ارثیه پر دردسر

در میان انبوه مراجعانی که در راهروهای مجتمع قضایی خانواده – ونک – رفت و آمد می‌کردند، نگاهم به پیرزنی فرتوت افتاد که روی ویلچر کز کرده و چشم به در دادگاه دوخته بود. آمده بود برای دریافت سهمش از زندگی با «مش عباد»؛ شوهری که حالا از او تنها سنگ قبری مانده بود و یک خانه قدیمی به علاوه سه متر مغازه.
اسمش «منور» بود و تقدیر باعث شده بود در 83 سالگی گذرش به دادگاه خانواده بیفتد، آن هم نه برای طلاق و دعوا بلکه آمده برای دریافت مهریه و اجرت‌المثل 35 سال زندگی مشترک. از ارثیه شوهرش جز یک چهارم دارایی چیزی به او نمی‌رسید و از آنجا که مش عباد فرزند و وارثی نداشت، مابقی اموالش به بیت‌المال می‌رسید.
«منور» روسری گل‌داری به سر داشت که از زیر آن سفیدی موهایش بیرون زده بود. از پشت عینک کائوچویی بندزده‌اش نگاهش به مشاجره زن و شوهری جوان خیره مانده بود که داشتند برای نگهداری فرزند خردسالشان بحث می‌کردند. اما پیرزن یک عمر در حسرت بچه مانده بود ولی انگار مشکل از مش عباد بود که نتوانسته بودند بچه‌دار شوند. حتی همسر اول مش عباد هم نتوانسته بود فرزندی برایش بیاورد.
منور خانم و مش عباد فقط یک سال با هم اختلاف سن داشتند، اما هیچ کس در این 35 سال اختلاف و بحثی در بین آنها ندیده بود. مش عباد هر روز به مغازه سه متری‌اش در منطقه خاوران می‌رفت و لقمه نان حلالی درمی‌آورد. منور هم به کارهای خانه می‌پرداخت و اگر هم وقت می‌کرد به باغچه و حیاط خانه می‌رسید یا به شمعدانی‌ها آب می‌داد. منور همیشه لبخندی بر لب داشت و مش عباد به آرامش و کم حرفی معروف بود. مدتی پس از شروع زندگی‌شان آشنا و فامیل پیشنهاد کرده بودند؛ کودکی را از پرورشگاه بیاورند تا عصای پیری‌شان باشد اما مش عباد راضی نشده بود. تا همین لحظه یک عمر دل پیرزن به بچه‌های خواهر و برادرهایش خوش بود فقط.
پشت در اتاق شعبه 266 دادگاه خانواده، خواهرزاده زن سالمند کنارش ایستاده بود. اما زن سالخورده هنوز سر در نیاورده بود که زن و شوهر جوان چرا از حضانت کودکشان شانه خالی می‌کنند. در یک سوی دیگر راهروی دادگاه دختر و پسر جوانی که هنوز سالگرد ازدواجشان نرسیده، آمده بودند برای طلاق توافقی. پیرزن با خودش فکر می‌ کرد کاش زمان به گذشته باز می‌گشت تا مش عباد را راضی می‌کرد خانه و آن سه‌متر مغازه را به نامش بزند. اما افسوس که شوهرش رفته بود و حالا او مانده بود با 5 سکه طلا برای مهریه و یک مشت وسایل و اسباب و اثاثیه کم ارزش.
او می‌دانست طبق قانون مدنی به بیوه زنی که بچه داشته باشد یک هشتم و اگر فرزندی نداشته باشد، یک چهارم ماترک شوهرش تعلق می‌گیرد و در صورتی که ورثه دیگری وجود نداشته باشد اموال به بیت‌المال می‌رسد. بر همین اساس می‌توانست مهریه‌اش را هم بگیرد که برخلاف عرف آن سال‌ها 5 سکه طلا در قباله‌اش نوشته شده بود. اما اگر به‌همان میزان 5 سکه طلا مبلغی تعیین کرده بودند حالا می‌توانست بر حسب نرخ روز چند برابر دریافت کند. اما نگار تقدیر منور چیزی جز این نبود.
در برگه‌ای که لابه‌لای پرونده منور قرار داشت، دادخواست مطالبه اجرت المثل برای 35 سال زندگی مشترک با مش عباد دیده می‌شد. هر چند برای زن سالمند گذشته شیرین تمام شده و تنها چند عکس و خاطره از تمام آن سال‌ها باقی مانده بود. بدتر اینکه از سه سال پیش تنهای تنها شده و بعد از کلی غصه خوردن دیسک کمر هم کار دستش داده بود. برای او آینده مهم‌تر بود، نباید اسباب زحمت فامیل می‌شد. خرج مریضی و نگهداری‌اش زیاد بود و در این میان از مش عباد فقط یک خانه مانده بود و سه متر مغازه و یک سنگ قبر.
دقایقی بعد منور، دست  خواهرزاده‌اش را گرفت و اشاره کرد بروند داخل دادگاه. همان موقع که خواهر‌زاده‌اش ویلچر را هل می‌داد داخل، منور با خودش می‌گفت؛ کاش قدر جوانی‌ام را بیشتر می‌دانستم و...
+24
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.