عباس جدیدى رو ول کن، آزاده نامدارى رو بچسب! - طنز

گویا نیوز , ف. م. سخن
آقاى منصور پورحیدرى، مربى قدیمى «استقلال» در بستر بیمارى افتاد و شمع وجودش آرام آرام خاموش شد. بیمارى و بعد در گذشت او، احساسات دوستان و هواداران اش را بر انگیخت و آنان را بسیار متاثر کرد. البته تاثر ما ایرانیان از نوع تاثر دیگر ابناء بشر نیست. ما تاثرات خود را به اَشکال کاملا متفاوتى بروز مى دهیم.
احتمالا این تفاوت به خاطر فرهنگ ماست که برتر از همه ى فرهنگ هاى جهانى ست. مثلا در غربِ بى احساس، پدر و مادر آدم هم که به بستر مرگ بیفتد، بچه هاى سنگدلِ آن ها، مى آیند ساکت و آرام یک ساعتى کنار بستر او مى مانند و مثل گاو به او نگاه مى کنند و خیلى لطف کنند دست او را دست مى گیرند و بعد به بهانه ى این که او خسته نشود، و بتواند استراحت کند، مى روند پى کار و زندگى شان. پدر جان یا مادر جان هم بمیرد، باز ساکت و آرام، کراوات سیاهى مى زنند یا لباس سیاهى مى پوشند و سر به زیر، مثل بز گله، دنبال تابوت مى روند و تابوت را تووى خاک که کردند، چند دقیقه اى آنجا مى مانند و از تشییع کنندگان تشکر مى کنند و دوباره مى روند پى کار و زندگى شان! نه دادى، نه فغانى، نه شیون کردن و توو سر زدنى! اى خاک بر سرشان!

اما ما!... ما ایرانیان پر احساس، یک نفرمان در بستر بیمارى یا مرگ افتاده است و ما وارد بیمارستان مى شویم. همین که چشم مان به آقا زاده یا صبیه ى مکرمه ى فرد در حال احتضار مى افتد، شروع مى کنیم به گریه کردن! آن هم نه گریه کردن معمولى بلکه همراه با فغان و شیون، و در نهایت غش کردن! فرزندان آن مرحوم... ببخشید ایشان هنوز مرحوم نشده... فرزندانِ آن مرحومِ آینده، بیمار خودشان را فراموش مى کنند و به دنبال لیوان آب قند، به بخش هاى مختلف بیمارستان مى روند و خلاصه بازدید کننده ى از حال رفته را هوشیار و بیدار مى کنند تا خداى نکرده او هم نرود بغل بابا جان یا مامان جانِ در حالِ مرگ!
 
بعد، «زبان گرفتن» آغاز مى شود. زبان گرفتن عبارت از این است که ما در حالى که روى زمین پخش شده ایم و یکى دارد بادمان مى زند، یکى دارد آب قند تووى حلقوم مان مى ریزد و آن یکى پشت مان را ماساژ مى دهد (آره عزیزم خوب ماساژ میدى، یه کم بالاتر لطفا... آهان وسط تر... آره آره اینجا خوبه...) شروع مى کنیم به شعر خواندن و شعار دادن در مدح و ثناى آن عزیزى که به زودى از دست خواهد رفت:
اى واى! منصور جان! چرا مریض شدى؟! تو که در عنفوان جوانى هستى! آخه هفتاد سال هم شد سن؟! خدایا! نصف عمر مرا بگیر بده به منصور عزیزم! به منصور نازنینم! حالا راستش رو بگین! نکنه منصور زبونم لال طوریش شده شما به من نمى گین! به خدا منصور! من طاقت رفتن ات رو ندارم! تو برى منم میام! باهات میام! زندگى بى تو واسم معنى نداره! (تووى دل به کسى که ماساژ مى دهد: آى بمال! محکم تر بمال!)
 
