سفارت ایران در اورشلیم، بلوفی دیگر؟
+12
رأی دهید
-2
شیلا موسایی - خودنویس
تابستان سالی که گذشت سروصدای بازگشایی سفارت ایران در تل آویو به پا شد و فورا به مطبوعات و رسانههای دنیا هم رسید. پرچم دو کشور را از ساختمان بلند یکی از پررفت و آمد ترین خیابانهای تل آویو آویزان کردند و با اعلامیه ای به زبان عبری که بزودی در این محل سفارت ایران در تل آویو برقرار خواهد شد. پس از کمی پرس و جو کاشف به عمل آمد که این چیزی جز گیمیک نیست و تبلیغی است برای فیلم اسراییلی با همکاری چند ایرانی با موضوعی درباره روابط و تنش بین این دو کشور به نام فلافل اتمی. همین!
تابستان سالی که گذشت سروصدای بازگشایی سفارت ایران در تل آویو به پا شد و فورا به مطبوعات و رسانههای دنیا هم رسید. پرچم دو کشور را از ساختمان بلند یکی از پررفت و آمد ترین خیابانهای تل آویو آویزان کردند و با اعلامیه ای به زبان عبری که بزودی در این محل سفارت ایران در تل آویو برقرار خواهد شد. پس از کمی پرس و جو کاشف به عمل آمد که این چیزی جز گیمیک نیست و تبلیغی است برای فیلم اسراییلی با همکاری چند ایرانی با موضوعی درباره روابط و تنش بین این دو کشور به نام فلافل اتمی. همین!
روزگاری در زمانی که دارد کم کم میشود عهد عتیق درسرزمین ایران سفارت خانهها از نزدیک تا اقصی نقاط جهان بدون شرط وشروط در تهران برقرار بودند و در این میان هم سفارت اسراییل در خیابان کاخ.
خدا بیامرزدش!
سفارت اسراییل در تهران را نه از ویکی پدیا میشناسم، نه از ویکی لیکس و نه ازکتب تاریخ بلکه از منزل پدری و شنیدهها و دیدههای از نزدیک . خاطرات کودکی از این محل و آدمهایش که با خاطرات تاریخ درهم شدهاند و قاطی پاطی. زمانی که میهمانیها و مراسم در سفارت اسراییل برپا میشد و یا شب نشینیهای سفارت در مکانی دیگر و بزرگتراز محل سفارت. ما بچهها هنوز کوچک بودیم و وقت شرکت ما در این مراسم رسمی نرسیده بود و پدر و مادر ما را در این شبها تنها میگذاشتند و فردا مادر بود که در مقابل پرسشهای کنجکاوانه ما با حوصله همه را توضیح میداد. تنها مجلس شب نشینی پدر و مادر بود که کنجکاوی میکردیم. ..خب برای اینکه اسراییل بود و مهرش در دل ما بچهها از تجربهها کاشته. سفیر و سفارتیها را – همانها که مادر توصیفشان میکرد - هم در مقابل در ضیافتهای پدر و مادر در منزل میدیدیمشان. با ما خیلی فرق داشتند هم در ظاهر و هم در رفتار و این همیشه به چشم ما بچهها فورا میآمد. ساده بودند بیش از حد. و این سادگی و بی تشریفات بودنشان همیشه برای ما علامت سئوال بود. بارهای اضافی به دوش نمیکشیدند و ممکن بود آن یوخلای شندر پندره ای که میدیدی پرفسوری باشد و پژوهشگر و پیش کسوتی که بی خیال از آویزان بودن پیراهن از شلوارش با دمپایی بند انگشتی اش لخ لخ این ور و آن ور چرخ میزند و با این و آن راحت گپ.
حضور اسراییلیها به سفارت محدود نمیشد. ما بچهها آنها را حتی در مدرسه ای هم که میرفتیم زیاد میدیدیم. مدرسه یهودی بین المللی با کادر و مضامین تحصیلی فارسی و انگلیسی. .... عبری هم چیزکی در حد دوساعت در هفته . همه مخلوط بودیم از دانش آموزان مسلمان که حداکثر بودند تا یهودی مسیحی زرتشی و بهایی. مرکزی آموزشی که همه از همان ابتدا پلورالیسم را راحت و آسان تجربه میکردیم و دوستیهای جاودانه که اینچنین برقرار شد. مربی والیبال و بسکتبال مدرسه هم که از اسراییل آمده بودند از قبل سرشان چند سال پشت سرهم قهرمان مدارس کشور شدیم و این دو مدل تقلید بچهها بودند و یادم هست همه بچهها برای این دو چه ذوقی میکردند.
