ندا بعد از شکست در ازدواج نخست دیگر تمایلی برای ازدواج دوباره نداشت. انگار دنیا برایش تیره و تار شده بود. بلاهایی نبود که همسر معتادش برسرش نیاورده باشد. همین باعث شده بود حتی از ریسمان سیاه و سفید هم بترسد. آن قدر از ازدواج دوباره میترسید که حتی لحظهای هم به آن فکر نمیکرد.
سه سال از جداییاش گذشت. سعی کرد گذشته را فراموش کند و برای این که سربار خانوادهاش نباشد، زندگی جدیدی را شروع کند، به امید این که شاید بارقه امیدی در دلش ایجاد شود؛ اما انگار این بار هم شانس با او یار نبود و زندگی روی خوش به او نشان نداد. این بار عمر زندگیاش فقط 35 روز دوام داشت و از دست شوهرش به ستوه آمد و با مراجعه به شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر تهران دادخواست طلاق داد.
ندا و شاهین در چند قدمی یکدیگر پشت در اتاق قاضی ایستاده بودند. شاهین آخرین تلاشهایش را میکرد و میگفت: باور کن تو را دوست دارم و نمیخواهم از این زندگی جدا شوی. من هم سختی و تلخی کشیدهام. پس مرا درک کن، اما ندا که گریه امانش نمیداد، میگفت: اشتباه کردم. ای کاش دوباره ازدواج نمیکردم. احساس میکردم بعد از این همه سال بدبختی و دربهدری رنگ آسایش را میبینم، اما انگار بختم سیاه است و نمیخواهد یک روز سفید شود. هر چه زودتر جدا شویم بهتر است.
در همین زمان، منشی دادگاه شماره پرونده آنها را خواند و هر دویشان را به دفتر قاضی دعوت کرد.
مرد جوان همین که مقابل قاضی نشست، دوباره صدایش را بالا برد و از ندا خواست از تصمیمی که گرفته منصرف شود، در غیر این صورت دیگر او را نخواهد دید. ندا نیم نگاهی به حلقه انگشتریاش و بعد نیمنگاهی به چهره برافروخته شوهرش انداخت و زیر لب گفت این چه عشق دروغینی است که برایم ساختهای. با تو ازدواج کردم تا خوشبخت شوم، اما اشتباه کردم. در چاهی افتادهام که بیرون آمدن از آن مکافات دارد.
دقایقی توپ و تشر نثار هم کردند. کمی که آرام شدند ندا به حرفهایش ادامه داد و گفت: پنج سال پیش و زمانی که فقط 20سال از بهار زندگیام میگذشت با مردی که از آشنایان خانوادگی بود ازدواج کردم و به خانه بخت رفتم. گمان کردم سفیدبختی در زندگیام همیشگی است. ماههای اول زندگی همه چیز خوب بود تا این که شوهرم معتاد شد و نمیخواست اعتیادش را ترک کند. مرا به باد کتک میگرفت. برای این که آبروی خانوادهام حفظ شود و طلاق نگیرم کوتاه آمدم. هر کاری کردم او ترک کند، نشد. سرانجام هم با هزاران بدبختی از او طلاق کردم. چند سالی نزد خانوادهام بودم، اما این اواخر، نگاههای سنگین خانواده را احساس میکردم. جوری دیگر به من نگاه میکردند که انگار سربار این زندگی هستم.
زمانی که به این قسمت از حرفهایش رسید هقهق گریه امانش نداد و بغضش ترکید. دقایقی مات و مبهوت ماند. بعد که براعصابش مسلط شد، ادامه داد: نمیدانستم باید چه کنم. یک روز به خانه خالهام در تهران آمدم و با مردی که همسایهشان بود، آشنا شدم. او به دلیل اختلافهایی که با همسرش داشت از او جدا شده بود و به تنهایی زندگی میکرد. او با دیدن من دلباختهام شد. ماجرای علاقهاش را به خانواده خالهام گفت. آنها موضوع را با من در میان گذاشتند و بعد از چند جلسه گفتوگو با وی تصمیم به ازدواج گرفتم. او به من قول داد گذشته را جبران میکند و با او خوشبخت میشوم، اما این حرفها خیالی بیش نبود.
