در فراق بچهام سرطان تیروئید گرفتم و میترسم آنقدر عمر نکنم که دخترم را ببینم
زن جوان که درپی تماس تلفنی مرموز از زنده ماندن دخترش بعد از 20 سال با خبر شده بود، با حضور در دادسرای جنایی و تسلیم شکایتی، برای یافتن دخترگمشدهاش کمک خواست. او مدعی است خانواده همسر سابقش با نقشهای از پیش طراحی شده و با همدستی چند نفر از کارکنان سابق یکی از بیمارستانهای تهران نقشه هولناکی را طراحی و اجرا کردهاند.
«دخترت زنده است و میتوانی از راه قانونی او را پیدا کنی». این جمله مرد ناشناسی بود که در تماس تلفنی از راز20 سالهای پرده برداشت و بعد هم تلفن قطع شد. «فخری» ابتدا تصور کرد که این فرد یک مزاحم تلفنی است. اما چند روز بعد مرد ناشناس همان جملات تکراری را از پشت گوشی تلفن به زبان آورد و بعد هم قطع کرد. حالا احساس میکرد دخترش زنده است چرا که این جمله برایش آرامشی خاص به همراه داشت. سومین تماس که گرفته شد، فخری مصمم شد به دنبال دخترش برود. دختری که 20 سال قبل او را با ترفندی عجیب از مادرجدا کرده بودند و برای اینکه سراغ بچهاش را نگیرد گفته بودند دخترکوچولو مرده است.
ولی در تمام این 20 سال حس غریبی به او میگفت که دخترش زنده است.به همین دلیل سیسمونی بچهاش را نگه داشته و بالشی که با دستهای خودش برای نوزادش درست کرده بود را هنوز در کنار بالش خود داشت.
آغاز تحقیقات
4 ماه قبل و به دنبال تماس مرد ناشناس، زن میانسال تصمیم گرفت که خودش درباره سرنوشت دخترش تحقیق کند. پزشکی قانونی، ثبت احوال، بیمارستان محل تولد فرزندش و... همگی نوید میدادند که دخترکش زنده بوده و حالا برای خودش خانمی شده است و او بیست سال در حسرت یک لالایی برای جــــــــــــــگرگوشه اش، در حسرت به آغوش کشیدن دخترش، در حسرت به مدرسه رفتنش و صدها حسرت دیگر، روزگار سیاهی را سپری کرده. با این باور که خانواده همسرش گفته بودند که دخترش مرده است.فخری الله توکلی که دیروز در دادسرای جنایی تهران حضور یافته بود به خبرنگار«ایران» گفت: سال 74 بود که باردار شدم و خانواده همسرم تلاش داشتند که من بچه را نگه ندارم. اما من به حرف هایشان توجه نکردم و بچه را نگه داشتم. زمان وضع حمل آنها مرا از کرمان با آن وضعیت، سوار ماشین کرده و به تهران آوردند و در یکی از بیمارستانهای شمال شهر بستریام کردند. آن زمان خیلی اعتراض کردم که چرا مرا به تهران میبرید.اما آنها درجواب گفتند که هماهنگیهای لازم با تهران شده و بیمارستان خوبی است. درحالی که بعدها فهمیدم شهر یزد که در نزدیکی کرمان و محل زندگی ما بود، مجربترین و بهترین مراکز درمانی زنان و زایمان را داشته و اصلاً نیاز نبوده که آنها این همه راه مرا به تهران ببرند.