و خدا نکند که عزیزمان شربت مرگ را بنوشد! آن وقت دیگر راس راستى واویلا ست! یکى باید این زیر بغل مان را بگیرد (تو رو جون هر کى دوست دارین، در این ایام حزن و اندوه، لوسیون خوش بو کننده زیر بغل بزنین) یکى آن زیر بغل مان را. ما هم کشان کشان به دنبال برانکار منصور کشیده مى شویم و از ته دل و سویداى جان فریاد مى زنیم:
به عزت و شرف لااله الا الله / بشود شفیع او ختم الانبیا / همگى بگین لااله الا الله!
 
و از حاشیه ى قبرهاى کنده شده، مثل ژیمناست هایى که روى تخته توازن حرکات نمایشى انجام مى دهند به طرف خانه ى آخرت منصور مى رویم. بعد منصور را که در خاک مى گذارند، ما هم اگر باران و برف نباریده باشد و زمین گل نشده باشد، خودمان را روى خاک مى اندازیم و غلت مى زنیم.
 
در پایان مراسم هم که بساط «چلوکباب تالار حاج نصرت و برادران» است و رفع خستگى تا مراسم شب اول و جمعه ى اول و شب ختم و سه و هفته و چهلم و در نهایت سال آن مرحوم. خیلى هم که عزیز باشد، ریش را ول مى کنیم بلند شود و لباس سیاه را هم تووى تن نگه مى داریم تا چهلم برسد و خانواده ى آن مرحوم یک پیراهن سفید برایمان هدیه بیاورد و به خواهش و التماس بگوید به روح منصور قسمت تون میدیم که دیگه از سیاه در بیاین و اینو بپوشین! از آن ها اصرار از شما انکار، و ضمن انکار اشک ریختن و هق هق کردن و تن را مثل جمیله لرزاندن و دل بازماندگان متوفى را به درد آوردن!
 
حالا من این جریانات را خلاصه کردم چون حرف دیگرى مى خواهم بزنم. در روند دیدارهاى آخر با مرحوم مغفور، ما چون در دهکده ى جهانى مارشال مک لوهان زندگى مى کنیم، موبایل مان را در مى آوریم و از بهیارى که آمده لگن آن مرحوم را خالى کند مى خواهیم تا یک عکس از من و منصور جان در لحظات پایانى حیات اش بگیرد. بعد عصر که آمدیم خانه، این عکس را به نشانه ى صمیمتى که با آن مرحوم داشتیم، و افتخار کردن به این که ایشان را از نزدیک مى شناختیم، مى فرستیم روى شبکه هاى اجتماعى. خب چه اِشکالى دارد؟ ما که از لحظه ى به دنیا آمدن مان، پدر مادر عزیزمان، از پر و پاچه و فلان و بهمان مان عکسبردارى مى کنند و تووى آلبوم یا همین شبکه هاى اجتماعى مى گذارند، چه بدى یى دارد که در آخرین ساعت هاى عمرمان، عکس مان را بگیرند و تووى فیس و تلگرام و اینستا بگذارند؟ بابا عصر عصرِ دیجیتال است و ماها چرا این را نمى فهمیم.
  بعد که عکس مان در حالت ناجورى دست به دست گشت و یک عده اُمُل گفتند که این چه عکسیه گرفتى؟ خجالت نمى کشى با یه آدم رو به احتضار عکس میندازى؟ کلا میزنیم زیر ماجرا و میگیم عکس؟! کدوم عکس؟! این که من نیستم! لابد یکى از پرستارهاست! عجب پرستارى! گردن کلفت! سیبیلو! یک کم هم نه بلکه مقدار زیادى شبیه ماست! ولى این ما نیستیم! بعد هم مى گوییم انگار ماییم ها! کدوم نامردى ناغافل ازمون عکس گرفته ما رو تخریب کنه! فک کنم او یارو شاش خالى کنه باشه (چون سطح سواد و معلومات مان زیاد است و سعى مى کنیم در دهکده ى جهانى، روشن و واضح و به فارسى خالص سخن بگوییم، از این کلمه به جاى بهیار استفاده مى نماییم).
 
حالا این کیست؟ مثلا عباس جدیدى ست! کشتى گیرى که یک راس گاو را هم بلند مى کند محکم مى کوبد به زمین، و او را تووى خاک مى برد...
 
