وقتی رسیدم که خانه گرم بود

نویسنده : محمد زین‌الدینی
اگر درد نمی‌کشید، سروصدا هم نمی‌کرد. پس نباید درد می‌کشید. چون اگر سر و صدا می‌کرد همسایه‌ها از خواب بیدار می‌شدند و دردسر درست می‌شد. اصلا هیچ‌کس نباید می‌فهمید کار من است. باید همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید. می‌خواستم بعد از او زندگی کنم. اگر کسی به من شک می‌کرد دیگر فایده‌ای نداشت. در این سه ماه هر جا رفتیم و پیش هر کس که رسیدیم از او تعریف کردم. به همه گفتم که زن مهربان و دلسوزی است و به داشتنش افتخار می‌کنم. آن‌قدر گفتم که همه باور کردند؛ حتی خودش.

 اما تصمیمم را گرفته بودم. یعنی همان شب تصمیمم را گرفتم. شبی که فکر کنم تازه یک هفته از ازدواج‌مان گذشته بود. رفته بود دیدن مادرش. می‌خواست با هم برویم، اما گفتم که خسته‌ام و می‌خواهم استراحت کنم. مجبور شد تنها برود. فکر می‌کردم این بهترین موقعیت است که از سر فرصت تمام وسایلش را بگردم و بعد جوری مرتب‌شان کنم که متوجه نشود. شک داشتم و می‌خواستم مطمئن شوم. می‌دانستم چیزی را از من پنهان می‌کند. چیزی از گذشته‌ که برایش خیلی عزیز بود.

نامه‌ای عاشقانه از خواستگار سابقش که از بس خوانده شده بود، نوشته‌هایش کمرنگ و چند جایش از قطره‌های اشک چروک شده بود.

باید آرام و بی‌سروصدا می‌مرد. جوری که هیچ‌کس فکر نکند من قاتلش بودم. اما سه ماه طول کشید. باید به همه‌چیز فکر می‌کردم. نباید هیچ اشتباهی می‌کردم. باید همه فکر می‌کردند شوهری عاشقم که حادثه‌ای همسر جوان و مهربانش را از او گرفته و دل‌خسته و غمگین تسلیم سرنوشت شده‌ است.

نمی‌شد که بعد از او ازدواج نکنم. به خواستگاری هر دختری می‌رفتم، مردی عاشق و همسر از دست داده بودن، باعث افتخار بود اما هیچ‌کس حاضر نبود همسر یک قاتل شود.

شیفت شب بهانه‌ خوبی بود. می‌آمدم خانه، شام می‌خوردیم، تلویزیون می‌دیدم و می‌گفتم عزیزم تو برو بخواب، من امشب شیفت شب دارم، باید برگردم سرکار. او می‌خوابید، بخاری‌ها را خاموش می‌کردم، شیر گاز را باز می‌گذاشتم و می‌رفتم. وقتی برمی‌گشتم خانه سرد سرد بود و او خواب خواب.

شیر گاز را می‌بستم، پنجره‌ها را باز می‌کردم، به اورژانس زنگ می‌زدم و شروع می‌کردم به داد کشیدن و گریه کردن. اورژانس می‌آمد و بدن سرد و بی‌روح او را معاینه می‌کرد و گزارش می‌داد مرگ در اثر گازگرفتگی بوده است. حالا من همان مرد عاشق دلشکسته همسر از دست داده بودم و گاز قاتلی خاموش که او را از من گرفته بود.

همه به دیدنم می‌آمدند و دلداری‌ام می‌دادند. می‌گفتند درک می‌کنند که چقدر سخت است از دست دادن همسری مهربان و دلسوز، آن‌هم وقتی هنوز سه ماه بیشتر از ازدواج‌مان نگذشته است. از من می‌خواستند که صبور باشم. حتما بعد از مدتی که آب‌ها از آسیاب می‌افتاد و داستان مرگ همسرم به تدریج فراموش می‌شد به سراغم می‌آمدند و می‌گفتند بهتر است زودتر ازدواج کنم. حتما روح آن مرحوم هم راضی نیست و خوب نیست اینقدر تنها بمانم.

همه چیز خوب بود، اما یک نفر داستانم را باور نکرد. همان قاضی که خط به خط و کلمه به کلمه حرف‌هایم به پلیس را خواند و حکم بازداشتم را صادر کرد. چشم‌هایش را دوخت به چشم‌هایم و پرسید، چطور وقتی آمدم خانه و شیر گاز را بستم، خانه گرم بوده؟! مگر می‌شود هم گاز نشت کرده باشد و هم بخاری‌ روشن باشد و هوای خانه گرم، اما آتش‌سوزی نشود؟!
راست می‌گفت، نمی‌شد!
+129
رأی دهید
-9

  • قدیمی ترین ها
  • جدیدترین ها
  • بهترین ها
  • بدترین ها
  • دیدگاه خوانندگان
    ۴۷
    دایره مینا - ورشو، لهستان
    چه خوش است از تو خشمی که ز روی ناز باشد -که به عجز چون در آیم در ظلم باز باشد - ز فریب ِ وعد ه امشب نزدیم دیده برهم - که شب امیدواری در خانه باز باشد !
    12
    31
    شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۲
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۳۹
    petrick - اشدود، اسرائیل

    روانی !
    9
    61
    شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴ - ۱۲:۰۲
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    نظر شما چیست؟
    جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.