تابستانها که فصل مسافرت بود، مقصد اول همیشه به اسراییل و دیدن خویشان پدر و بعد پرواز به مکانی دیگر، همیشه هم این پروازها با ال عال بود که در آن سالها نمایندگی و چه و چه در تهران داشت. چند باری هم جوانان غیور مجاهدین خلق قصد انفجارش را داشتند و درست مثل آن چند باری هم که بمب در مدرسه ما کار گذاشتند و بعد تماس میگرفتند که در مدرسه تان بمب گذاشتیم... و مدرسه قرق میشد از پلیس و چه و چه!
بار اول کلی ترسیدیم و دفعات بعد کلی هلهله و شادی و ای جان! که کلاس درس تعطیل شد!
در همان فرودگاه مهر آباد داشتم میگفتم، پرسنل ال عال میآمد. .... بله روزی روزگاری اینها هم در مهرآباد بودند، مودبانه و بسیار دوستانه سوالات امنیتی روتین وار ال عالی را به فارسی میپرسیدند و این هم پدر ومادر بودند مثل بقیه مسافران به شوخی جدی میگفتند که «یادشون نیست بمبها رو توی کدوم چمدون چپوندند توی اولی یا دومی... خودتون بعدا میفهمید... یا خودتون برید چک کنید!» ( دوستان اشد توضیح اینجا لازم : اگر روزی با ال عال مسافرت کردید هرگز هرگز از این شوخیها نکنید در جا روی زمین میخوابانندتان و در دوثانیه دستگیر میشوید.....شما از این کارها نکنید )!
خاطره ایران حتی نصیب ورزشکاران و مربیان اسراییلی در بازیهای آسیایی هم شد که هر کدامشان بعدها خاطرهها داشتند در توصیف نصیری وزنه بردار و کشتی گیران و بازیکنان فوتبال و چه و چه... فراوان بودند این روایتها که سالها بعد در اسراییل از زبان خودشان شنیدم.
زمانی بود که نخست وزیران اسراییل هرکدام در زمان خدمتشان دیدار رسمی هم از ایران داشتند و ایضا وزرای خارجه و تا بگیر وزیر فلان وزارتخانه، متخصص و مشاور بهمان شرکت سازه و حتی توریستهای عبری زبان برای گشت و گذار. ... میآمدند!
زمانی هم بودکه سفیر اسراییل در ایران ایرانی تباری بود مسلط به زبان و فرهنگ و تفکر هر دو کشور. ریزه کاریهای هر دو طرف را خوب خوب میشناخت و به پیچ در پیچهای ذهنی و فرهنگی هر دو طرف آگاه و زیرکی و سیاستمداری فطری اش کمک بسیاری شد برای همکاریهای دو جانبه اقتصادی، عمران، کشاورزی و حتی نظامی بین دو کشور. فراوان بودند ایرانی هایی که در اسراییل دوره میدیدند و به ایران بازمی گشتند برای خدمت. به خاطرم هست از آنچه ایرانیها تعریف میکردند به عنوان دیسیپلین اسراییلی و سالهای بعدتر از اسراییلیها میشنیدم که آنها هم از خاطراتشان در اجرای پروژهها در ایران میگفتند. هر دو طرف . دوست داشتند از همدیگر خاطره تعریف کنند و حتی گاهی با بلوف!
جلال آل احمد هم به اسراییل آمد چند وقتی نه چندان دور از جنگ شش روزه و در شگفت ماند از این کشور سوسیالیست نوپا. و سانسور نکنم در حرص سوخت از حسادت و این شد تلخ نامه فصول آخر سفرنامهاش.
انقلاب شد. شلوغ شد وبه هم ریخت اوضاع و نظام و بخشی از سفارتیها سفارت و کشور را ترک کردند و حکایتش شد فیلم مستند تکه پاره و پر وصله دان شادر با عنوان «پیش از انقلاب» و به جا گذاردن هزار سوال بیجواب. بعضی از سفارتیها جلوی دوربین نشستند و حکایتهایی از آن روزهای آخرگفتند و جای علامتهای سئوال به جا.
