داستان زندگی عباس نصرآبادی، قصه عجیبی است. او در پنج سالگی بر اساس یک تصمیم آنی از سوی پدر و به دست مادرش در یکی از خیابانهای اصفهان رها شد و حالا پس از 48 سال دوری از خانواده، در پی یافتن ردپایی از پدر و مادر و خانوادهاش است.عصر یکی از روزهای سرد زمستان سال 1348 درپی بازگشت از یک میهمانی، پدر با صدایی بلند به مادر دستور میدهد؛ «این بچه را ببر، سر راه بگذار» که همین جمله سرنوشت عباس- 5 ساله -را تغییر داد و او شد «بچه سرراهی».مادرنیز به ناچارواز سر ترس او را چند کوچه دورتر از خانه برد و در گوش عباس 5 سالهاش به آرامی گفت: «همینجا منتظر باش، جایی نرو تا من برگردم» اما این انتظار 48 سال طول کشید و عباس کوچولو همچنان در انتظار آمدن مادر ایستاده است.
این مرد به خبرنگارجویندگان عاطفه میگوید: از آن روزها به یاد دارم که خانهمان در منطقه ای قرار داشت که حالا خیابان آیتالله کاشانی نام دارد و به لحاظ مالی هم مشکل خاصی نداشتیم. هنوز تصویر و صدای آن روز را بخوبی به یاد دارم و در این 48 سال حتی لحظهای هم نتوانستهام آن صحنه را فراموش کنم. گذر آدمها و نگاه ترحم آمیزشان، مأموری که به سراغم آمد، تصویر لباسم که سفید بود و عکس قایق سواری را داشت که در حال رفتن بود. و لحظهای که دانستم دیگر مادر هیچ وقت به سراغم نخواهد آمد. همه و همه اتفاقاتی بود که در چند ساعت اتفاق افتاد اما حدود پنج دهه از زندگیام را با خود همراه کرد.اما حالا خیلی دوست دارم که بدانم به چه علتی باید قربانی میشدم؟!من نه معلول بودم و نه عقب ماندگی ذهنی داشتم. حتی نمیتوانستم فرزند نامشروعی باشم، چون قطعاً یک خانواده چنین فرزندی را پنج سال تحمل نمیکند و در همان بدو تولد رهایش میکند. اما من که هیچکدام از این مشکلات را نداشتم پس چرا سرنوشتم باید این گونه میشد؟!عباس نصرآبادی که حالا 54 ساله است ادامه داد: بعد از تحویلم به یک مؤسسه خیریه، یکی از درجه داران ژاندارمری مرا به فرزندخواندگی قبول کرد.اما از همان کودکی شرایط خوبی نداشتم و این خانواده مرا مثل فرزندشان قبول نداشتند چرا که نه در سفرها و نه در میهمانی هایشان اجازه حضور به من نمیدادند و نمیتوان در آلبوم عکس این خانواده، عکسی از من پیدا کرد.پس از مدتی آنقدر ناامید و متأثر شدم که به انزوا رسیدم. با خودم میگفتم خانوادهام که مرا نخواستند، پس من هم آنها را نمیخواهم. اما مشکلات و شکستهای متعددی که در طول دوران زندگی داشتم باعث شد تا به دنبال ریشه خودم بروم تا شاید مشکل را حل کنم. حالا دیگر رسیدهام به اینجا که تار مویی از مادرم و حتی سنگ قبری از اعضای خانوادهام بیابم و بدانم اصل و نسبم چیست. شاید هم همان یک تکه سنگ، قلبم را آرام کند.عباس حالا دو فرزند دارد و به گفته خودش نه به دنبال مال و اموال است و نه هدف بزرگ دیگری دارد. بلکه فقط میخواهد به دو پاسخ بزرگ زندگیاش برسد. پدر و مادرش چه کسانی هستند و چرا او را در پنج سالگی رها کردند؟!