خواستگار سمج وقتی فهمید پدر دختر مورد علاقه اش، او را به دامادی قبول نمیکند، با دوستانش نقشهای کشیدند تا زهرچشمی از او بگیرند اما...
***
چند ساعتی از غروب آفتاب گذشته بود که برای رسیدگی به گزارش قتل مرد میانسالی سر صحنه جرم رفتم. مقتول از پشت روی زمین افتاده و خون زیادی از دست داده بود. کارشناس پزشکى قانونى معتقد بود جاى چندین ضربه چاقو روى بدن قربانی جنایت دیده میشود. آنطور که تحقیقات مقدماتی نشان میداد هیچکس در زمان حادثه شاهد قتل نبود و متأسفانه هیچ دوربین مداربسته اى هم آن اطراف را پوشش نمىداد. خانواده مقتول هم گفتند هنگام خروج از خانه، کسى را ندیدهاند. همسر و فرزندان مقتول که از کسبه خوشنام بازار بود آرام و قرار نداشتند و هر کدام در گوشهای گریه و زاری میکردند. اما چارهای نبود و باید برای روشن شدن موضوع به سؤالاتمان جواب دهند. دخترش گفت: «تازه سفره شام را انداخته بودیم که صدای زنگ در آمد. آیفون را که برداشتم صدای پسر جوانی را شنیدم که اسم پدرم را صدا زد و خواست او را ببیند. من هم دیگر چیزی از او نپرسیدم. پدرم هم کتش را روی دوشش انداخت و رفت پایین.» وقتی بابا رفت ما مشغول خوردن غذا شدیم. اما لحظاتی بعد صدای فریاد پدرم... پدر مهربانم را کشتند...»
تحقیقات درمحل و بازار نتیجهای نداشت. بیشتر کسانی که مقتول را مى شناختند، با قطعیت قسم مى خوردند که او آنقدر منصف و مهربان بود که نمیتوانند تصور کنند کسی تا این حد با او دشمنى کرده باشد. نه به کسى بدهکار بود و نه با فردی مشکل داشت...
پس ازچند روز تحقیق و درحالی که کم کم داشتم ناامید میشدم ناگهان در میان صحبتهای یکی از همکاران قربانی سرنخی پیدا شد. او گفت: «پسر جوانی از چندی قبل خواستگار دختر مقتول بود و چون جواب رد شنیده بود برای آنها مزاحمت ایجاد میکرد.»
با کسب این اطلاعات دختر داغدیده احضار شد و در حالی که هرگز فکرش را نمیکرد که خواستگارش میتواند قاتل پدرش باشد، گفت: «حمید پسر خوبی است. مدتی پیش در محله خودمان با او آشنا شدم. چند باری به خواستگاریام آمد اما پدرم یک بار به بهانه بیکاری، دفعه بعد به خاطر بیاهمیت بودن شغلش و... با ازدواجمان مخالفت کرد.»
با حرفهایی که شنیدم اسم حمید را در بالای فهرست مظنونان آوردم. به هر حال او انگیزه کافی برای این کار را داشت. آدرس و شماره تماسش را گرفتم و خودم به او زنگ زدم و احضارش کردم.البته پیش از اینکه پسر جوان به اداره آگاهی بیاید، کمی دربارهاش تحقیق هم کردم. برخلاف حرفهای دختر مقتول، حمید جوان خوشنامی نبود. محلیها از اخلاق تندش شکایت داشتند و حتى یکى دو نفر نیز مدعی بودند او قاچاقچی و... است. حمید دوستی به نام یونس هم داشت که در تحقیقات فهمیدم چند روزقبل ناپدید شده. همه شواهد علیه او بود اما روزی که به اداره آگاهی آمد، خودش با اعتماد به نفس ابتدا همه چیز را انکار کرد.
- شب قتل کجا بودى؟
حمید: خانه خودمان بودم.
- مطمئنى؟ جاى دیگری نبودى؟ مثلاً با دوستانت؟
حمید: نه جناب سروان؛ خیالت راحت. پاى تلویزیون داشتم تخمه مى شکستم.
-مطمئنی؟ اما یونس چیز دیگری میگوید؟
حمید با شنیدن این حرف رنگ به رنگ شد و خودش را باخت. دیگر از آن جوان با اعتماد به نفس خبری نبود.با شنیدن اسم یونس زودتر از آنچه فکرش را میکردم رکب خورد.
دروغ میگوید جناب سروان! به جان خودم حرف مفت میزند! نباید حرفهایش را باور کنید.
- کدام را باور نکنم؟ اینکه تو با او نبودی؟
بله، جناب سروان کار من نبوده!
- اما یونس گفته به دستور تو، این قتل را انجام داده.!
درحالی که تقریباً به التماس افتاده بود گفت:
دروغ میگه جناب سروان! من فقط خواستم با چاقو اون بنده خدا را بترسونه اما نگفتم طوری بزنه که بمیره.
وقتی حرفهایش به اینجا رسید لیوان آبی به دستش داده و گفتم: «حالا آرام و با حوصله همه چیز را تعریف کن.» دیگر از آن همه اعتماد به نفس هیچ خبری نبود. همان طور که دستهایش آشکارا میلرزید، گفت: «بارها به خواستگارى دخترش رفتم اما با ازدواج ما مخالفت می کرد. به همین خاطرکینهاش را به دل گرفته بودم.
از ناراحتی تصمیم گرفتم کمی او را بترسانم. با دو نفر از دوستانم صحبت کردم و قرار شد آنها این کار را بکنند. آن شب خودم کمی دورتر از خانه سواربرماشین منتظرشان بودم و از دور همه چیز را میدیدم. بچهها نقابها و چاقوهایی که خریده بودیم را برداشتند و به در خانه رفتند. همه چیز طبق نقشه پیش میرفت اما وقتی آن مرحوم دم در آمد یونس ضربههای کشندهای به او زد. بعد هم پیش از اینکه کسی بیاید هر سه نفری فرارکردیم.»
حمید که انگار دیگر چیزی برای پنهان کردن نداشت، ادامه داد: «وقتی یونس فهمید آدم کشته، حسابی ترسید و از من دو میلیون تومان پول گرفت و فرار کرد. قرار شد یک میلیون هم براش بفرستم.»
وقتی از او پرسیدم: «یونس و همدستش الان کجا هستند؟» تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته و با صدای آرام و بریده بریده پرسید: «مگه... مگه دستگیرشون نکردین؟!»
انگارکه آب سردی رویش ریخته باشند، مات و شوکه منتظر جوابم بود... گفتم: «نه، اما با اطلاعاتی که میدهی دستگیرشان میکنیم!»
با نشانیهایی که حمید به ما داد، خیلی سریع مخفیگاه یونس و دوست دیگرش را در یکی از شهرستانهای مجاور ردگیری و آنها را در عملیاتی ویژه دستگیر کردیم. هر دو متهم در اعترافاتشان مدعی شدند در ازای مبلغی ناچیز حاضر به همکاری با حمید شدهاند و نمیخواستند کسی را بکشند اما ناخواسته این اتفاق افتاده بود.»
خاطره کارآگاه جنایی
ارسالی از دفتر سخنگوی ناجا