زن جوان پس از مکثی کوتاه افزود: 35روز پیش به خانه همسرم آمدم و زندگی مشترکمان شروع شد. چند روز از شروع زندگیمان نگذشته بود که شوهرم چهره واقعیاش را به من نشان داد. او روزانه برای خرج خانه به من پول میداد. هر شب که بازمیگشت مدام مرا بازجویی میکرد از پولی که به تو دادهام چقدرش مانده و با آن چه خریدهای. ابتدا گمان کردم میخواهد هزینه زندگیمان و خرج روزانهمان را برآورد کند، اما سخت در اشتباه بودم.
وی ادامه داد: زمانی که به شوهرم اعتراض میکردم، میگفت اوایل زندگیمان است و باید بیشتر پسانداز کنیم تا دچار بیپولی نشویم. گفتم شاید گفتههایش منطقی است و دست از اعتراض کشیدم، اما ماجرا به همین جا ختم نشد. هر بار که خانوادهام یا دوستان و اقوامم به خانهمان میآمدند، شوهرم آنقدر بدرفتاری میکرد و عصبانی میشد که آنها بدون این که حتی یک استکان چای بنوشند خانهمان را ترک میکردند و من شرمنده آنها میشدم. شوهرم میگفت اگر مهمان به خانهمان بیاید، هزینههایمان بیشتر میشود. این رفت و آمد و خرج و مخارج باعث میشود دچار مشکلات مالی شویم.
زن جوان دیگر طاقتش از کف رفت و این بار با لحنی تند گفتههایش را ادامه داد و گفت: دیگر بعد از این جنگ و دعواها، هیچ کس رغبتی برای آمدن به خانهمان نشان نمیدهد و به گونهای طرد شدهایم. خساستهای شوهرم تمامی نداشت. هربار صبح که میخواست خانه را ترک کند و به محل کارش برود، هر چه را در یخچال بود میشمرد و میرفت. شب محتویات یخچال را نگاه میکرد. اگر چیزی کم شده بود بهانه میآورد و توپ و تشر نثارم میکرد. اگر میوه در یخچال خراب میشد میگفت اسراف است و نباید میوهها را دور ریخت. او مجبورم میکرد میوههای خراب شده را بخورم.
زن جوان افزود: دیگر از دست خساستهای شوهرم به تنگ آمدهام. کمکم دارم خانوادهام را بابت رفتارهایش از دست میدهم. دیگر مطمئن شدهام او بیمار است که این چنین رفتار میکند. چند بار از شوهرم خواستم به یک روانشناس مراجعه کنیم تا شاید کمک کند مشکلات پیش آمده را حل کنیم که زیر بار حرفهایم نرفت و گفت خودت دیوانهای و نیاز به مشاوره داری. خلاصه از این زندگی که فقط عمرش 35 روز است، خسته شدهام. اگر بیشتر به این زندگی ادامه دهم یک بلایی سر خودم میآورم. دیگر نمیخواهم به این زندگی بازگردم.
با پایان یافتن حرفهای زن جوان، شوهرش ادامه داد: من همسرم را دوست دارم. هر کاری در زندگیمان انجام دادم فقط به دلیل مشکلات مالی بود. میخواستم با کمی قناعت کردن، مشکلاتم را حل کنم. همسرم باید قناعت کند تا هزینه زندگیمان بالا نرود.
وی افزود: من با مهمانها مشکلی نداشتم، اما آنها دوست داشتند شام و ناهار در خانهمان بمانند و من نمیتوانستم مدام هزینه این همه شام و ناهار را تامین کنم. به همین دلیل بدرفتاری میکردم تا به خانههایشان بروند و به خوردن همان چای و میوه در خانهام بسنده کنند. من همسرم را دوست دارم. مهریه 50 سکهای او را به طور اقساطی میپردازم، اما حاضر نیستم طلاقش بدهم.
با پایان یافتن اظهارات این زوج، جلسه رسیدگی به پرونده آنها به روز دیگری موکول و قرار شد هر دویشان نزد مشاور بروند تا مشکل آنها حل شود و تصمیم به جدایی نگیرند.