فریده زن میانسالی است که دلدادگیاش به یک مردآشنا باعث شد زندگیاش ورق دیگری بخورد. او گمان نمیکرد این عشق سایه سنگینی بر زندگیاش بیندازد.
شاید هیچوقت فکر نمیکرد، این عشق به قتل شوهرش منجر شده و سر و کار خودش و مرد مورد علاقهاش به زندان بیفتد.
او پشیمان از کاری است که انجام داده و شرمنده خانوادهاش. گمان نمیکرد تصمیم عجولانه او به قیمت جان شوهرش تمام شود.
تپش با فریده گفتوگویی انجام داده که میخوانید.
با شوهرت اختلاف داشتی؟ بله. این اواخر کار و بار شوهرم خوب نبود و درآمد آنچنانی نداشت و همین موضوع باعث اختلافهایی میان ما شد. درگیری و جروبحث بین ما هر روز بیشتر میشد. دیگر طاقت بودن در کنار شوهرم و ادامه این زندگی را نداشتم. هر روز که میگذشت انگار شرایط بدتر میشد. دیگر علاقهای بین ما نمانده بود. حتی از او خواستم به دادگاه خانواده برویم و از هم جدا شویم. حتی گفتم مهریهام را نمیخواهم اما او قبول نکرد. میگفت من و زندگیمان را دوست دارد، اما عشق او نسبت به من یک طرفه شده بود.
با عامل جنایت چطور آشنا شدی؟ پسرم در مغازه تاسیساتی او کار میکرد. در جریان سرکشی به فرزندم، با کارفرمای او آشنا شدم. شاید اول فقط نسبت به هم بهعنوان یک فرد آشنا برخورد میکردیم. اوایل هیچ احساسی بین ما نبود، اما کمکم این مرد شروع کرد به درد و دل کردن و میگفت با همسرش اختلاف پیدا کرده و همین موضوع باعث بروز مشکلاتی برایشان شده است. دیگر تحمل این شرایط را ندارد و میخواهد از او جدا شود.
تو هم از مشکلاتت گفتی؟ اول فقط شنونده بودم، اما کمی که گذشت متوجه شدم چقدر زندگی او و من به هم شبیه است. هر دو با همسرانمان درگیر بودیم و آرامشی در زندگی نداشتیم. همین باعث شد به او اعتماد و با وی درددل کنم. زمانی که با هم حرف میزدیم انگار آرامش به هم میدادیم. این گونه شد که کمکم به هم علاقهمند شدیم. تصمیم گرفتیم بعد از اینکه او از همسرش جدا شد من نیز از شوهرم جدا شوم و بعد با هم ازدواج کنیم.
او از همسرش جدا شد؟ او در آستانه جدایی بود.
تو چطور؟ من خیلی تلاش کردم و بارها با شوهرم حرف زدم که مرا طلاق دهد، اما او نمیخواست با داشتن دو بچه مرا طلاق دهد. من مانده بودم چه کنم. موضوع را با مرد مورد علاقهام در میان گذاشتم. او به من گفت نگران نباشم به زودی همه چیز تمام میشود و با هم زندگی جدیدی را شروع میکنیم.
از ماجرای جنایت خبرداشتی؟
من تا لحظهای که مرد مورد علاقهام با من تماس گرفت و اعلام کرد شوهرم را کشته و مرا به محل رها کردن جسد برد نمیدانستم او را کشته است.
چرا مانع این جنایت نشدی؟ قرار نبود شوهرم به قتل برسد. قرار بود او را فقط تهدید کند که به دادگاه خانواده برود و طلاقم بدهد. زمانی که شنیدم شوهرم به قتل رسیده شوکه شدم. از آن موقع خیلی ترسیدم.
