۲۰ هزار سکه طلا هم خوشبختی نیاورد

دیگر طاقتش طاق شده بود. تا کی باید در انتظار مردی می‌نشست که 9 سال قبل ترکش کرده بود! شب گذشته را هم تا صبح به این موضوع فکر کرده بود.

 بنابراین صبح زود بی‌درنگ راهی دادگاه شد، عزمش را جزم کرده بود تا هر طور شده قید مهریه 20 هزار سکه‌ای‌اش را بزند و برود پِی سرنوشتش. هر چند حتی 100 سکه هم می­ توانست زندگی‌اش را از این‌رو به آن رو کند.در گوشه‌ای از راهروی مجتمع قضایی ایستاده و به نقطه‌ای خیره مانده بود. آن همه ازدحام یا حضور آدم‌های پرونده به دست برایش هیچ جذابیتی نداشت. اما برایش سال‌های از دست رفته، آرزوهای خاکسترشده و امیدهای رنگ باخته‌اش از هر چیزی مهم‌تر بود.

«شیرین» زنی بود 33 ساله که چهره‌اش به یک زن جوان نمی‌ماند، نه از شادابی چیزی در صورتش باقی مانده بود و نه از لبخند. در عوض می‌شد امیدواری را در نگاهش دید. هنوز نوبت رسیدگی به دادخواست طلاقش نرسیده بود. بنابراین در ذهنش داشت گذشته نه چندان کوتاهش را برای هزارمین بار مرور می‌کرد. برای او همه چیز از یک میهمانی شروع شده بود. از جشن خداحافظی «نادیا».

درست 11 سال پیش، هنوز یک هفته از گرفتن کارنامه ترم آخر مقطع کارشناسی‌اش نگذشته بود که «نادیا» کارت دعوتی برایش فرستاد که رویش نوشته بود؛«میهمانی خداحافظی». شیرین اهل این جور میهمانی‌ها نبود. او در خانواده‌ای بزرگ شده بود با پدری معلم و مادری کارمند، پدربزرگش حافظ شناس بود و دایی‌اش هم اهل موسیقی. شیرین بواسطه این مراودات فرهنگی دختری اهل مطالعه شد که جدا از شاگرد اولی در همه مقاطع درسی، مدال‌های رنگارنگ مسابقات شطرنج را در ویترین موفقیت‌هایش نگهداری می‌کرد. اما اصرار همکلاسی‌ها و خواهش‌های «نادیا» باعث شد بالاخره در آن جشن مجلل شرکت کند. درست از همان شبی که نادیا برای تحصیل به خارج از کشور رفت سر و کله «جلال» هم پیدا شد.

او جوانی خوش تیپ بود و گرچه قد کوتاهی داشت اما خوشرویی مؤدبانه‌اش باعث می‌شد در شب میهمانی خیلی از بچه‌های دانشگاه درباره‌اش حرف بزنند. هر چند جلال، فقط دور و بر شیرین می‌پلکید و به هر بهانه‌ای با او صحبت می‌کرد. میهمانی تمام شد اما برای شیرین آغاز تازه‌ای بود. صبح فردا صدای زنگ تلفن، شیرین را بیدار کرد، پشت خط جلال بود که گلایه می‌کرد چرا بدون خداحافظی میهمانی را ترک کرده. شماره را از نادیا گرفته بود و همین تماس باعث آشنایی بیشتر آنها شد. جلال از همان ابتدا تأکید کرد که برای ازدواج پا پیش گذاشته و جذب متانت و سادگی شیرین شده است. او هم از جلال خوشش می‌آمد اما از یک طرف می‌خواست ادامه تحصیل بدهد و از طرف دیگر می‌دانست که خانواده دو طرف هیچ سِنخیتی با هم ندارند.

 جلال هیچ کسی را در تهران نداشت، همه خانواده و فامیلش مقیم آلمان بودند. بنابراین مدتی بعد، تنهای تنها به خواستگاری رفت. پدر و مادر شیرین هیچ ایرادی در سلامتی، شخصیت یا ظاهر جلال نمی‌دیدند، اما از آنجا که موهایشان را در آسیاب سفید نکرده بودند علاقه‌ای به این وصلت نشان ندادند، با این حال همه چیز را به اختیار شیرین گذاشتند. دختر جوان که حس واقعی خانواده را درک کرده بود مخالفتش را با ازدواج اعلام کرد. اما جلال دست بردار نبود. در آغاز به بهانه جشن تولد خودروی گرانقیمتی برای شیرین خرید، بعد قول ادامه تحصیل به او داد و حتی20 هزار سکه طلا برای مهریه پیشنهاد کرد. سرانجام شیرین خام شد و «بله» را گفت و دل به تقدیر سپرد.

آنجا توی راهروی دادگاه با خودش می‌گفت؛ «اگر سال دوم ازدواج بچه دار شده بودیم هفته بعد باید می‌رفت کلاس سوم ابتدایی. ولی خوب شد که نشد...»