چند نفری در سفارت ماندند، با آنکه اوضاع بس درام بود و جان اینها در خطر شوریدههای انقلابی مخ باخته آن زمان و شعارهای ضد این و ضد آن بدون هیچ حساب و کتاب فردایی و پس فردایی.
دست تعدی به جان مستشار آمریکایی دراز شد و باخونش روی دیوارهای منزلش نوشتند آمریکایی ایران رو ترک کن.
شروع کابوسی بود وباید میرفتند. در منزل شنیدم که گفتند سفارت را تخلیه کردند و با آخرین پرواز ال عال رفتند. گویا خیلی اززمان تخلیه سفارت تا تصرف محل توسط انقلابیها نمیگذرد و حتی به چند ساعت نمیرسد و میریزند توی سفارت و ساختمان را خالی مییابند از کارمند و اسناد. هیچ چیز!
خاطرم هست همه نفس راحت کشیدند که کسی از اینها دست هیچ کس از اونها نیافتاد. که آن زمان مخ نرمها برحسب تحریکات آن لحظات عمل میکردند ودیپلوماسی نمیدانستند، بعضی هاشان هم اصلا سواد نداشتند.
قطع شد تماس ما و ماند دلتنگی. دلتنگی ما بچهها برای اسراییل و بقیه کلیمیها که میرفتند و میآمدند و حتی ایرانیهای مسلمان که خاطراتی از اینها داشتند و همیشه با آه از آنها یاد بخیر میکردند. تمام شد اینها.
اسراییلیها رفتند.
مهاجرتم به اسراییل مصادف شد با اکران فیلم بدون دخترم هرگز در جهان و از جمله در اسراییل. همه در «شوک فرهنگی و روحی» قرار داشتند و نوچ نوچها و سر تکان دادنها بود و اطلاعات از ایران استناد به همین فیلم بود و درجه بی اطلاعی از ایران به زیر صفر میرسید و به طرز اسف باری جلوه مینمود. خاطره فیلم حی و حاضر در کله اذهان جهانی از جمله اسراییل ورجه ورجه میکرد و منبع اطلاعاتی مردم از ایران بود. ....خب تصاویر تظاهرات جماعت سیاه چادرپوشها ریشو صورتان که در خیابانها مرگ بر این و آن میفرستادند مهر بایگانی میزد به همان لاطائلات ذهنی. حالا بیا پاکش کن و یا تعمیرش کن مگر به همین سادگی ست.
یهودیان مهاجر ایران هر چند شمارشان کثیر بود اما حضورشان در آن سالها کمرنگ و سر در لاک جامعه خودشان داشتند وبس، مشغول رتق و قتق وامور اقتصادی و بقا و بالا رفتن از نردبان شخصی خود بودند. بعضیها موفق بودند و بعضیها خیلی و بعضیها خیلی خیلی و جمعیتی هم خوب. جماعت ریشه کنده ای بودند با مهاجرتی ناخواسته که بی صدا و بی دردسر در خانه جدید جا افتاده بودند و تولید دردسر نمیکردند کاری به کار کسی نداشتند وحتی نمیخواستند.
در لاک پارسی بودنشان مانده بودند و حتی اصرار لام تا کام لب نگشایند.
بین خودشان جشن و مراسم میگرفتند وشبهای شعر برقرار و خوانندههای لس آنجلسی هم هر از چندی روانه اینجا میشدند و پوستر این و یا آن در داون تاون تل آویو دیده میشد.چند تایی نشریات فارسی کم صفحه و محتوا هم اینجا و آنجا توی آجیل فروشیهای همین داون تاون ایرانیها به چشم میخورد و یادم هست حتی یکبار یکیشان را از اول تا آخر با ماژیک زرد غلط گیری کردم و برای سردبیر! فرستادم. چه کار بدی کردم. نبایست. آن بابا با خلوص داشت تلاش میکرد.
