همسرم بیکار است و توقع دارد پدر ثروتمندم خرج و مخارج زندگیمان را بدهد. بارها از خانوادهام به بهانههای مختلف پول قرض گرفتم اما وقاحتش از حد گذشته و علنی میگوید: «پدرت موظف است خرج زندگی ما را هم بدهد و گرنه...»
***
زن شیک پوش با گامهای آرام و سنگین وارد اتاق مشاوره شد. سلامی کرد و آرام روی صندلی نشست. بوی عطرش درچند لحظه فضای اتاق را پر کرد. آنقدر ظاهرش آراسته بود که هیچ کس نمیتوانست باور کند که غمی در زندگیاش داشته باشد. اما راست گفتهاند که نمیشود از ظاهر آدمها درباره زندگی شان قضاوت کرد. کمی به دور و اطراف نگاه کرد و با همان وقار شروع به صحبت کرد: «اسمم «المیرا» است و 22 سال دارم. پدرم مرد ثروتمندی است و هر چه میخواستیم همیشه برایمان فراهم بود. دو سال قبل «بیژن» به خواستگاریام آمد. پسری خانواده دار و موجه به نظر میرسید. برای پدرم پول مهم نبود و هر وقت خواستگاری برایم میآمد میگفت: «باید اخلاق و مراماش را بسنجم». «بیژن» هم این خصوصیات را داشت و آنقدر خوش برخورد بود که من هم در همان چند جلسه اول عاشقاش شده بودم. اما افسوس که این چهره از وقتی زیر یک سقف رفتیم کاملاً عوض شد. «بیژن» از همان روزهای اول مرا تحت فشار گذاشته بود. من هم که تحمل سختی را نداشتم هر جا کم میآوردم از پدرم قرض میگرفتم. اما اشتباه کردم چون آنقدر پرتوقع شده بود که از دید او دیگر تأمین مخارج زندگی مشترک مان جزو وظایف پدرم محسوب میشد. او حتی با صراحت میگفت: «پدرت پولدار است و وظیفه دارد برای ما خانه و ماشین گرانقیمت بخرد و ما را به سفرهای خارجی بفرستد و...» اوایل سعی میکردم برای اینکه زندگی خوبی داشته باشیم بدون اطلاع پدر و مادرم به بهانههای مختلف از آنها پول بگیرم و خوش بگذرانیم. اما به تدریج دیدم نمیتوانم این وضع را ادامه دهم. 6 ماه است که «بیژن» سرکار نمیرود و از صبح تا شب در خانه میخوابد و با دوستانش خوش میگذراند. » زن جوان آهی کشید و ادامه داد: «مدتی پیش درباره بیکاری شوهرم به خانوادهاش شکایت کردم. امیدوار بودم آنها متقاعدش کنند که دنبال کسب وکار برود. اما آنها نه تنها پسرشان را نصیحت نکردند که در کمال شگفتی مرا سرزنش هم کردند که چرا از پدرم نمیخواهم برای شوهرم یک مغازه بخرد تا او بتواند در شأن خودش ومن کار کند. البته «بیژن» به کمتر ازپستهای مدیریتی رضایت نمیداد. وقتی از آنها ناامید شدم تصمیم گرفتم مشکل را با خودش حل کنم. اما از دیروز هر وقت یاد حرفهایش میافتم نه تنها به خودم به خاطر حماقت این دو سال لعنت میفرستم که نمیتوانم دیگر در خانه چنین مردی زندگی کنم. دیروز سر حرفهای خانوادهاش با هم بحث مان شد و او گفت: «من هرگز تمایلی به ازدواج با تو نداشتم. خانوادهام آنقدر از وضع مالی پدرت تعریف کردند که راضی شدم به خواستگاری ات بیایم. وگرنه تو با معیارهای من فاصلههای زیادی داری و...» این دو سال چند باری حس کردم با «بیژن» به ته خط رسیدهام اما باز به خودم نهیب میزدم که باید زندگی کنم اما دیگر همان یک سر سوزن شک را هم ندارم که باید از «بیژن» جدا شوم. تنها مشکلم این است که تصویر ذهنی پدر و مادرم را چطور عوض کنم. آنها فکر میکردند دخترشان خوشبخت و خوشحال است و میترسم این اتفاق آنها را نابود کند...»