مهندس فیزیک هستهای وقتی فهمید یک کودک سرراهی بوده که نزد پدر و مادرخواندهاش بزرگ شده و پرورش یافته است، هر روز به دنبال کشف حقیقت زندگیاش بود تا بداند پدر و مادر واقعیاش کیستند.
او هیچ چیز نمیخواست، نه به دنبال ثروت بود و نه به دنبال ملک و املاک. اما در مسیر رسیدن به حقیقت با چالشهایی روبهرو شده بود. در گفتوگو با ما اشک میریخت و دلش «مادر» میخواست. مادری که پسوند «خوانده» را نداشته باشد...
در آغاز سومین ماه برگریزان سال 1354 و درست هنگامی که عقربههای ساعت، هشت صبح را نشان میداد، صدای گریه یک نوزاد چند روزه، سکوت فضای سرد محله حسن آبادتهران -حوالی میدان نور- را درهم شکست. نوزادی با گونهای سرخ و بدنی سرد که در میان پتویی مندرس پیچیده شده بود.
آن طورکه گفتهاند، او را داخل باغچه یک خانه ویلایی یا کناریک نانوایی رها کردهاند. و...
مریم که حالا 42 سالگیاش را درکنار سه فرزندش میگذراند و فارغالتحصیل فیزیک هستهای است، در پی واقعیتی است تا راز زندگیاش را روشن کند.
شنیدن واژه تلخ «سر راهی» در 6 سالگی
حوالی سالهای 61 - 60 مریم، خود را برای رفتن به مدرسه و بازیهای کودکانه با همسن و سالانش آماده میکرد که نخستین بار، همبازیهایش به او نسبت «سر راهی» دادند. این واژه آنقدر سنگین بود که حالا پس از 35 سال هنوز بغض لانه کرده در گلویش را راحت نمیگذارد.
چرا هیچکدام از روایات پیداشدنم شبیه به هم نیست؟!
بانو مریم، قصه زندگیاش را برای جویندگان عاطفه این گونه بازگو میکند: «پس از آنکه فهمیدم من فرزند واقعی این خانواده نیستم دلم شکست و غم بزرگی برشانههایم نشست. هیچ روزی آرام و قرار نداشتم تا بدانم پدرم کیست و مادرم کجاست؟! چرا هیچگاه قصهای که از پیدا شدنم میشنوم، یکسان نیست؟! «کنار نانوایی»، «کنار باغچه بیرون یک خانه ویلایی» و «درون باغچه»...!
مهندس مریم در ادامه میگوید: «پس از پیدا شدنم از سوی یک خانواده مرفه ساکن در غرب تهران، یک هفته میهمان این خانواده بودم و پس از آن به بهزیستی تحویلم دادند. بعدها که بزرگتر شدم، پی بردم خانوادهای که پیدایم کرده بودند، پیش از تحویل دادنم به بهزیستی، با خانواده دیگری در شرق تهران که سالهاست بچهدار نمیشد، هماهنگ میکنند تا پس از طی مراحل اداری آن خانواده مرا به فرزندخواندگی قبول کنند و قیم قانونیام شوند.»
از تناقض در گزارش بهزیستی تا پیشنهاد برای آزمایش دیانای
همین مسائل باعث بروز تردید مریم میشود و پس از استقلال در زندگی به دنبال هویت واقعی خود میگردد. در ابتدا با بررسی اسناد، شواهد و قرائن موجود در بهزیستی، درمییابد که گزارشهای متناقضی درباره چگونگی پیدا شدنش وجود دارد!کار به شکایت میرسد و در میانه راه بر اساس برخی از شنیدهها و شواهد، احساس میکند که در اظهارات محمد- پسر خانواده یابنده -که حالا دکترا دارد، تناقضاتی وجود دارد. محمد چند ماه پس از یافتن مریم، به انگلیس سفر میکند و سال 77 به ایران برمیگردد. همین مسأله، پرسش بیپاسخی برای مریم میشود که آیا او با من نسبتی دارد؟ مریم حتی به خاطر شباهتهای بسیار زیادش با دکتر محمد، او را تشویق میکند تا آزمایش دی ان ای انجام دهند ولی از ترس آنکه مبادا دکتر محمد در برخی از ادارات دوستانی داشته باشد و ممکن است بعدها این قضیه برایش دردسرساز شود از پیشنهادش منصرف میشود و با همان نام خانوادگی پدرخواندهاش کنار میآید ولی از دکتر محمد میخواهد برای یافتن پدر و مادر واقعیاش به او کمک کند.
مادرم را نمیبخشم
مریم میگوید: من کینهای نیستم، اما اگر بدانم مادرم در شرایط دشواری مرا رها نکرده است او را هیچ وقت نمیبخشم. چون از همان کودکی با وجود داشتن پدر و مادرخواندهای مهربان، هیچگاه همانند سایر کودکان بزرگ نشدهام و حالا فقط مادرم را میخواهم و بس....