خب نمى خواهم راجع به عباس جان سخن بگویم! فقط مى خواهم چون من هم به دهکده ى مارشال معتقدم و یک کم هم انگلیسى یاد گرفته ام، به سبک فیلم هاى امریکایى که دو کلمه ى ف.. یـ. از دهان شان نمى افتد به عباس جان که کشتى گیر بزرگ ماست بگویم: خاک یو!
 
عباس جان، چون عشق عکس است، و آرزو داشته تا با بزرگان ایران و جهان هم عکس داشته باشد، داده است این سرى عکس را براى او درست کنند:
       اما حالا عباس را ول کن آزاده نامدارى را بچسب! ایشان در نهایت غم و اندوه نه تنها رفته است با منصور خانِ در حال احتضار عکس گرفته است بلکه لبخند ملیحى هم زده تا هم عکس قشنگ بیفتد و هم روح منصور خان با دیدن چهره ى بشاش ایشان به وجد بیاید. من جاى خانم آزاده بودم، دو انگشتم را هم مثل قیچى جلوى چشمم مى گرفتم و لبانم را هم غنچه مى کردم که سلفى ام، سلفى تر شود. کاش ایشان عصاى دو مترى موبایل شان را هم برده بودند یک عکس از بالا به پایین هم مى گرفتند.
 
خلاصه همه ى این ها از شدت احساسات رقیقه ى ما ایرانیان است و غم و اندوه واقعى و از جان بر آمده ى ما را نشان مى دهد. واقعا خاک بر سر خارجیاى سنگدل!
+124
رأی دهید
-11

  • قدیمی ترین ها
  • جدیدترین ها
  • بهترین ها
  • بدترین ها
  • دیدگاه خوانندگان
    ۴۰
    سکوت سرد - بندرعباس، ایران

    واقعا اینکارا خجالت آوره.
    3
    97
    ‌چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ۱۸:۴۳
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۴۱
    خورشیدخانم - وین، اتریش

    وقتی جامعه ای بی تفاوت وخالی ازفرهنگ بشه خودنمایی وتملق وبیشعوری شیوه پیدا می کنه..تربیت ملاها چقدر تاثیرگذاربود.
    6
    62
    ‌چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ۱۹:۴۶
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۵۹
    ایرانی‌ دبش - تهران، ایران

    از این جدیدی دزد تر نداریم تو تهران چقدر زمینهای اوقاف رو بالا کشید با قالیباف ادعای پهلوانی هم می‌کنه ۴ تا هم زن داره که البته ۲ تاش عقدی هستن
    6
    63
    ‌چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ۱۹:۵۸
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۴۲
    be_pa.khaste - هارلم، هلند

    اینا خیلی‌ از نظر شور و فهم تو سطح پایینی هستن
    3
    50
    ‌چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۳
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۳۷
    پریستوک - تهران، ایران
    تو این مقاله نوشته شده : " مثلا در غربِ بى احساس، پدر و مادر آدم هم که به بستر مرگ بیفتد، بچه هاى سنگدلِ آن ها، مى آیند ساکت و آرام یک ساعتى کنار بستر او مى مانند و مثل گاو به او نگاه مى کنند" به نظر من نویسنده مقاله ...که درک درستی از مسایل و فرهنگ غربی نداره و مقاله می نویسه.
    9
    15
    ‌پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۵ - ۰۶:۳۵
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۵۴
    حسین سلطانزاده - برلین، آلمان
    البته آزاده خانم با یک بیمارری عکس گرفته که هوشش سر جاشه حتمن هم ازش اجازه گرفته ولی عکس گرفتن با یک بیمار بی هوش انسانی نیست
    6
    7
    ‌پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۶
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۵۷
    RAHSHENAS - برلین، آلمان
    برای خیلی از ماها مشخص است ، که این مقالات رو ۷۰ میلیون نفر ننوشتن و مردم اکثرا آگاه شدند.
    1
    1
    شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۵ - ۲۰:۴۵
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    نظر شما چیست؟
    جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.