سلام به رهبر جمهوری اسلامی ایران
حضرت آیت الله خامنهای
نمیدانم آیا تا کنون برای این چیزهایی که من میگویم، دور از چشم دیگران گریه کردهاید؟ مثلاً از غصه بدهیهای سرِ بُرج؟ یا از نگاه مأیوسِ عزیزانتان وقتی از شما خواستههایی دارند و شما به خاطر تنگدستی از آنان رو بر میگردانید؟ و یا از نگاه بهتزده جوان بیمارتان که جلوی چشم شما آب میشود و از شما کاری بر نمیآید؟
من این روزها گرفتارِ این آخریام. که پسر و عروسم بدون هیچ خطای مؤثری زندانیاند و پسرم از شدت بیماری دارد آب میشود و از من کاری بر نمیآید. من این روزها مثل پرندهای هستم که در بهاری خرم؛ ناگهان به سرمایی سوزنده برخورده به چشم خود یخ بستن جوجههایش را میبیند. چه میتواند بکند جز اینکه یک به یک پرهای خود را بکند و همان پرهای کندهشده را تنپوش جوجههایش بکند؟ باور کنید حالِ این روزهای من جوری است که نه کاری به گریههای شما دارم نه به گریههای خودم. من به تنلرزه دچار شدهام. جوان من دارد آب میشود. بعد از هفتاد روز اعتصاب غذا، چند جور بیماری به تار و پودش راه یافته از درون میخوردش.
من نه از شما برای پسر و عروسم آزادی میخواهم نه برای خودم گرهگشایی. لطفاً دستور فرمایید آرشِ مرا از زندان به یکی از بیمارستانها ببرند و مداوایش کنند. فکر نمیکنم این خواسته زیادی باشد. مگر اینکه طعم گریههای پرندهای که همه کرک و پر خود را کنده تا جوجههایش را از سرما برهاند به چیز دیگری تعبیر شود. آرشِ مرا دریابید آقا. دارد از دست میرود. دستور بفرمایید به بیمارستانی منتقلش کنند و مداوایش کنند. مأموران شما از بیبرگیِ من خوب خبر دارند.
با احترام
حسین صادقی (پدر زندانیِ بیمار: آرش صادقی)
بیست و سوم دیماه هزار و سیصد و نود و پنج