باز هم به 23 آذر رسیدیم، به سالروز تولد ناصر حجازی که اگر در نبرد ناجوانمردانه با بیماری سرطان تسلیم نمیشد، الان کنار ما بود و شمع کیک تولد 66 سالگیاش را فوت میکرد...
به بهانه تولد ناصر حجازی به دیدار همسرش رفتیم. همزمان با سالروز تولد حجازی، بد ندیدیم بخشی از گفتههای منتشر نشده سرکار خانم بهناز شفیعی را برای اطلاع شما عزیزان منعکس کنیم...
محبتها جای خالی همسرم را پر نمیکند
دلم برای ناصر تنگ شده است. جای خالی او در زندگیام احساس میشود. مردم و دوستداران ناصر خیلی به من لطف دارند. پنجشنبهها که میروم بهشتزهرا، طرفداران وفادار همسرم را میبینم که قاب عکس آوردهاند، شمع و عود روشن کردهاند اما این محبتها جای خالی همسرم را برایم پر نمیکند.
خدا را شکر که حجازی در فوتبال نیست
جای ناصر در زندگی من خالی است اما در این فوتبال نه! فوتبالی که به حسین فرکی رحم نمیکند، اگر ناصر زنده بود، به او رحم میکرد؟! من هنوز از کاری که در اصفهان با فرکی شد، شوکهام و هر وقت یادم میآید سر این مرد محترم که فنی و اخلاقی زبانزد خاص و عام است چه بلایی آوردند با خودم میگویم خدا را شکر که ناصر حجازی در این فوتبال نیست!
به آتیلا گفتم تن پدرت را در قبر نلرزان!
آخر این چه فوتبالی است که باشگاه میآید مربی را به خاطر بازیکن میگذارد کنار؟ وقتی این برخوردها را دیدم به آتیلا گفتم برو، در فوتبال ایران نمان... گفتم هر کاری کنی بالاتر از فرکی که نمیشوی، میخواهی به تو هم بگویند حیا کن، رها کن و تن پدرت را در قبر بلرزانند؟!
ناصر گفت میخواهم بروم آخر دنیا
تمام روزهای زندگی با ناصر برایم خاطره است. یادم هست یک روز آمد خانه و نقشه جغرافیا را گذاشت جلوی من و بنگلادش را نشان داد و گفت میخواهم بروم اینجا... گفتم اینجا کجاست ناصر؟ گفت آخر دنیا، داکا پایتخت بنگلادش که دو تیم دارد به نام آباهانی و محمدان و میخواهم بروم در یکی از این دو تیم به عنوان بازیکن و مربی کار کنم. هر روز ساعت 6 صبح میرفت تا ساعت 12 ظهر در جنگلهای شیان تمرین میکرد تا بدنش آماده شود.
پیکانش را فروخت و رفت بنگلادش
آن زمان ما یک خانه داشتیم 160 متر و یک پیکان که ناصر پیکان را صد هزار تومان فروخت، 50 هزار تومان داد به ما و 50 هزار تومان خودش برداشت و رفت هند... از هند پیشنهاد داشت اما به توافق نرسید با قطار رفت بنگلادش، در مسیر با یک فوتبالیستی به نام امیکو آشنا شد که در محمدان بازی میکرد و رفت همین تیم.
داکا آخر دنیا بود
ناصر چند سال بنگلادش بود و من، آتیلا و آتوسا 8 ماه بنگلادش کنار ناصرخان زندگی کردیم. واقعاً آخر دنیا بود. یک بار آتوسا داشت بستنی میخورد، آن موقع 5 سالش بود، همین که چوب بستنی را انداخت پایین 20 تا بچه هجوم بردند برای لیس زدن چوب بستنی... آتوسا از آن روز به بعد، 5 ماه ماند داخل خانه و بیرون نیامد.
ماشین نبود، سوار ریکشا میشدیم
در داکا ماشین به صورت عمومی وجود نداشت و ما با «ریکشا» این طرف و آن طرف میرفتیم. یک صندلی بود که دو تا چرخ داشت و آدم آن را راه میبرد. آنهایی که «ریکشا» میراندند، خوشحال بودند از اینکه داکا سرپایینی و سربالایی ندارد و صاف است!
سختی کشید اما راضی بود
ناصر واقعاً در زندگیاش سختی کشید ولی روی اصول خود ایستاد و راضی هم بود از اینکه این مدل زندگی میکرد. همین که مردم هنوز او را فراموش نکردهاند، نشان میدهد از او راضی هستند.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان