وقتی وارد خانه مادر اسماعیل می شوم، دو تن از پسرانش را هم آنجا می بینم. یکی دیگر هم که مرا همراهی می کرد. مادرشان هم گوشهای از پذیرایی نشسته است. چادری مشکی در سر دارد و چشمانی گریان. بعد از سلام و علیک با اشاره به نان تازه ای که یکی از پسرانش خریده، تعارف می کند تا از آن نان میل کنم و سپس بدون هر مقدمه و طرح سوالی، شروع به حرف زدن می کند.
من چند روز پیش برای خرید نان به نانوایی رفتم. با خودم گفتم که تا کی باید دیگران برایم نان بگیرند؟ تا کی باید در خانه مخفی بشوم و بیرون نروم. با خودم گفتم خدایا من چرا اینطور شدم. ناخودآگاه گریهام گرفت. من به چنین عذابی دچار شدم. در حالی که همان موقع که آتنا گم شده بود، من هم مثل بقیه مردم به خانه آنها می رفتم و قرآن می خواندم تا آتنا پیدا شود.
دستم را بالا می بردم و می گفتم خدایا کمک کن هر شخص، بچه را برده است برگرداند و مادر آن بچه خوشحال شود؛ نگو که قرار بوده خودم بدبخت شوم. من مخفیانه گریه می کنم ولی مادر آتنا راحت گریه می کند. البته من هم همیشه اول برای آتنا گریه می کنم ، بعد از آن هم برای سرنوشت خودم و بهخاطر گناه بچه خودم. این مشکل و وضع فعلی من است.
مادر! شما چطور از موضوع اطلاع پیدا کردید؟
عروس من گفت که پیش اسماعیل می روم . من هم گفتم که اگر ملاقات هست من را هم ببرید. بعد که برگشتند به من گفتند که جنازه را پیدا کرده اند و به دولت اطلاع دادهاند. بالاخره اسماعیل بچهام هست و اگر بگویم برای او گریه نمی کنم دروغ گفته ام، ولی باید دنبال یک خرابه و جای دور افتاده و به دور از چشم مردم باشم تا بتوانم برای بچه ام گریه کنم. نمی دانم او چرا این کار فجیع را کرد.
در این مدتی که شما اسماعیل را بزرگ کردید و بعد از آنکه او به سرخانه و زندگی خود رفت، با شما چطور رفتار می کرد؟
خدا شاهد است یکبار به من بیاحترامی نکرده است. یک بار به من زهر مار نگفته است. روی حرف من حرف نزده است. من به خدا می گویم: خدایا کاش به من بدی میکرد، کاش به من فحش داده بود ولی اینکار را نکرده بود.سه تا هم بچه دارد و ماندهام که اگر فردا اعدام شود این بچههایش یتیم میشوند. نمیدانم مریض است، چیست که چنین کرده است؟نمی دانم چه بلایی است که به ما وارد شده است.
(برای آرام کردن مادر قاتل میگویم) حاج خانم معمولا فرزندان بزرگ دردسرساز می شوند. من هم بچه بزرگ خانواده ام و دردسرم برای مادرم بیشتر از بقیه برادرانم است.
نه اسماعیل دردسری برای من نداشت. دردسرش همین ماجرا شد که ما را بدبخت کرد. وگرنه یکبار به من حرف بدی نزد.اما الان طوری شدم که حتی میترسم گریه کنم. خانواده آتنا و همه منرا می شناسند. خیلی به من احترام میگذاشتند. ولی بعد از این ماجرا دیگر میترسم به آنها سربزنم.
وقتی که خبر گم شدن بچه، همه جا پخش شد، من هم مثل بقیه رفتم ولی الان دیگر میترسم نزدیک خانه ایشان بروم. الان با خودم می گویم که نکند خانواده آتنا بگویند من چیزی می دانستم و برای جمع کردن اطلاعات به منزل آنها می رفتم. خدایا این چه بلایی بود سرمن آمد.
حاج خانم ،شما مادر هستید. قاعدتا باید ته قلبتان این باشد که بچهتان از اعدام رهایی یابد؟ درست است؟
بهخاطر بچههایش وگرنه خب گناه کرده است. من که نمیتوانم از گناهش چشمپوشی کنم. ولی به من هیچ بدی نکرده و این بچهها هم مدام جلوی چشمهایم هستند و فکر آینده اینها هستم. خانمش و این سه بچهای که دارند. الان گاهی پسرانم میآیند و میگویند مادر مردم به ما به چشم بد نگاه میکنند و من دلم کباب میشود.
درست است که گاهی اسماعیل درگیریهایی داشت و به زندان و بازداشت میرفت ولی من مدام به بچههایم میگفتم از او بد نگویید و احترامش را نگه دارید، ولی الان می بینم که خب بچه کشته است. کاری کرده که اصلا هیچ دفاعی ندارد. نمیدانم عقل نداشته یا این بدبختی رو پیشونیاش نوشته شده بود. نمیدانم. ببینید اینقدر بدبخت و سیاهبخته که هم بچه را کشته و هم برده جنازه را در خانه خودش گذاشته است.
من دیگر چه میتوانم بگویم به این کار؟ نه خودش و بلکه کل خانواده و طایفه را بدبخت کرده است. من را پیش همه مردم خجالتزده کرده است. گاهی میگویم، شاید این امتحان الهی است. شاید خدا می خواهد من را با این بدبختی امتحان کند.
من به زن و بچه های او امید می دهم که عیب ندارد، نگران نباشید، زندگی ادامه دارد، ولی واقعیتش این است که در تنهایی خودم مدام اشک می ریزم. گاهی با خودم می گویم خدا عقل پسرم را گرفته است . بعد گلایه میکنم از خدا و میگویم ، کاش به جای اینکه عقل او را می گرفت، جانش را گرفته بود، تا این بلا را سر آن بچه نیاورده بود. کاش می مرد و نمی توانست به بچه آسیبی برساند.