تنها مرکز ترویج و آشنایی با فرهنگ ایران ماند برای مراکز خاورمیانه دانشگاهها که مثل گلخانه به دور از بوی باروت سیاستهای اسراییل و خاورمیانه و جبهه گیریهای این وریها و آن دسته ایها برای آموزش فرهنگ و تاریخ این کشور نسل به نسل جوانهای کنجکاو مشتاق دانشجو را پرورش میدادند . درس ایران شده بود کهربای جذب نسل جوان کنجکاو که کلاسهای دانشگاه را پر میکرد آن هم برای آشنایی بامعمایی به نام ایران و فرهنگ پیچیده و غنیاش. بدون دخترم هرگز داشت پوست میانداخت و خود به خود خنثی میشد و زیر سئوال میرفت. اما مگر چقدر میشد این فرهنگ غنی هزار لایه را در ساعات محدود دانشگاه شناساند. چقدر میشد؟
خاتمی آمد و شعار گفتگوی تمدنها را کمپین خود کرد که به دل عبری زبانهای اینجا بسیار نشست و دلبری کرد با این جمله اش از عبری زبانها. و سینمای ایران بود که به دنبالش جایش را باز کرد و در هر فستیوالی که اینجا برگزار شد و مهرش را در بین جماعت اسراییل هی کاشت. و موسیقی اصیل ایرانی آمد واین هم جایش را بین موزیسینهای محلی پیدا کرد و دیگران هم میخواستند همانطور ضرب بزنند یا کمانچه و یا سنتور ویا گاهی بی سروصدا آهنگی ایرانی را میدزدیدند ورویش شعری عبری میچپاندند و هفتهها میشد تاپ تن هفته . یادم هست در یکی از سالهای تدریس دو کمانچه و تارنواز در کلاسم داشتم که حتی ریشههای ایرانی نداشتند ولی اشعار حافظ ومولانا را میخواندند ودر دستگاههای موسیقی ایرانی بداهه نوازی میکردند.
اما گفتگوی تمدنها شد فقط و فقط مونولوگ و آشنایی یک سویه با فرهنگ ایران.
تابستان سالی که گذشت سروصدای بازگشایی سفارت ایران در تل آویو به پا شد و فورا به مطبوعات و رسانههای دنیا هم رسید. پرچم دو کشور را از ساختمان بلند یکی از پررفت و آمد ترین خیابانهای تل آویو آویزان کردند و با اعلامیه ای به زبان عبری که بزودی در این محل سفارت ایران در تل آویو برقرار خواهد شد. پس از کمی پرس و جو کاشف به عمل آمد که این چیزی جز گیمیک نیست و تبلیغی است برای فیلم اسراییلی با همکاری چند ایرانی با موضوعی درباره روابط و تنش بین این دو کشور به نام فلافل اتمی. همین!
تبلیغی پرسروصدا و مکارانه که بلکه فروش بالای فیلم و شمار نقد آن را بالا ببرد و تضمینی هم باشد برای شرکتش در فستیوالها و اکرانهای بین المللی.
عاقلند. بارکلا! این گیمیکها نتیجه میدهند و موثر میافتند حالا هر چند بار هم که باشد حتی از نوع نخ نما و وصلهای. پاسخ میدهد. همانطور که برایش نوشتند و رپرتاژها تهیه کردند و پستها بود که برایش شیر کردند!
و چندی پیش باز دوباره شنیدیم که ادعای بازگشایی سفارت ایران اما این بار در اورشلیم شده با همان ادا و اطوار پرچم و چه و چه دفعه پیش ولی این بار ازحمایت چند بنیاد فرهنگی و شهرداری اورشلیم برخوردار شده وافتتاح رسمی دارد.
تردید که آیا این یکی را جدی بگیریم و برویم از نزدیک ببینیم و یا مثل همان قبلیها این هم یک گیمیکی دیگر خواهد بود و کلک دیگری از جاه طلبی نوکار و نوپایی اسراییلی و یا ایرانی تباری که برای شروع کار احتیاج به سکوی پرش از نوع ایران دارد که از اینها فراوان چه از سوی اسراییلیها در رابطه با ایران و چه از سوی ایرانیها در رابطه با اسراییل به کرات دیدیم و انگیزه خالصانه ایجاد و برقراری پل و گفتگو واقعی بر خاسته از دل کمتر و یا حتی هیچ. ول للش چه کار داری به این کارها!
