مریم 45 سال از بهار زندگیاش میگذشت. او هیچ وقت فکر نمیکرد بیماری و افسردگی آنچنان بر جانش رخنه کند که جان شوهر سابقش را بگیرد و یگانه دخترش را داغدار کند.
خیلی پشیمان است و میگوید اگر افسرده نبود شاید این جنایت رخ نمیداد و کارش به اینجا نمیکشید و دخترش داغدار نمیشد. با او گفتوگویی انجام دادهایم که میخوانید.
چطور با مقتول آشنا شدی؟ من و شوهرم 27 سال پیش به طور سنتی با هم ازدواج کردیم و ثمره زندگیمان یک دختر 26 ساله است. من به خاطر تفاوتهایی که خانوادهام میان من و خواهر و برادرم میگذاشتند در سن پایین ازدواج کردم به امید این که شرایط بهتر شود که نشد. حتی با تولد دخترم شرایط زندگیمان بهتر نشد.
علت اختلافتان چه بود؟ شوهرم معتاد شده بود و مشروب هم میخورد. همین مشکلات و درگیریها باعث شد که کمکم اعصابم بهم بریزد. خودسرانه قرص میخوردم. بدرفتاریهای شوهرم ادامه پیدا کرد و افسردگیام هر روز بیشتر شد.
چرا افسردگیات را درمان نکردی؟ میترسیدم اگر شوهرم یا فرد دیگری متوجه شود من حال روحیام خوب نیست و مبتلا به افسردگی شدهام، مورد تمسخر دیگران و اطرافیانم قرار بگیرم. نمیخواستم کسی مرا دیوانه خطاب کند. چون شوهرم اعتیادش را هم ترک نمیکرد، مصمم برای جدایی شدم.
دلت برای دخترت تنگ نمیشد؟ دلم برایش خیلی تنگ میشد. در زمان جدایی از پدرش به دیدنم میآمد و همدیگر را میدیدیم.
بعد از جدایی تنها زندگی میکردی؟ دوباره ازدواج کردم به امید زندگی بهتر که نشد و از شوهر دومم نیز جدا شدم. افسردگی دوباره سراغم آمده بود. حال و روز خوشی نداشتم. ترس از این که دیوانه خطابم کنند باعث میشد دنبال درمان بیماریام نروم، اما از یک سال پیش با درخواست دخترم که میگفت پدرش بیمار است و نیاز به کمک دارد، نزدشان رفتم.
از قبل قصد کشتنش را داشتی؟ باور کنید نه. آن روز مرگ شوهرم ناخواسته رخ داد. من نمیخواستم او بمیرد و قاتل شوم و دخترم داغدار شود. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد که از به یاد آوردن آن روز هنوز میترسم و کابوس روز جنایت هر لحظه با من است. او در زندگی به من بدی کرده بود، اما حاضر به مرگش نبودم.
چطور او را کشتی؟ دخترم خانه نبود و من برای نظافت و پختن غذا به خانه شوهرسابقم رفته بودم. صبح او با من بگو مگو کرد. با شنیدن حرفهایش عصبانی شدم و کنترل خودم را از دست داده و نمیدانستم باید چه کنم. دوباره آن روز افسردگی سراغم آمد، انگار خودم نبودم و فرد دیگری در وجودم رخنه کرده بود. عصبانی شدم قندشکن برداشتم و به سرش ضربههایی زدم. حال خوبی نداشتم. بعد از آن با چاقو ضربههای بعدی را وارد کردم.
با جسد چه کردی؟ حالم بشدت بد بود. ساعاتی کنار جسد نشستم و زمانی که به خود آمدم گریه کردم و تازه فهمیدم او را کشتهام. مانده بودم با جسد چه کنم. از طرفی هر لحظه ممکن بود دخترم از راه برسد. تصور میکردم اگر جسد را بیرون ببرم و جایی رها کنم شاید راز جنایت پنهان بماند که نشد. یک تاکسی گرفتم و زمانی که جسد را درون پتو پیچیده و میخواستم از خانه بیرون ببرم راننده تاکسی متوجه شد و با داد و فریاد او همسایهها آمدند و پیش از آن که بتوانم فرار کنم، بازداشت شدم.
از جنایت پشیمانی؟ خیلی پشیمانم. دست خودم نبود. نمیخواستم او بمیرد. بیماریام باعث این جنایت شد.
واقعا افسردهای؟ پزشکی قانونی اعلام کرده دچار افسردگیام و باید چند ماه در مرکز روانی بستری شوم. دلم برای دخترم تنگ شده است. میخواهم به او بگویم پشیمانم. نمیخواستم پدرش بمیرد. افسردگی باعث شد دستم به خون پدرش آلوده شود. دخترم را دوست دارم. میخواهم بداند که من نمیخواستم پدرش بمیرد و او داغدار شود. یک لحظه عصبانیت و افسردگی که در وجودم بود باعث شد دست به جنایت بزنم. شرمنده دخترم هستم و میخواهم که مرا ببخشد.