همه چیز از وقتی شروع شد که صادق تصمیم گرفت به خواستگاری فرنوش برود. فرنوش را اولینبار در مطب دندانپزشکی دیده بود. صادق دستیار دندانپزشک بود و فرنوش هم به عنوان بیمار به این مطب مراجعه کرده بود.
چند جلسه ویزیت دکتر و رفت و آمدهای فرنوش به این مطب باعث شد صادق دلداده این دختر شود و تصمیم بگیرد به خواستگاری او برود.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه صادق پس از خواستگاری از فرنوش متوجه شد او چهار برادر مجرد دارد.
برادرهایی که هرکدام خط و نشانهای مختلف و شرطهای متفاوت برای جور شدن این وصلت گذاشتند.
صادق به همه دستورات آنها عمل کرد، ولی تصور نمیکرد که این امر و نهیها چند سال طول بکشد.
صادق چند سال با ترس از برادرزنهایش زندگی کرد. اما دیگر تحملش تمام شد. حالا آمده است پایان بدهد به این همه سال ترس.
با قاطعیت همسرش را به دادگاه خانواده آورده و روبهروی قاضی عموزادی، رئیس شعبه 268 دادگاه خانواده تهران نشسته است.
چند ثانیهای که میگذرد، قاضی علت این درخواست جدایی را میپرسد. در همین لحظه مرد جوان بلافاصله رشته کلام را در دست میگیرد و به قاضی میگوید: آقای قاضی چهارسال است که تحمل میکنم.
زندگیام همیشه با ترس و استرس همراه بوده و حتی نمیتوانم حرف بزنم. این همه سال سکوت کردم و مثل خدمتکارها تمام زندگیام را صرف حمایت از برادرزنهایم کردم.
از وقتی با فرنوش ازدواج کردهام، آنها حتی یک روز هم اجازه ندادند ما زندگی راحت و با آرامشی داشته باشیم.
همیشه از من میخواستند در همه شرایط به آنها توجه کنم و کارهایشان را انجام دهم. چون چهارتا برادر بودند، جرات نمیکردم کوچکترین حرفی به آنها بزنم. فقط سکوت میکردم و از ترس زندگیام دستوراتشان را اجرا میکردم.
کافی بود یکبار بر خلاف میل و خواستهشان عمل کنم آنوقت بود که فرنوش را مجبور میکردند از خانه قهر کند و دیگر در کنار من زندگی نکند. من هم برای برگرداندن فرنوش مجبور بودم خواستههایشان را عملی کنم.
او ادامه میدهد: آقای قاضی در این سالها برادرزنهایم مدام مرا تهدید کردند و برایم خط و نشان کشیدند.
آنها حتی بعد از چند سال باز هم قبول نکردند که من و فرنوش با هم زن و شوهر هستیم و کسی نباید در زندگیمان دخالت کند.
انگار هنوز در دوران نامزدی به سر میبریم و فرنوش باید طبق خواسته خانوادهاش عمل کند. برادرزنهایم هیچ وقت من و فرنوش را به حال خودمان نگذاشتند و همیشه بالای سرمان بودند.
یکی میرفت، آن یکی میآمد. هر بار هم خواسته جدید و توقعهای بیجا. باورتان نمیشود ولی وقتی برادرزنهایم را میدیدم دست و پایم از ترس میلرزید و همیشه استرس داشتم که حرفی نزنم یا رفتاری نکنم که آنها ناراحت شوند.
چون بعد از هر ناراحتیشان باید چندین جنگ و جدل و تنش روحی را تحمل میکردم. همه این سالها به خاطر عشق به فرنوش طاقت آوردم و سعی کردم همیشه به آنها احترام بگذارم.
ولی دیگر نمیتوانم به این وضع ادامه بدهم. میدانم اگر آنها متوجه شوند که تصمیم به جدایی از خواهرشان را دارم دعوا به راه میاندازند.
ولی من دیگر از آنها نمیترسم. دلم را به دریا زدهام و میخواهم به این همه استرس پایان دهم. اگر بخواهم به زندگی با فرنوش ادامه دهم احساس امنیت نمیکنم باید تا آخر عمرم برده برادرزنهایم باشم. برای همین تصمیم به جدایی دارم.
در این لحظه قاضی از زن میخواهد که او هم حرفهایش را بزند. زن جوان نیز پس از مکث کوتاهی میگوید: برادرهایم همیشه در زندگی من نقش پدر و مادرم را داشتند و هیچ وقت نمیتوانستم روی حرفشان حرفی بزنم.
آنها آنقدرها هم که شوهرم میگوید بد نیستند و خیر و صلاح زندگی مرا میخواهند. ما از بچگی چون در یک خانواده سنتی بزرگ شدهایم خیلی از مسائل اخلاقی برایمان مهم است.
برای همین نمیتوانم حرفی به آنها بزنم یا آنها را ناراحت کنم. ولی از طرفی به شوهرم هم حق میدهم که ناراحت باشد.
او چون غریبه است، نمیتواند این سنتها را تحمل کند برای همین میخواهد از من جدا شود. وقتی صادق موضوع جدایی را مطرح کرد، استقبال کردم. چون راستش من هم دیگر تحمل این همه دعوا و استرس را ندارم.
نه شوهرم حاضر است کوتاه بیاید و این وضع را تحمل کند و نه برادرهایم. برای همین بهتر است این زندگی هرچه زودتر به پایان برسد.
در پایان وقتی صحبتهای این زوج تمام میشود، قاضی سعی میکند آنها را از جدایی منصرف کند، ولی وقتی اصرار آنها را میبیند، رسیدگی به این پرونده را به جلسه آینده موکول میکند.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان