وقتی منشی دادگاه مراجعین ساعت 11 را فراخواند، تنها یک زن میانسال وارد اتاق دادگاه شد. او دادخواست «فسخ نکاح» داده بود تا از دست شوهر صیغهایاش خلاص شود و به دنبال زندگیاش برود. صیغهای 99 ساله که فقط شش سال دوام داشت.!
«مائده» که 43 ساله و دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد بود بریده بریده حرف میزد. چند لحظه پس از ورودش به دادگاه، قاضی «حمیدرضا رستمی» پرونده را ورق زد و اسم طرفین را اعلام کرد. همسر زن غایب بود.قاضی پرونده پیش روی خود را بست و به زن گفت: «متاسفانه به دلیل عدم حضور شوهرتان امکان رسیدگی به دادخواست شما وجود ندارد و باید نشانی دقیق شوهرتان را به دفتر دادگاه اعلام کنید.»زن به آرامی از روی صندلی بلند شد و گفت: «نشانی مغازه شوهرم را دادهام، اما به همکارانش سپرده که بگویند از آنجا رفته است. خبر دارم که با منشیاش ازدواج کرده، یک بار زنگ زدم و خواهش کردم حداقل هفتهای یکبار به من سر بزند. اما گفت باید 10 میلیون تومان بدهی. گفتم بیا و طلاقم بده؛ گفت باید 100 میلیون تومان بدهی و...»
قاضی حرف زن را قطع کرد و توضیح داد: به علت حضور نداشتن یکی از دو طرف یا وکیل قانونیشان نمیتوان جلسه رسیدگی را برگزار کرد. زن با شنیدن این حرف دوباره روی صندلی نشست و گفت: «حداقل چند دقیقه به حرفهای من گوش کنید.»از آنجا که پرونده دیگری در نوبت رسیدگی نبود، قاضی اجازه داد زن حرف بزند و مائده ادامه داد: «شوهرم میداند که من پولدارم و از این موضوع سوءاستفاده میکند. سه سال است سراغی از من نگرفته، ولی این که درست نیست. من هم مثل هر زن یا مردی نیاز به همدم و همسر دارم.»
زن با اشاره به اینکه دانشجوی رشته ادبیات است و دلش میخواهد ماجرای زندگیاش را کتاب کند، ادامه داد: «18 سالم بود که ازدواج کردم. خواستگارم بچه محلمان در شمال بود.زندگی خوب و خوشی داشتیم اما هنوزطعم خوشبختی را نچشیده بودیم که تصادف کرد و مرا با پسر یک سالهمان تنها گذاشت.البته پس ازمرگش خواستگاران زیادی داشتم که به همگی جواب رد دادم.ضمن اینکه خانواده شوهرم از من حمایتی نمیکردند و حتی سهم دیه شوهرم را هم ندادند، تا اینکه در کنکور شرکت کردم و در دانشگاه قبول شدم. بعد هم رفتم آنجا یک خانه کوچک اجاره کردم. همزمان در یک کارگاه کوچک هم کار میکردم تا اینکه یک آدم خیر کمکم کرد تا 20 میلیون تومان وام خوداشتغالی بگیرم. بعد ازمن خواست زنش بشوم که بنابه دلایلی قبول نکردم چون میخواستم روی پای خودم بایستم. ازطرف دیگر پسرم شده بود همه چیزم.بعد ازپایان تحصیلاتم، یک کارگاه قالیبافی در شهرمان راه انداختم. اما مزاحمت برخی مردها زندگیام را سیاه کرده بود. حتی زنهای فامیل از این میترسیدند هوویشان شوم.بعدهم ناچار شدم کارگاه را 60 میلیون تومان بفروشم و به تهران بیایم. بعد برای اینکه پولم حیف و میل نشود، سه قطعه زمین درشمال خریدم و با کمک برادرم شش ویلای کوچک ساختیم و هر کدام را 50 میلیون تومان فروختم. کم کم وضعم خوب شد و نمایندگی فروش یک کارخانه چوب بری شمال را در تهران گرفتم. یک انباری اجاره کردم تا محصولات آن کارخانه را پخش کنم. حالا هم یک خانه دارم و در حسابم 200 میلیون تومان پول هست...»
قاضی رستمی حرفهای زن را قطع کرد و گفت: «به نظر میرسد ابتکار عمل خوبی داشتید و به قدر کافی باهوش هستید. پس چطور متوجه قصد شوهرتان نشدید؟»
مائده جواب داد: «تصمیم گرفته بودم هرگز ازدواج نکنم، اما سرنوشتم طور دیگری رقم خورد. تیمور در کنار انبار من دفتر چوب فروشی داشت. خوش تیپ بود و میگفت مجرد است. از آن مهمتر زبان چرب و نرمی داشت. از طرفی پسرم بزرگ شده و در شهر دیگری دانشجو بود. به همین خاطروقتی خواستگاری کرد جواب رد دادم. چون اگر ازدواج میکردم پسرم دیگر نمیتوانست معافیت سربازی بگیرد. اما تیمور اصرار کرد و پیشنهاد داد عقد موقت کنیم که من هم قبول کردم ، مراسمی گرفتیم و در خانه من زندگیمان را شروع کردیم. پسرم هم راضی بود و حتی بابا صدایش میکرد. فکر میکردم خوشبخت شدهام، اما سه سال بعد یک دختر جوان را در محل کارش دیدم. میگفت منشیاش است، وقتی اعتراض کردم بهانه آورد که حقوق زنها کمتر است و برای همین او را استخدام کرده. اما چند ماه بعد با او ازدواج کرد. یک بار هم با پسرم به در خانه آنها رفتم و اعتراض کردم، اما از من شکایت کرد و به جرم مزاحمت برایم یک سال حبس بریدند، تا اینکه وکیل گرفتم و حکم را در تجدید نظر لغو کردم. از آن روز به بعد دیگر خانهاش را عوض کرده است و به تماسهایم جواب نمیدهد. شنیدهام وضع مالی و کارش خوب نیست و میخواهد از من باج بگیرد. تازه فهمیدهام که 15 سال قبل از من همسر دائمی داشته که طلاقش داده.»
به اینجای داستان که رسید، قاضی روبه زن گفت: «بد نیست بدانید که دادخواست شما از اساس اشتباه است و باید به جای فسخ نکاح دادخواست عسر و حرج به دادگاه بدهید تا بتوانید با اشاره به ترک منزل همسرتان، او را محکوم کنید.»مائده هم ضمن عذرخواهی گفت به مسائل حقوقی چندان آشنا نیست و به همین خاطرهم راه را اشتباه آمده است. قاضی به او توضیح داد که بهتر است از مشاوره یک وکیل استفاده کند. زن کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ساعتی از ظهر گذشته بود و مجتمع قضایی صدر کم کم خلوتتر میشد. مائده دفترچهای از کیفش درآورد و روی یکی از برگههای آن نوشت: «کاش پولی وجود نداشت، آنوقت چهره واقعی آدمها بهتر دیده میشد»، بعد زیرش تاریخ زد و از مجتمع بیرون رفت.