جرمش قتل است، آرام و قرار ندارد. چهرهای آشفته و نگران دارد. مضطرب است نه به دلیل اینکه دستگیر شده، بیشتر مضطرب روبهرو شدن با خانواده مقتول است، ظاهرا از این رودررویی خجالت میکشد و نمیتواند سر بلند کند. این موضوع را از صحبتهایی که باهم کردیم متوجه شدم.
ناراحت است، از اینکه کودکی را قربانی خشم آنی خود کرده و حالا پشیمانی سودی ندارد. نه راه پس دارد و نه راهی برای پیش، حالا او مانده است و دنیایی از پشیمانی.
پس از اینکه جسد دختر شش ساله کشف شد، تحقیقات پلیسی آغاز و خیلی زود کارآگاهان جنایی به متهم رسیدند و با دستگیری و اعتراف او به قتل، راز جنایت خاموش برملا شد.
چه کسی را کشتهای؟ دختر بچهای شش ساله را. دختری که هیچ گناهی مرتکب نشده بود و تنها جرمش این بود که من با پدرش مشکل داشتم.
چرا؟ به دلیل کینهای که از خانوادهاش داشتم. فکر میکردم اینطوری میتوانم از پدر مهسا انتقام بگیرم.
انتقام گرفتی؟ نه، از زمانی که قتل را انجام دادم زندگی ام زیر و رو شده است. یک لحظه نتوانستم بخوابم. چهره مهسا، دختر بچه شش ساله که نمیدانست درگیری و دعوا چیست یک لحظه از جلوی چشمهایم دور نمیشود.
کینهات از پدر مهسا برای چه بود؟ به او پول قرض داده بودم، اما هر کاری کردم پولی را که میخواستم برنگرداند. چهکار میتوانستم انجام دهم، دستم به جایی بند نبود. هیچ مدرکی نداشتم که ثابت کنم او از من پول گرفته است. میخواستم کاری کنم تا جگر او را بسوزانم و دل خودم خنک شود. فکر میکردم وقتی جسد دخترش را ببیند و ناراحتی اش را ببینم دلم راحت میشود. ولی وقتی درد او را دیدم بیشتر ناراحت شدم.
نمیتوانستی از کسی برای نقد کردن پولت کمک بگیری؟ من مدرکی نداشتم. چه کسی حرف مرا بدون مدرک قبول میکرد. من خیلی به پدر مهسا گفتم پولم را بده، اما قبول نکرد.
بچه را چطور به قتل رساندی؟ مهسا مرا میشناخت، به بهانهای او را به خرابهای که نزدیک خانه بود کشاندم و ضربهای به سرش زدم.
مهسا از کجا تو را میشناخت؟ متهم جوان سرش را پایین میاندازد و به آرامی میگوید: همسایهشان بودم. چند خانه آن طرفتر خانه ما بود. مهسا حتی فرصت نکرد حرفی بزند. با یک ضربه ...
چند وقت بعد دستگیر شدی؟ کمتر از یک هفته. عصر بود، از سر کار برگشتم. در مقابل خانه دنبال کلید در جیبهایم بودم که یک نفر مرا صدا کرد. وقتی برگشتم دو مرد را دیدم که لباس شخصی به تن دارند. کارتشان را نشان دادند و با معرفی خودشان به عنوان کارآگاه جنایی از من خواستند با آنها به اداره آگاهی بروم. همین که پایم به آنجا رسید اعتراف کردم و جزئیات قتل را گفتم. البته کتمان هم فایدهای نداشت اگر آنها مدرک نداشتند به من نمیرسیدند. از طرفی عذاب وجدان آزارم میداد و من نمیتوانستم دیگر با آن کنار بیایم.