چرا به محل رها کردن جسد رفتی؟ زمانی که مرد مورد علاقهام با من تماس گرفت و موضوع قتل را گفت، باورم نشد و گوشی را قطع کردم. ساعتی بعد دخترم تماس گرفت و گفت پدرش به خانه بازنگشته است. با شنیدن این حرف دلشوره برجانم افتاد که نکند گفتههای مرد مورد علاقهام واقعیت داشته باشد. با او تماس گرفتم ودوباره درباره ماجرای رخ داده با او حرف زدم که گفتههای قبلیاش راتکرار کرد. باز هم در شوک بودم و باورم نمیشد شوهرم کشته شده است. روز بعد به محلی که جسد در آنجا رها شده و یک کوچه باغ بود، رفتم. او آنجا ایستاده و منتظرم بود. روی جسد نایلونی انداخته بود. او حتی کیف شوهرم را به من داد تا آن را به خانه ببرم تا اگر جسد پیدا شد چند روزی طول بکشد که هویت وی مشخص شود. من هم قبول کردم و با برداشتن کیف شوهرم به خانه بازگشتم.
چطور او را کشته بود؟ به بهانه اینکه برقکاری دارد، او را به آن خانه باغ کشانده و با ضربههای چکش کشته بود. بعد از قتل هم جسد را بیرون آورده و در کوچه باغی همان اطراف رها کرده بود.
بعد چه کردی؟ به اداره پلیس رفتم و با شکایت دروغین وانمود کردم که شوهرم گمشده تا اگر جسد پیدا شد کسی به من شک نکند.
چرا او را به پلیس معرفی نکردی؟ میترسیدم ماجرا لو برود و پای خودم نیز به ماجرا باز شود. از طرف دیگر عاشق او بودم و میخواستم با او ازدواج کنم و زندگی جدیدی را تشکیل دهم. همینها باعث شد دروغپردازی کرده و ماجرای جنایت را پنهان کنم، اما همیشه آفتاب پشت ابر نمیماند و حقیقت روزی برملا میشود که سرانجام حقیقت برملا شد. همسرم بیگناه بود و کشته شد. خون او دامن من و همدستم را گرفت. شاید اگر من با مرد غریبه ارتباط عاشقانه و عاطفی برقرار نمیکردم و شوهرم را برای جدایی قانع میکردم، این اتفاقها نمیافتاد و من و آن مرد در زندان، منتظر مجازات نبودیم و شوهرم اکنون زنده بود.
واکنش خانوادهات بعد از بازداشت تو چه بود؟
شوکه شده بودند. باورشان نمیشد که من با مرد غریبهای رابطه برقرار کرده و باعث مرگ همسرم شدهام. دلشان به حال شوهرم میسوخت.
با دو فرزندت ملاقات داشتهای؟
آنها از زمانی که من بازداشت شدم از من متنفر شده و حاضر نیستند مرا ببینند. حق هم دارند. من به خاطر رسیدن به عشق خودم آنها را یتیم کردم، اما دلم برایشان تنگ شده است. وسوسه شدم، اشتباه کردم و این شد پایان سرنوشت تلخ زندگیام. ایکاش هیچوقت عاشق نمیشدم و پای دردودل آن مرد نمینشستم و خودم با او درددل نمیکردم. ای کاش به همان زندگی که با دعوا و درگیری بود ادامه میدادم. الان سرنوشتم اینطور نبود که فرزندانم از من رو برگردانند. با کاری که کردم آبروی خانوادهام را بردم و آینده خودم و خانوادهام را خراب کردم. الان خانواده شوهرم با فرزندانم رفتار خیلی بدی دارند. نمیدانم بچههایم درباره من چه فکر میکنند. شرمنده آنها هستم و فقط میتوانم بگویم خیلی اشتباه کردم.
حرف پایانی؟
امیدوارم شوهرم در آن دنیا مرا ببخشد که به او خیانت کردم و دل به عشقی رسواکننده دادم که باعث مرگش شد. شرمنده بچههایم هستم. خیلی اشتباه کردم، اما نمیتوانم جبران کنم. امیدوارم خدا مرا بابت این خطای بزرگی که انجام دادم ببخشد. جز شرمندگی چیزی برایم نمانده است.