نمی دانستم عاشق مرد متأهل «شیشه» ای شده ام

«اشکان» بدبین و شکاک بود. با اینکه ازدواج کرده بود ماه‌ها مرا با دروغ‌هایش فریب داده و بازیچه خودش کرده بود. به همین دلیل هر بار بحث خواستگاری مطرح می‌شد، به بهانه‌ای طفره می‌رفت. دراین میان من که کورکورانه عاشق شده بودم خواستم با قطع ارتباط فشاری به او بیاورم اما وقتی فهمید دیگر نمی‌خواهم با او بمانم با من قراری گذاشت و...
مرد و زن میانسال شانه به شانه دختر جوان وارد اتاق مشاوره شدند. آثار کبودی ها روی صورتش دیده می‌شد. بینی‌اش شکسته و چانه و گردنش با آتل بسته بود. وقتی سلام کرد متوجه شدم ضربه‌ای که به صورتش خورده دندان‌هایش را هم خرد کرده است. با کمک خانواده‌اش روی صندلی نشست. «صنم» به خاطر جراحت‌های شدید فک و صورتش براحتی نمی‌توانست صحبت کند. صدایش آرام و حرف‌هایش گنگ بود. از همکارانم خواستم سکوت کنند تا بتوانم حرف‌هایش را بشنوم.
«8 ماه پیش به کلاس زبان رفتم. چند هفته‌ای از شروع کلاس‌ها گذشته بود که با «اشکان» آشنا شدم. او خوش تیپ و جذاب بود. با اینکه دختران بسیاری سعی می‌کردند به او نزدیک شوند اما «اشکان» توجه خاصی به من داشت و از این بابت احساس غرور می‌کردم، مدتی گذشت تا اینکه بعد از پایان یکی از کلاس‌ها سد راهم شد و با ارائه کارت ویزیتش، خود را مهندس عمران معرفی کرد و گفت: «من مدت زیادی است که شما را زیر نظر دارم. رفتار و چهره‌تان خیلی به دلم نشسته است. باور کنید من مزاحم نیستم و تصمیم به ازدواج دارم.» با اینکه خیلی وقت بود منتظر چنین لحظه‌ای بودم اما بی‌آنکه خودم را ذوق زده نشان دهم، کارتش را گرفتم و خداحافظی کردم.»
«صنم» نگاهی به چهره غمزده مادر و پدرش انداخت و ادامه داد: «هر روز کارت ویزیتش را از کیفم بیرون می‌آوردم و به پیشنهادش فکر می‌کردم. به نظر آدم بدی نمی‌رسید و اگر کلکی در کارش بود بدون شک کارت ویزیت نمی‌داد؛ بالاخره تصمیمم را گرفتم و به شماره روی کارت زنگ زدم. وقتی صدایم را شنید خیلی خوشحال شد و این آغاز رابطه ما بود. «اشکان» خیلی توی چشم بود و بودن کنار او و اینکه حس می‌کردم دوستانم حسرت جایگاه من را می‌خورند، این رابطه را برایم شیرین‌تر می‌کرد. 6 ماه گذشت اما با اینکه ادعا می‌کرد عاشق من است ولی هر وقت که بحث خواستگاری پیش می‌آمد بهانه‌ای می‌آورد و طفره می‌رفت. من عادت نداشتم چیزی را از خانواده‌ام پنهان کنم اما با قولی که به «اشکان» داده بودم درباره رابطه‌مان چیزی نگفته بودم؛ اما عذاب وجدان داشتم. او می‌گفت با پدرش در کار اختلاف دارد و تا این مشکل حل نشود صلاح نیست خانواده‌ها چیزی بدانند. من هم به خاطر علاقه و وابستگی شدیدی که به او پیدا کرده بودم حرف‌هایش را بدون اما و اگر قبول می‌کردم. درعین حال فهمیده بودم او شکاک است و با اینکه بارها مرا به خیانت متهم کرده بود، همه چیز را به حساب علاقه‌اش گذاشتم و همواره سکوت کردم.»
همانطورکه حرف می‌زد، احساس کردم جراحت‌های روحش بیشتر از چهره درهم کوبیده‌اش است. سکوت کرده بود، انگار داشت با خودش می‌جنگید و شاید از پدر و مادرش شرم داشت. پس از لحظاتی سکوت ادامه داد: «بالاخره با اصرارهای من قرار شد او همراه خانواده‌اش به خواستگاری‌ام بیایند اما وقتی قرار شد موضوع را رسمی به خانواده‌ها بگوییم او دوباره جا زد و دعوایمان شد. من هم که از این بلاتکلیفی خسته شده بودند، قاطعانه به او گفتم: «از همه چیز خسته شده‌ام و دیگر نه می‌خواهم ببینمت و نه تلفن هایت را جواب می‌دهم.» فردای آن روز پیام‌هایش سرازیر شد و با التماس و خواهش از من خواست با هم حضوری حرف بزنیم. او نقطه ضعف من را می‌دانست و گفت: «اگر نیایی، ثابت کردی که تا الان دروغ می‌گفتی دوستم داری.» من هم که نمی‌خواستم عشقم به او زیر سؤال برود سر آن قرار لعنتی رفتم... سوار ماشینش که شدم، احساس کردم او آدم همیشگی نیست، لحنش تند شده بود. با داد و فریاد مرا تهدید به آبروریزی و پخش کردن عکس هایم کرد. مدام می‌گفت به او خیانت کرده‌ام و به خاطرمرد دیگری می‌خواهم با او قطع رابطه کنم. خیلی ترسیده بودم، التماسش کردم نگه دارد ولی گوشش بدهکار نبود. تهدید کردم که خودم را بیرون می‌اندازم و حتی در را بازکردم که ناگهان با ضربه‌ای شدید مرا وسط اتوبان بیرون انداخت. سرعت ماشین زیاد بود و من با شدت به گاردیل کناراتوبان خوردم.»
«صنم» دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و اشک‌هایش جاری شد. مادرش که او را در آغوش گرفته بود دخترش را آرام کرد وگفت: «به دلیل ضربه شدید به سرم، چند روز بیهوش بودم. بینی‌ام شکسته، فک و دندان هایم خرد شده و بدنم نیز بشدت آسیب دیده است. وقتی خانواده‌ام جریان را فهمیدند درباره اشکان تحقیق کردیم و فهمیدیم او متأهل است و به شیشه اعتیاد دارد. آنقدر از این خبر شوکه بودم که دردهایم را فراموش کردم. 6 ماه  با تمام احساسم بازیچه یک شیاد شده بودم و با آن همه ادعای زرنگی، ساده لوحانه خام‌اش شده بودم. حالا هم از او شکایت دارم و می‌خواهم به خاطر این فریبکاری تاوان سنگینی بدهد و...
+15
رأی دهید
-0

  • قدیمی ترین ها
  • جدیدترین ها
  • بهترین ها
  • بدترین ها
  • دیدگاه خوانندگان
    ۵۴
    زاده تهران - هامبورگ، آلمان
    ما انسانها تاوان ندانم کاری های خودمان را پس می دهیم .....
    2
    16
    جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۹
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    نظر شما چیست؟
    جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.