با دو دوست آشنا با فرهنگ ایران یکی از جروزالم پست و دیگری از بخش خبر کانال ده تلویزیون اسرائیل کوبیدیم و به اورشلیم رفتیم. بی کارها!
از شب یلدای خانوادگی گذشتیم و یکی و دوساعتی در ترافیک سنگین جاده تل آویو - اورشلیم گیر کردیم و فقط برای اینکه مطمئن بشویم این بار جدی است!
به خیالم برنامه در سالن و یا گالری خواهد بود آن هم به خصوص بعد از این همه تبلیغ که در نهایت دیده بود. شگفتا.... ساختمان قدیمی دیدیم محقر با دو اتاق ونصفی فضا که به این برنامه اختصاص داده بودند. بیرون از ساختمان پرچم دو کشور را آویزان کرده بودند و نور به آن دو انداخته بودند وداخل در یکی از اتاقها بر روی دیوارها دور تا دور کارهای هنری جوانان هنرمند اسراییلی مدرسه هنری را به نمایش گذاشته بودند و کاغذ دیواری مانندی هم به نقش قالی در بین اینها دیده میشد. و در وسط اتاق باز هم پرچم این دو کشور.... از اینهمه فرهنگ و غنای آن!
آنچه در دور اول قدم زدن در این اتاقها دنبالش میگشتم و نمیدیدم نشانی از شب یلدا بود. هیچ ذکری و هیچ نشانه ای از این شبی که خانوادههای ایرانی ازش نمیگذرند و با جرئیات آن را برگزار میکنند نبود که نبود. نه پذیرایی، نه سفره ای، ونه میزی و نه شب یلدایی با تمام نشانههای ایرانی اش در این سفارت جدید...... ولی خوب میخواستند سفارت احداث کنند و دیالوگ فرهنگی و به دور از سیاست به راه بیاندازند. .... که خب لابد این یکی فراموششان شده بود و یا اصلا خبر نداشتند و نمیدانستند که شب یلدایی هم در فرهنگ ایران وجود دارد . ... لابد یکی از اینها بوده، حتما.
سرک کشیدم به هر طرف و هیچ آشنای کهنه کارترویج این دیار و فرهنگ را ندیدم جز آشنایی قدیمی از وزارت امور خارجه و چند دانشجوی سابقم. هیچ چهره هنرمند ایرانی را نمیدیدی نه نقاشان ایرانی، نه شعرای ایرانی و نه مترجمین، و نه روزنامه نگاران و اساتید کهنه کار این زمینه در اسراییل . هیچ هیچ ! سه چهار چهره ایرانی تبار دیدم که به عبری خود را به هر که برخورد میکردند گروه تئاتر فارسی زبان در اسراییل معرفی میکردند. خب اینها بودند.
دو اتاق و راهرو پر بود از روزنامه نگاران، فیلمبرداران روزنامهها و کانالهای تلویزیونی و رادیویی داخلی و خارجی. جاست نیم ایت! !همه و همه آمده بودند برای تهیه رپرتاژ افتتاح شب سفارت ایران در اورشلیم. کهنه کاران اشاعه این فرهنگ و پل ارتباطی جاشان خالی بود. خب لابد برگزار کننده گان اینها را هم نمیشناختند.
پبام فیلی را دیدم و مترجم همیشه همراه و چسبیده به وی را که برایش به فارسی ترجمه میکند از عبری و یا انگلیسی. این دو را برگزار کننده گان میشناختند.
مترجم همیشه حاضر و چسبیده به پیام فیلی را میشناسند و او را با یکسال فارسی آموختنش اوریجینال میخوانند. ... براساس اعتقاد برگزار کننده که طی مکالمه تلفنی چند روز پیشتر این چنین ادعا کرده بود وسخت به این اعتقاد مغرور.
درست هم میگفت اکیپ دو نفره فیلی و مترجمش ترند پرفروشی است که تیترها را راحت در رسانهها به خود اختصاص میدهند و صفحه اول را پر میکنند. حداقل در اسراییل به این منوال است!