جشن عروسی شیرین و جلال نه تنها باشکوه برگزار نشد بلکه حتی به اندازه جشن خداحافظی نادیا هم نبود. جلال که فامیلی در ایران نداشت. فامیل شیرین هم اهل ریخت و پاش‌های آنچنانی نبودند. زندگی‌شان را در یک خانه ویلایی اجاره‌ای شروع کردند تا بعدها یا خانه مستقلی بخرند یا برای اقامت بروند آلمان. جلال در شرکت خودش مشغول ساخت و ساز بود و کمتر فرصت می‌کرد در خانه باشد. شیرین مانده بود با یک خانه بزرگ و درخت‌های خشک کهنسال. برای همین رفت دنبال تحصیل و دانشگاه. تا اینکه یک روز جلال ماشین گرانقیمت‌شان را برای پاس کردن یک چک فروخت. بعد از آن روز جلال کمتر حرف می‌زد و کمتر در خانه پیدایش می‌شد.
یک سال از زندگی‌شان گذشته بود اما بعد از ماه عسل مسافرت دیگری نرفته بودند. گرفتاری‌های مالی جلال آنقدر زیاد شده بود که کارگر خانگی را هم جواب کرده و به یک خانه کوچکتر نقل مکان کردند. هنوز یک سال و نیم از زندگی مشترکشان نگذشته بود که مأموری زنگ در را زد و یک برگه به شیرین داد که نشان می‌داد جلال به خاطر کلاهبرداری احضار شده است. همان شب جلال این موضوع را انکار کرد و به همسرش گفت: این مسأله به پاپوشی مربوط می‌شود که رقبایش برایش دوخته‌اند و... این جــــملات گرچه مثل مسکنی شیرین را تسکین می‌داد، اما از ته دلش نگران همسرش، عشقش و زندگی مشترکش بود. از فردا صبح جلال دیگر به خانه نیامد و در یک خوابگاه مستقر شد تا دور از چشم طلبکاران و مأموران بتواند مشکلات مالی‌اش را رفع و رجوع کند. اما کم کم دیدارهای پنهانی هفته‌ای یکبار هم قطع شد. شوهرش با پانسیون تسویه حساب کرده بود و هیچ کسی خبری از او نداشت. جلال آب شده و رفته بود زیر زمین. چند ماه بعد خانواده شیرین خبردار شدند دامادشان به آلمان فرار کرده است.
حالا نوبت شیرین رسیده بود که مقابل قاضی «حسن عموزادی» بنشیند و درباره دادخواستش حرف بزند. حرف‌هایش را بارها در ذهن مرور کرده بود سپس سعی کرد شمرده شمرده موضوع را توضیح بدهد. نفس عمیقی کشید و گفت: «آقای قاضی؛ همسرم 9 سال است که ترکم کرده و از کشور خارج شده است. هیچ نشانی از او در دست نیست، حتی یک بار به آلمان رفتم و تحقیق کردم اما چیزی دستگیرم نشد. گویی از آلمان هم به کشور دیگری رفته است. در این مدت سعی کردم سرم را به درس خواندن گرم کنم، اما آنقدر استرس و ضعف اعصاب داشتم که تحصیل را نیمه کاره رها کردم. از خانواده‌ام خجالت می‌کشم و بعد از فراری شدن شوهرم از آنها هیچ کمکی را قبول نکردم. شش هفت سالی بود که در یک شرکت خصوصی کار می‌کردم اما از هفته گذشته به خاطر تعدیل نیرو اخراجم کردند. حالا نه سرمایه‌ای در اختیار دارم و نه همسری که پشتوانه‌ام باشد. حتی فرزندی ندارم که دلم به او خوش باشد...»

 اشک مجال نداد زن بتواند حرفش را ادامه بدهد. زندگی «شیرین» سال‌ها پیش به تلخی رسیده بود و او چاره‌ای جز گریه کردن نمی‌دید. قاضی از او خواست جرعه‌ای آب بنوشد. در برگه‌های پرونده دادخواستی درباره مطالبه مهریه دیده نمی‌شد و شیرین تنها دادخواست طلاق داده بود.

زن اشک‌هایش را با دستمال کاغذی خشک کرد و ادامه داد: «کاش پایم شکسته بود و به آن میهمانی نمی‌رفتم. کاش زبانم لال شده بود و با جلال همصحبت نشده بودم...» و دوباره به گریه افتاد. در همین هنگام قاضی به او توضیح داد که باید تحقیقات اولیه درباره ترک زندگی و مجهول المکان بودن همسرش انجام شود و بعد از طی مراحل قانونی – که ممکن است قدری طولانی باشد - رأی طلاق غیابی آنها صادر خواهد شد.

شیرین از جایش بلند شد و با همان صدای بغض آلودش گفت: «مهریه‌ام را می‌بخشم. اما دیگر دلم نمی‌خواهد حتی یک ساعت اسم این آدم در شناسنامه‌ام باشد. واقعاً نمی‌دانم چرا فریب حرف‌هایش را خوردم. او حتی تحصیلات کاملی هم نداشت. از خودم بدم می‌آید...» باز هم صدای هق هق گریه زن در اتاق پیچید. قاضی رو به در اشاره‌ای کرد و زنی با موهای سفید وارد دادگاه شد. زن میانسال خم شد و دست شیرین را بوسید، گونه‌اش را به گونه زن چسباند و محکم بغلش کرد. شیرین میان بغض و گریه رو به زن میانسال کرد و بریده بریده گفت: «ممنون که آمدی مامان جان.»
+18
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.