نخستین و آخرین دیدار
زن جوان ادامه داد: 25 مرداد سال 75 دخترم به دنیا آمد. بعد از اینکه به هوش آمدم دخترم را به من نشان دادند. آن موقع حالش خوب بود. حتی ساعتی بعد هم که در اتاق اطفال دیدمش بچه هیچ مشکلی نداشت. ولی افسوس که این نخستین و آخرین باری بود که بچه را دیدم و الان هم در ذهن من همان چهره مانده است و انتظار ندارم بعد از بیست سال تصویر یک دختر 20 ساله را ببینم. ولی پس از آن، دیگر بچه را به من نشان ندادند و هر بار که خواستم او را ببینم گفتند حالش خوب نیست. وضع مالی شوهرم خیلی خوب بود و من اتاق خصوصی داشتم. البته بعدها متوجه شدم که گرفتن این اتاق خصوصی دلیل داشت.آنها میخواستند من با پرستارها و مردم دیگر در ارتباط نباشم و راز این ماجرا مخفی بماند. دو روز بعد من از بیمارستان ترخیص شدم و هر بار که خواستم بچه را ببینم گفتند حالش خوب نیست. حتی یکبار تا نزدیکی بیمارستان مرا بردند اما برگرداندند. یک هفته از ماجرا گذشت و من بیتاب بچهام بودم که خواهرشوهرم گفت برویم امامزاده داود. تصورش را بکنید زن جوانی که عمل سزارین کرده را بردند امامزاده. آن موقعها جاده امامزاده داود آسفالت نبود و فقط خدا میداند چه بر من گذشت تا به آنجا رسیدیم. همین که داشتم زیارت میکردم خواهر شوهرم در گوشم خواند که بچه ات مرده است. آنها به من گفتند برای اینکه ناراحت نشوم بچه را بیسروصدا دفن کردهاند. بعد از این ماجرا بود که مادرشوهرم که ساکن انگلیس بود برگشت انگلستان و من و پدرشوهرم هم به کرمان برگشتیم. شوهرم هم در تهران ماند تا به کارهایش برسد.اما حالا که بیشترفکرمی کنم میبینم انگار مادرشوهرم طراح این ماجرا بوده و این امکان هم وجود دارد که بچهام را با خودش به انگلستان برده باشد. سال 71 با همسرم که پسرعمویم بود ازدواج کردم. اما زندگی ما اصلاً خوب نبود و در نهایت 7 سال بعد از مرگ فرزندم از شوهرم به صورت غیابی جدا شدم. با آنکه خانواده همسرم به من گفته بودند که بچهام مرده است اما حس عجیبی ته دلم میگفت که او زنده است. البته فقط حس خودم نبود از این طرف و آن طرف هم زیاد شنیدم که میگفتند دخترم زنده است. در تمام این مدت باور نکردم که او مرده و به همین دلیل هرگز ازدواج نکردم.
تماس مرموز
در دو راهی زنده و مرده بودن دخترم بودم که از طریق شبکه مجازی، مردی با من تماس گرفت. صدایش واضح نبود اما گفت که دخترم زنده است و از طریق قانون میتوانم او را پیدا کنم. سه بار تماس در مدت یک هفته مرا وادار کرد که تحقیقاتم را برای یافتن دخترم آغاز کنم.اما هرگز متوجه نشدم کسی که با من تماس گرفته کیست. شاید یکی از اعضای خانواده همسرم یا پرسنل بیمارستان بوده که به خاطر عذاب وجدان چنین کاری کرده بود. هر چه بود باعث شد که حس مادری و حرفهای او و دیگران را کنار هم قرار دهم و به این نتیجه برسم که خودم باید این معما را حل کنم.به همین خاطر راهی تهران شدم.اما مسئولان بیمارستان محل زایمانم به من گفتند که در آن زمان هیچ نوزادی نمرده است و گواهی فوتی صادر نکردهاند. پزشکی قانونی نیز همین موضوع را تأیید کرد.بهشت زهرا هم اعلام کرد نوزادی با مشخصات فرزندم در آن زمان دفن نشده است. حتی بیمارستان گفت که بچه را ترخیص کردهاند. جالب اینجاست که به محض آمدن به تهران تماسهای خانواده شوهرسابقام شروع شد وازمن خواستند شکایت نکنم و خودشان بچه را برمی گردانند.حتی وقتی مرا مصمم دیدند تهدیدم کردند. تمام اینها باعث شد تا به دادسرای جنایی بیایم و خواهان پیدا کردن بچهام شوم. میدانم که بعد از بیست سال، افشای این راز برای دخترم خیلی سخت است. اما میخواهم او بداند که من زنده ام. به خاطر مشکلاتی که داشتم و دوری از بچهام سرطان تیروئید گرفتم و میترسم آنقدر عمر نکنم که بچهام را ببینم. حالا هم عاجزانه از کسانی که از بچهام خبر دارند تقاضا میکنم مرا از 20 سال چشم انتظاری و کابوسهای تمام این سالها نجاتم دهند. البته تمام اینها لطف خداست که متوجه شدم بچهام زنده است. چراکه مدتها قبل کودکی را به سرپرستی گرفتم که در تصادف والدینش را از دست داده بود. حالا تصور میکنم خدا دارد پاسخ نیکی هایم را میدهد.به دنبال شکایت این زن، بازپرس مرشدلو از شعبه هفتم دادسرای امور جنایی تهران دستور تحقیق دراین باره را صادر کرد. همچنین دستور تحقیق از بیمارستان مورد نظر و بررسی گواهی ترخیص احتمالی و سایر مدارک نیز صادر شد.