در اتاق دوم که در حدود سی نفری ایستاده، نشسته چپیده بودند وگوش و چشم داده بودند به روبرویشان بر روی زمین پراز مخده دو بانوی میکروفون به دست که گاهی صحبتی میکردند از خاطرات و گاهی هم آوازی میخواندند چند آواز فولکلور که بیشتر من را به یاد عمه حشمت در حال پختن گندی میانداخت – همانها که پری زنگنه با صدای سوپرانوی خود وارکستر سمفونیک و یا مونیکا جلیلی با گروه خودش در کلیسایی اجرا کرده بودند – و گاهی هم تفیلاهای یهودی فارسی را به آواز میخواندند وسنتور نوازی هم گاهی مینواخت و جوانی هم روبرویشان زانو زده بر روی زمین و لپ تاپی جلویش سخت مشغول ضبط و پخش مستقیم این برنامه برای رادیو تازه افتتاح شده به آنسوی آبها بود. و من در این بهت که ما با وجود این همه ایستگاههای مجاز و غیر مجاز رادیویی فارسی زبان در اسرائیل چه شده و چه کرده ایم و چقدر فرهنگ ناب و اصیل یهودی –ایرانی، عبری اسراییلی مان را به دیگران شناساندیم و پل زدیم که حالا داریم یکی دیگر هم به این انواع شمارهها اضافه میکنیم. مگر این یکی قرار است چه فرقی با دیگران داشته باشد و چه گلی به سر هر دو طرف بزند، الا ارضای غرور یکی دیگر که ادعا کند رادیوی فارسی زبانی در اسراییل دارد ؟
جمعیت را که نگاه میکردی بیشتر محلیها و ساکنان اطراف ساختمان بودند که به خاطر دیدن تبلیغ در آن حوالی و از سر کنجکاوی حتی با سگهاشان پس از هواخوری شبانه یک سری هم به آنجا زده بودند و بیشتر جوانهای کالج هنری که کارهایشان به نمایش گذاشته شده بود و یا مال دوستانشان با قیافههای بوهمی و نیمه بوهمی ژولیده و پولیده – حتی دست رقابت در این ژولیدگی داشتند – به چشم میخوردند. دریغ!
ناجور افتاده بودیم در این تله «کمدی فرهنگی » .... حدس میزدیم ولی میخواستیم حتما مطمئن شویم.
جای همه آنهایی که در این چند دهه در اسراییل چرخ ارابه فرهنگ ایران را به دور از همهمه انرژی اتمی ایران پیش و پس از امضای هستهای پیش بردهاند و همچنان میبرند خالی بود آن هم در شب یلدا که بایست در چنین شبی همه گرد میآمدند.
از طرف دیگر جای دیالوگ ایرانیهای آنور مرز حالا هر جا هم که باشند چه داخل و چه خارج از ایران جای انها هم خالی بود. مثل همیشه.
آرزو بر دل مانده که چنین حرکتها و تلاشهایی، فقط تخته پرشی برای چند فرصتطلب نباشند.
مونولوگی بی محتوا، بی برنامه، بی هدف و به دور از خودشناسی عمیق و کنکاش شده، که فقط وفقط جنون گفتگو و پل زدنی یکطرفه که چه این مجنون در اتاقی تنها نشسته و فقط با خود گفتگو میکند... اینچنین نباشد.
که بر پا کردن سفارت ولو از نوع فرهنگی الفبایی دارد و راه روشها و منشهایی. استخوان میطلبد و آگاهی از همانها که مئیر عزری داشت. زیر وزبر و تو در توهای هر دو را خوب و کامل میشناخت. خوب خوب!
از طرفی دیگر هم سخت است و گاهی لحظات هم غیر ممکن که باوجود همهمه تهدیدها، اتهامات و شاخ و شانه کشیدنهای رسمی ممتد دو کشور – همین امروز سپاه پاسداران با نمایش شهر موشکها و تحویل راکتها به حزب الله اسراییل را صریحا تهدید به نابودی میکرد - با وجود اینکه بوی جنگ بعدی را حس میکنی، همچنان پافشاری بکنی و امید داشته باشی و افق روشن را با وجود تاریکی و مه در ذهن نگه داشته باشی و همچنان آب به این دانه دیالوگ همکاری همنشینی و همدلی مشترک بدهی و در انتظار جوانه زدنش بنشینی. و حتی در پس ذهن هم خوب بدانی این دانه از اول قدرت رشد وباروری در بطن نداشته.