سوز سرمای پاییزی رحمی نداشت و شلاقوار بر سر و صورت نوزاد کوچولو آوار میشد. پسرک فقط چند ساعت پس از تولدش در دنیای بیپایان تنهایی رها شده بود. مددکاران در آن سوی دیوار شیرخوارگاه اصفهان سرگرم رسیدگی به بچهها بودند. چند متر دورتر اما نوزاد کوچولوی قصه ما تنها مانده بود و صدای گریهاش هر لحظه بلندتر میشد. دیگر همه متوجه صدا شده بودند. مددکاران هرکدام به دنبال صدا به طرفی میرفتند اما هیچ نشانی نبود. ناگهان در میان آن هیاهو یکی فریاد زد: «صدا از پشت ساختمان است. شاید کسی نیاز به کمک دارد.»همه به طرف صدا دویدند. قنداقه کوچکی کنار دیوار رها شده بود و هیچ کسی دور و برش نبود. مددکاران بلافاصله کودک را به داخل ساختمان بردند و او را آرام کردند. پس از دقایقی پسر کوچولو با شیشه شیر در دهانش فارغ از تمام نامهربانیهای دنیا، با صورت گلانداخته به خواب ناز رفت.اما هیچکس نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش است.
میهمان تازه پرورشگاه
14 آبان 46 بود که «شهریار» با دستور دادستان وقت شهرستان اصفهان به بهزیستی و پرورشگاه سپرده شد. پسرکوچولو تنها 2 روز داشت که در دنیای بیرحم تنهایی پشت دیوار پرورشگاه رها شده بود. حالا دیگر به اتاق کودکان عادت کرده و مددکاران مهربان را به جای مادر پذیرفته بود.4 سال از زندگی شهریار در پرورشگاه اصفهان گذشته بود که زوج جوانی در میان دهها کودک بیسرپرست، شهریار 4 ساله را به عنوان فرزندخوانده برگزیدند و به خانه بردند. بعد هم با نام خانوادگی خود برایش شناسنامه گرفتند. حالا پسرکوچولو دیگر تنها نبود. پدر و مادر مهربانی داشت که هر لحظه برای خوشحال کردن او تلاش میکردند. شهریار که هویت تازهای پیدا کرده بود هر روز بزرگتر میشد. رها شدن در پشت دیوار پرورشگاه و 4 سال زندگی با بچههای بیسرپرست، حالا یک راز خانوادگی شده بود. هیچکس بجز پدر و مادرخواندهاش از آن خبر نداشت. شهریار 17 ساله شده بود که با بالا گرفتن جنگ مانند دیگر همسالانش عازم جبهه شد. سال 64 بود که خبر فوت پدرخواندهاش را شنید و بعد از مدتی با اصابت ترکش مجروح و به اصفهان بازگردانده شد. با رفتن پدر، حالا او باید مرد خانه مادرش میشد. از یک سو جنگ بود و از سوی دیگر زندگی خانوادگی. بالاخره جنگ به پایان رسید و شهریار که حالا به سن جوانی رسیده بود مشغول کار شده بود. سال 71 بود که مادر در آرزوی دیدن عروسی تنها پسرش، برای او آستین بالا زد و پسرش را راهی خانه مشترک کرد. اما افسوس که چند ماه بعد مادرخوانده مهربان نیز درگذشت و شهریار یک بار دیگر مانند روز اول تولد تنها ماند.