بیرون پشت در منتظر بود تا صدایش کنند. با این حال قاضی با زن و شوهر صحبت کرد و از آنها خواست که دست از لجبازی علیه همدیگر بردارند. از مرد هم قول گرفت از هزینه تحصیل دخترشان شانه خالی نکند و او را بهانه فشار بر همسرش قرار ندهد. بعد از آن دختر را به داخل دادگاه فراخواند و بعد از شنیدن حرفهایش به او توصیه کرد فردا صبح بر سر کلاس درس خود حاضر شود.